سلام
این داستان رو من نوشتم، این قسمت اولشه، توی تاپیکهای خیلی قبلترم هست
تصمیم گرفتم قهرمان داستان رو به یک نوجوان تغییر بدم
آدمک ها
قسمت اول
اسلحه هایی که گلوله ندارند، خطرناکترند، چون هیچ ردی از خون باقی نمیگذارند. این واقعیت را از من قبول کنید، گرچه که خودم زمانی به آن پی بردم که دیر شده بود.
من هم وجودشان را جدی نمی گرفتم. اما حالا که تمام این ماجراها اتفاق افتاده به یاد می آورم که از همان اول، اینجا و آنجا نشانه هایی میدیدم، شاید از روی ترس بود که عمدا به روی خودم نمی آوردم. تا اینکه عاقبت یک روز مجبور شدم سرم را بالا بگیرم و مستقیم به واقعیتی زل بزنم که مثل آب سردی روی سرم فروریخت. آنقدر یخ که توانست مرا از خواب خودخواسته ام بیدار کند.
آن روز، یک بعدازظهر معمولی و کشدار مثل باقی روزها بود. رفته بودم توی پارک قدم بزنم، چون آدم منزوی ای بودم و بهم توصیه شده بود برای درمان اضطراب اجتماعی خودم را توی جمعیت غرق کنم. من هم شروع کردم توی راه های مارپیچ پارک، پشت سر بقیه ی مردم راه افتادن. اصلا نگاه نمیکردم که کجا و به چه سمتی میروم. چشم های پایین بود و فقط جلوی پایم را نگاه میکردم، که چشمم به آن منظره ی سهمگین خورد.
یک دُم!
بله یک دم دراز درست جلوی پای من پهن شده بود. یک دم متحرک نسبتا دراز که داشت جلوی پای من حرکت میکرد. مثل ماری که جلوتر از من بخزد منتها کلفت تر، شبیه دم تمساح.
رد دُم را دنبال کردم بهمین خاطر مجبور شدم چشم هایم را اندکی از نوک پایم جلوتر ببرم و درست بعد از آن لحظه بود که فهمیدم هیچ وقت پشت سر دیگران راه نیفتم!
انتظار داشتم انتهای دم به سر یک مار برسد اما، دم بالا رفت و انتهایش چسبید به شلوار یک انسان!
بله به نفر جلویی که داشت با فاصله ی دو متری من راه میرفت!
از شدت جا خوردن سر جایم ایستادم.
حالت تهوع به من دست داد. با خودم فکر کردم که حتما شوخی ای چیزی است. شاید تازه این لباسها مد شده. شاید مربوط به فیلمبرداری باشد. شاید..شاید...
دوباره پشت سر دم تمساح راه افتادم. چند متری با همین سوالها توی سرم پشت سرش حرکت کردم که یک مرتبه ایستاد. یک ثانیه توقف کرد و بعد..سرش را برگرداند سمت من.
یک صورت معمولی به سمت من برگشت صورت یک پسر جوان. مستقیم زل زد توی چشم های من. سرمای نگاهش تیره ی پشتم را لرزاند. چیزی در مردمک چشم هایش بود که حالم را دگرگون کرد. بله، مردمک چشمهایش شبیه چشم های تمساح بودند. تصور کنید یک تمساح مستقیم به چشم های شما خیره شود و بعد ناگهان دهانش به لبخند باز شود. از همه ترسناک تر این لبخند شوم بود.
لبخندی پر از تهدید
بعد سرش را برگرداند و به راهش ادامه داد. دُم مثل قبل پشت سرش روی زمین کشیده میشد....
چند دقیقه همانجا بی حرکت ایستادم.
بعد خودم را روی نزدیک ترین نیمکت پارک انداختم. عرق سرد تمام لباسم را خیس کرده بود. چند نفس عمیق کشیدم. بعد دست کردم توی جیبم و موبایلم را بیرون کشیدم. با انگشتهای لرزان شماره ای را که دوستم بهم داده بود، وارد کردم، زنگزدم و برای اولین وقت خالی از روانشناس وقت گرفتم...
لطفا هر نظری میدین مودبانه بدین من استقبال میکنم🙏