البته خیلی وقته عروسی کردم دوسال
ولی دلم خاست الان بگم اینو
خیلی دورنبود تقریبا اشنا وقتی شوهرم دستم گرفت اوردم تو حیاط تالار دیدم وایساده جلوم با ی لبخند ریز ولی تلخ و برام هدیه ای اورد ک همیشه تو صحبت ها میگم خیلی دوستدارم ازشون
همون شب داد بهم
اینک چرا قسمت هم نشدیم خارج از حوصلمه تعریفش
زنش هم کنارش بود همه مهمان ها از عشق بینمون خبر داشتن بجز زنش
ک ذره ای ازاول رابطشون بهش علاقه ای نداشت
منم اون شب جوری رفتار کردم ک اصلا انگار مهم نیسی واسم برون ذره ای توجه
چون نمیخاستم اطرافیان بفهمن ک واسم مهمه