گفتم شمارتو بذار گفتی نمیتونم
گفتم من باید بتونم اطمینان کنم گفتی با شماره خونه بابام زنگ میزنم و خبری ندادی
بعد دیدم به بقیه گفتی من دانشگاه رفتم حالا راست میگی نگفتی چه مقطعی
میدونم تراکت پخش کردی نمیگم بیکار بودی ولی اینا همش مقطعیه و دردی درمون نمیکنه
خدا شاهده قضاوتت نمیکنم ولی شده تو این سالها منم به مشکل خوردم گفتم بچمو خودم بزرگ میکنم حتی شده برم کارگری و این کارو میکردم
تا حالا با شوهرت درباره بچه حرف زدی؟
هر وقت میفرسته شما رو برید بچه هم باهاته تا حالا نگفته بچه رو بذار خودت برو درسته؟!
باور کن هر وقت اتفاقی تاپیکاتو میبینم هم عصبانی میشم از سکوتت هم دلم برا بچت کباب میشه که چرا باید اینطور بشه مخصوصا اونموقع که نمیذاشت مدرسه بره
من اگه جات باشم دلو میزنم به دریا
ببین بچه رو میده یا ن بالاخره خدا بزرگه از وضعیت الانت که بدتر نمیشه
نهایت با خواهرت یه فکری کنید مثلا دو تا ساختمون کنار هم پیدا کنید برای سرایداری یا ویلا و باغ که راحتتره تا یکم دست و بالاون باز بشه