با ی پسری آشناشدم به قصدازدواج
۳لاررفتیم بیرون بعدتموم کردن فهمیدم قبلاازدواج کرده بود دوتادخترداشت
منم مجردبودم تاحالا عقدم نداشتم
اخرشم گفت اخلاقت دمدمی مزاجه توروبایدببرن خونه بدردازدواج نمیخوری
همشم میگفت تهعد واحترام برام خیلی مهمه
میگفت هرجامیری بایدبهم بگی گفتم من ازخانودامم اجازه نمیگیرم فقط بهشون اطلاع میدم
گفت بهت میگم باسگاه میری بگو گفتم هرروزمیرم دیگه لازم نیست بگم
حرفام تودلم موند میخاستم بگم بدلم نمیشینی
نشدبگم اونم میگفن دماغتوعمل کن لبتوژل بزن بدون روسری بگرد دختراشم مثل موش بودن ازمن ایرادمیگرفت