پس از اینکه حسابی برای درست کردنش تلاش کردی و مثل اهنی که خورده شده تکه هایی از خودت رو از دست دادی یا مثل چاقویی که داره دستت رو میبره ولی تو فکر میکنی که هر جور شده نباید رهاش کنی پس از رها کردنش درد زیادی از تو فروکش میکنه و آروم میشی بعد از اینکه بیخیال شوهرم شدم همچین حسی دارم دیگه نمیخوام اصلاح بشه همینه که هست میتونه وقتی عصبانی شد کل خونه رو بیاره پایین من نمیخوام اونو تغیر بدم دیگه نمیخوام بخاطرش گریه کنم و اعصاب خودمو بهم بریزم میتونه منو در بی توجهی مطلق قرار بده من ازش نا امیدم باهاش قهر نیستم ولی دیگه کاری باشخصیتش ندارم امیدوارم یه روزی همه چی درست بشه من نمیخوام بخاطر اون خودمو از دست بدم