این همه سال زجر کشیدم سختی کشیدم با همه چی ساختم با بی پولی با تحقیر با بی کسی با هزار تا چیز بد و بد تر نمیگم خوبی نداشت نمیگم همش بدبختی بود ولی وقتی نگاه میکنم یه روز خوب یادم بیاد انگار هیچی نیست. انگار هر کار کنم هیچ ارزشی نداره. فک میکردم اگر برم سر کار بهم دیگه بی احترامی نمیکنه فک میکردم اگر گوشه ای از زندگی رو جمع کنم استرس هاش کمتر میشه آروم تر میشه اما نشد
باز یه ذره میگذره یه کم خوبه بعد میاد دنیا رو تو سرم خراب میکنه انگار نه انگار من آدمم هیچ از من براش مهم نیست واقعا نیست موقع حرف زدن میگه هست ولی نیست
میدونی چرا چون اونموقع نیازه طرف کنارت باشه از خودش درک و فهم نشون بده درکت کنه صبور باشه اونجا تبدیل میشه به اون آدم بد اخلاق که انگار تو باید نیازها رو نا دیده بگیری
واقعا آرزوی مرگ دارم خسته شدم اگر کسی راه حلی داره چطور سریع میشه خودمو خلاص کنم ممنون میشم بهم بگه