چی بگم درد خیلی زیاده ... از کفشهای پاره پاره توی مدرسه که هر بار سر صف یه بچه ای کفشهای بچه ها رو که ردیفی کنار هم وایستاده بودن تماشا میکرد از صف روبرویی من به اندازه چند سال خجالت میکشیدم و غصه میخوردم
از لرزیدن از شدت سرما در زمستون تو راه مدرسه و هر روز سرما خوردن و درنتیجه با دماغ آویزون توی مدرسه و دنیا دنیا خجالت کشیدن به خاطر دماغو بودن حتی به ما یاد نداده بودن کجا دماغمون تمیز کنیم بچه ها مسخره میکردن
از از لباسای کهنه که چند سال یه بار عوض میشد
یادمه یکی از بچه های مدرسه داشت پسته میخورد پوست پسته از دستش افتاد زمین من خم شدم چن دقیقه نگاش کردم و لمس کردم چون فقط تو ویترین مغازه دیده بودم
خداروشکر الان خیلی بهتر شده اما خاطرات کودکی نمیزاره لذت ببرم...