یادمه یه بار نمیدونم جشن چی بود تو مدرسه همه بچه ها تو سالن رو نیمکتا نشسته بودیم منو خواهر کوچیکه م هم کنارهم نشسته بودیم مدیر هم داشت برامون از همه چی حرف میزد خلاصه رسید به یه جایی که در مورد فقر حرف زد یهو وسط حرفش رو کرد به منو آبجیم گفت وضع پدرتون چجوریه 🥺 منو آبجیم مات مبهوت تو چشای هم نگا کردیم سرمونو انداختیم پایین بعد بچه های محله مون که مارو میشناختن زبون باز کردن و گفتن آقا اینا وضع پدرشون خیلی خوبه خونه فلان جای شهر داره مغازه داره اینو اونو داره
مدیرمون گفت پس چرا اینا وضعشون اینجوریه
منو آبجیم فقط با تحقیر نگا میکردیم حرفی برای گفتن نداشتیم زبون اینو نداشتیم که بگیم پدرمون پسر سالاره 😢😢😢