من هرچی میگذشت تو خونه و تحمل میکردم میریختم تو خودم ولی بابام یسری وقتا میزد خودشو ب اون در تو حیاط جیغ و داد و فوش راه مینداخت چقدر خجالت میکشیدم بعدش برم بیرون
یا مامانم میشست پیش هر کی از بدبختی های زندگیمون میگفت با جزئیات آنقدر خورد میشدم هزار بار بهش میگفتم نگو
مردم که کمک نمیتونن کنن حداقل نزار با ترحم رفتار کنن