ما ضعف سلامتی داشتیم
مادرم دو سال درگیر بیماری قلبی بود دو سال قبل اونم نزدیک سه سال کامل درگیر کلیه بعدشم اعصاب حساب کنی نزدیک ۶ ۷ سالی کلا حالش خوب نبود
از نگرانی هام چی بگم که شبا از خواب میپریدم میرفتم بالا سرش ببینم نفس میکشه؟ تو مدرسه همش فکرم خونه بود تایمی که خونه تنها بلایی سر خودش میاره؟ حتی یادمه انقدر حالش بد بود غذا نتونست درست کنه من اومدم ماکارونی ریختم تو اب همه وا رفته بدون نمک رب ادویه هیچی همونجوری تو چشمامون کردیم بماند از فشار روانی اون سال ها حالا من کلا چند سالم بود؟ به زور شاید ۱۰ سالم بود یعنی از ۸ سالگی شروع شد تا همین الان ادامه داره
بابامم شغلش جوری بود که هفته ی سه روز شاید خونه بود
یه ماه بود قشنگ یادمه خرداد ماه بود که دیگه مامانم اوکی شده بود همه چیزش
یه ماه بود که زندگیمون عادی شده بود من یادمه از اینکه مامانم داره اشپزی میکنه و زیر لب اهنگیو زمزمه میکنه از ذوق گریه کردم فکر میکردم خوشبختم و بودم اما
بابام قلبش زد بیرون رفت دکتر و فلان که مشخص شد باید عمل کنه اومدیم عمل کنیم که یکی از اقوام زیر دست جراح بابت داروی بیهوشی فوت کرد دیگه عمل چی میکردیم
الان قرص میخوره ولی جواب نیست همش نگرانم همش نگرانم خسته شدم از نگرانی از استرس
بابامم دیگه هر شب خونه نیست برم قفسه ی سینشو ببینم نفس میکشه یا نه؟ همش نگرانم تو جاده ای چیزی تو تنهایی حالش بد شه اخه تا حالا حالش بد شده نفسش درنیومده
اخرین امیدمه اگه چیزیشه میمیرم بی شک میمیرم
حتی همین چند دیقه پیش براش تاپیک زدم توروخدا دعا کنید توروخدا التماس میکنم برای بابام دعا کنید
از اون موقع ها تا الان هر شب خدارو به زمین زمان و تمام مقدسات قسممیدم برای عزیزانم اتفاقی نیوفته این بزرگترین ترسه منه