ای بابا ول کن.منم از هشت سلگی یتیم شدیم.۵ تا بچه قد و نیم قد.عموم از تو زندان میگفت فقط دعا کنید نیام بیرون.بیچارتون میکنم.حالا ما اصن کاری باهاش نکرده بودیم ولی دعوا با بابام و میخواست سر ما خالی کنه.مامانم یه روز یه قالی ۴ متری با خودش برد بازار که بفروشه باهاش غذا بخره.وقتی برگشت دیدیم هنوز دستشه.یعنی هیچ وقت اون صحنه ناامیدی ۵ تا بچه یتیم گشنه و خجالت زدگی مامانم یادم نمیره.دوچرخه دوستم و با دستمال پاک میکردم تا اجازه بده باهاش دور بزنم اونم در حد یه دور.
الان خداروشکر خودم کار میکنم درآمد عالی دارم.مامانم و ساپورت میکنم.براش همه چی خریدم خونه وسیله.یخچال و فریزرش همیشه پره.زیاد به گذشته فک نمیکنم.سعی میکنم در حال زندگی کنم.خدا خیلی بزرگ و عزیزه.خدایا شکرت