یه بار نشسته بودم رو پله جلو در ...
همسایه یه کاسه آش آورد داد
پاشدم داشتم میبردم تو بعد دمپاییم پاره بود نصف جلوش کنده بود واسه همین افتادم اش ریخت کاسه ام شکست...
مادر بزرگم اومد دید دوتایی نشستیم گریه کردیم..
من هم گریه میکردم هم گشنه م بود از رو زمین نخود لوبیا ها رو برمیداشتم میخوردم...