بعدها از دهن مادرم شنیدم که برادر کوچیکمم هم این صداهارو شنیده. مدتی بعد هر شب ساعت ۳ نیمه شب دختر همسایه بالایی جیغهای کر کننده و وحشتناکی میکشید و بعد صدای پای اهل خونشون می اومد ک به سمت اطاقش دوان دوان میرفتند. طولی نکشید ک اختلاف و دعوا بین من و شوهرم که عقد کرده بودم و همچنین بین من و برادر بزرگم شروع شد. شوهرم کمتر خونمون می اومد و ارتباط و تماس کمتر و کمتر میشد. و با برادر بزرگم در حد کتک کاری دعوا میکردم. و یک بار پدرم به جای اینکه طرف منو بگیره؛ طرفِ برادر بزرگمو گرفت و تو اون خونه برای اولین بار در عمرم بابام دستشو روم دراز کرد و کتکی خوردم ازش. مدتی گذشت من و همسر عقدی (منظورم اینه ک عقد بودم، هنوز عروسی نگرفته بودیم، و ساکن منزل پدرم بودم هنوز چون هنوز عروسی نگرفته بودیم) به طرز غیر قابل باوری از هم جدا شدیم . من شکسته و پریشون شده بودم . یه شب که پدر و مادر و برادر کوچیکم شمال بودن، یکی از دخترهای فامیل به نام آرزو اومد پیشم. البته داداش بزرگمم خونه پیشمون بود. سر شب من یه کمی قرآن خونده بودم، آرزو میخواست بخوابه رفت روی تختِ من، برق روشن بود و من قرآن خوندم. وقتی تمام شد به آرزو گفتم برقو خاموش کن دیگه تموم شده، و خودم تشک انداختم روی زمین برای خواب، آرزو که کلید برق رو زد اصلا مثل اینکه لامپ منفجر شده باشه !! با یه صدای بوم انگاری که لامپ ترکید !! من گفتمچی بود ؟!! آرزو دوباره کلید برقو زد ک ببینه چی بودش اما لامپ سوخته بود انگاری و روشن نشد دیگه. بجز اون لامپ ک از لوستر سقف آویزون بود، یه لامپ دیواری کم نور هم روی دیوارم نصب بود که گفتیم ولش کن بگیریم بخوابیم نصفه شبه لازم نداریم.