داستان ترسناک مادربزرگ (قسمت سوم)
دیگه اونقدر ترس ورش داشته که یادش میره به علی بگه تو هم بیا
و شروع به دویدن میکنه بسمت روستا و تو راه همش نذر و نیاز میکنه که دلشوره و ترسش بی مورد باشه خلاصه همه راه رو بدو میاد سمت خونه به خونه نرسیده میبینه سگ به طور دیوانه واری داره پارس میکنه دلهره اش بیشتر میشه و خدا رو شکر در خونه باز باشه( درب خونه از دربهای چوبی بوده شبهایی که برای ابیاری میرفتن پشت درب رو نمینداختن که شب دیگه بی سر و صدا برن خونه ) در و باز میکنه به سگ تشر میزنه و میره بالا میبینه زنش پشت در افتاده رو زمین و از هوش رفته خلاصه اهل روستا جمع میشن و یک دعا گر تو ده باشه میارن و خلاصه بعد از مدتی مادر بزرگم به هوش میاد و شروع به تعریف ماجرایی که بهش گذشته میکنه و میگه شما که رفتین منم جای بچه ها رو انداختم و گرفتیم خوابیدیم گفت نمیدونم چرا باز ترس ورم داشت و بلند شدم رفتم در اتاق رو چفتشو زدم اومدم و بین بچه ها خوابیدم ، دیگه عقلم نرسید سر شب یکی از بچه ها رو بفرستم به عمه هاش بگه یکیشون بیاد پیش من گفت دیگه داشت خوابم میبرد دیدم یهو سگ گذاشت پارس و طوری پارس میکرد انگار چیز وحشتناکی دیده گفت از تو خونه گفتم کسی حیاطه گفت دیدم معصومه زن خونه بغلیشون گفت فاطمه جان منم نترس اومدم ازت کمک بگیرم
خمیر انداختیم نون بپزم کسی نیست کمکم خمیر پهن کنه میتونی بیای کمکم(تو روستا شبها خمیر مینداختن و نون میپختن و چند تا خانم معمولا کمک همدیگه میدادن) گفت منم شک نکردم دیگه گفتم که در باز بوده معصومه هم اومده تو با خودم گفتم خوبه الان میرم هم کمکی به اونا کردم هم دلشوره و ترس خودم هم از بین میره تنها هم نیستم تا شوهرم میاد بچه ها هم که خوابن
گفت منم بهش گفتم معصومه جان وایسا الان میام بریم گفت بیا در رو باز کن تا من بیام تو تا تو هم وسایلتو میاری الان این سگت منو میخوره گفتم الان میام نترس سگ زنجیره و کاریت نداره و سریع جمع و جور کردم یه لحظه نظرم به زوزه های سگ جلب شد با خودم گفتم معصومه همسایه ماست و خونه ما زیاد رفت و امد داره و سگ میشناستش و قاعدتا نباید سگ با دیدن معصومه اینجور دیوانه وار صدا کنه گفت یه لحظه از ترس تیره پشتم تیر کشید گفت همینجوری که داشتم با معصومه از تو خونه حرف میزده اهسته رفتم سمت در و از داخل خونه و پشت در معصومه رو یک نگاه انداختم
خلاصه صدای زوزه غیررطبیعی سگمون یه لحظه منو بفکر انداخت که معصومه همسایه ماست و زیاد خونه ما رفت وامد داره و سگ اونو میشناسه و دستکم نباید اینجوری زوزه بکشه و بخواد زنجیر رو پاره کنه
راستش تا اونشب اینقدر سگمون رو هیجان زده و مهاجم ندیده بودم انگار دیوانه شده بود و میخواست زنجیر رو پاره کنه
در حالیکه سر وصدا میکردم یعنی دارم اماده میشم و در حالیکه فاطمه داشت در مورد مقدار خمیر و اینا بهم توضیح میداد اهسته رفتم پشت پنجره و نگاهی به بیرون انداختم
چیزی رو که میدیدم نمیدونستم باور کنم یا دارم خواب و کابوس میبینم
معصومه همسایه ما زنی چهار شانه و فوق العاده قوی هیکل و بلند قد بود و در بین خانمهای روستا به معصومه من گو ( در زبان محلی یعنی ماده گاو ) معروف بود ولی چیزی که من تو حیاط میدیدم باورش برام سخت بود صدا کاملا صدای معصومه بود و شک نداشتم که صدای معصومه است اما کسی که پشتش بمن بود یک پیرزن چروکیده بود که غوزش کاملا معلوم بود و خدا رو شکر سگ انچنان دیوانه وار بهش پارس میکرد که اون در حالیکه داشت با من صحبت میکرد پشتش به خونه و روش به طرف سگ بود
اومد جیییییغ بزنم ولی در یک لحظه یک بوی نامطبوع از سمت حیاط جاییکه پیرزن بود وایساده بود وارد بینی من شد و یک احساس سستی یهو بدنم رو گرفت وانگار کسی دستش روی گلوی من بود و من نمیتونستم فریاد بزنم تمامی موهام از ترس سیخ شده بود و یهو احساس کردم داره انرژی از پاهام کشیده میشه بطوریکه پاهام دیگه توان نگهداشتن وزن بدنمو نداشت ازخودم لجم گرفته بود