2777
2789
عنوان

ترسناکترین تجربه های ماوراییتونو بیاین بگین

| مشاهده متن کامل بحث + 6645 بازدید | 481 پست
من سهم ارثمو میخوام از تمام دارایی‌های پدریم میشه واسم مثبت بنویسی که بشه و حضانت بچه هام از شوهرم ب ...

 این پست هر کی میتونه گزارش بزنه نتونستم حذف  کنم

وزن اولیه ۶۱وزن فعلی ۵۷/۵وزن هدف ۵۵

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.

میشه ازتون خواهش کنم فقط جواب این سوالمو بدین؟ به نظرتون امیرحسین چه حسی به من داره؟از آدمای مختلفی ...

بهت حسی نداره 

تایپکمو منحرف نکنید! اینجا حس شیشم نیست این سوالای عجیبو میپرسید!!

 عاشقترین زن 💚🌈 کیان مامانش  💋😍شاید ۳.۴ سال پیش هیچوقت فکر نمیکردم بخاطر اینکه کوچولوم تو بغلم آروغ بزنه     اشک شوق بریزم و بگم منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است چون برمی اید .....😍   میشه یه صلوات مهمونم کنید مشکلم حل شه مهربونا؟😍

داستانی که میخوام براتون تعریف میکنم سرگذشت عموی پدرمه خانواده پدریم تو روستا بودن روستاشون خیلی قدیمی بوده وهمیشه چیزای عجیب غریب و ترسناک زیادی براشون اتفاق افتاده

این اتفاق برمیگرده به زمان رضا شاه خیلی سال پیش شاید حدود ۶۰سال پیش عموی پدرم یه جوان رشید ونترس بوده که بین تمام روستاهای اطراف معروف به نترس بودن وشجاع بودن بوده یه شب زمستانی برای شب نشینی وبازیودیدار با رفقاش به روستای دیگه که نزدیک روستاشون بوده میره وتا حدود ساعت چهار وپنج صبح با رفقا میشینه اصرار میکنن که امشب رو بمون کجا میری ولی قبول نمیکرده واسبش رو حاضر میکنه وراه میفته یه سگ تازی هم همراش بوده وقتی روی جاده بیرون از روستا میرسه میبینه یه زن اونجا نشسته وداره گریه میکنه میره پایین تا ازش جریان رو بپرسه میبینه دختر یکی از اقوامشون تو روستای خودشونه که تو این روستا عروس بوده ازش میپرسه این وقت شب اینجا چکار میکنی در این بین هم سگش مدام پارس میکرده واز زن دور میشده زنه میگه با خانواده شوهرم دعوام شده من واز خونه بیرون کردن من وببر خونه بابام این قبول میکنه به زن میگه تو برو رواسب منم دهنه اسب رو میکشم اما زن قبول نمیکنه واصرارمیکنه نه توباید رو اسب بشینی منم پشتت بالاخره عموی ما قبول میکنه وقتی سوار اسب میشه وراه میفته میبینه اسبش به زور داره راه میره وسگش هم دور شده وفقط پارس میکنه دختره دستش دور کمرش حلقه میکنه وفشار میده وقتی به کنار ش نگاه میکنه میبینه پاهای بلندش مثل سم رو زمین کشیده میشه ولحظه به لحظه بیشتر بهش فشار میاره میفهمه که این چیزی نیست جز مرد آزما یک نوع جن که فقط خودشو به آدمهای نترس وشجاع نشون میده با خونسردی به راهش ادامه میده ودرد و تحممل میکنه وبه روی خودش نمیاره کم کم به روستا نزدیک میشن که هواهم روشن میشه وسگها آبادی شروع میکنن به پارس کردن که روشو برمیگردونه که بزنه به اون اجنه که زود کمرش رو رها میکنه وبا یک ضربه محکم دستش که مثل خنجر بوده میزنه به پشت عموی بابام از پشت گردن تا رو کمرش رو چاک میکنه همونجا میافته روش رو بر میگردونه و عمو رو نفرین میکنه که هیچ وقت اولاد پسر خودت رو نبینی اگر زنده موندی وغیب میشه عمو بیهوش روی جاده میفته که کم کم یکی از اهل آبادی پیداش میکنه غرق در خونِ میبرنش بیمارستان نزدیک شهر وقتی پزشکها میبین میگن این زخم چیه که اونقدر وحشتناکه تا یکی دوماه بیمارستان بستری بوده حدود ۱۵۰تا شایدم بیشتر پشتش بخیه خورده وکم کم خوب میشه ولی بعدها که ازدواج کرد ۶تا دختر داشت چند پسرش بعد از به دنیا اومدن میمردن وبه نفرین اون جن گرفتار شد ولی تا سال ۷۴که به رحمت خدا رفت حدود ۷۰یا۸۰سالش بود جای دست اون جن هم تو پشتش بود هم دور کمرش ....

 عاشقترین زن 💚🌈 کیان مامانش  💋😍شاید ۳.۴ سال پیش هیچوقت فکر نمیکردم بخاطر اینکه کوچولوم تو بغلم آروغ بزنه     اشک شوق بریزم و بگم منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است چون برمی اید .....😍   میشه یه صلوات مهمونم کنید مشکلم حل شه مهربونا؟😍

بعضی داستانا برای خودم نیست

 عاشقترین زن 💚🌈 کیان مامانش  💋😍شاید ۳.۴ سال پیش هیچوقت فکر نمیکردم بخاطر اینکه کوچولوم تو بغلم آروغ بزنه     اشک شوق بریزم و بگم منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است چون برمی اید .....😍   میشه یه صلوات مهمونم کنید مشکلم حل شه مهربونا؟😍

اجرایی که میخوام تعریف کنم مربوط میشه به مادرم ، وقتی که ما بچه بودیم توی تراس خونمون که خیلی هم باریک بود یک میز کهنه داشتیم که اون میز یک کشوی کوچیک داشت که کلا کسی اونجا نمیرفت، یک روز مادرم از اون کشو یک تخم مرغ پیدا کرد همه گفتن شاید پرنده ای گذاشته که این امکان رو نداشت چون اون کشو به راحتی باز نمیشد گذشت... دو،باره دیگه همین اتفاق از دود کش بخاری اتفاق افتاد یعنی وقتی که مادرم در بهاروقتی خواست بخاری رو برداره از تو دودکش تخم مرغ درامد...یکبار دیگه هم باز مادرم تو خونه تنها بوده خانه تکانی کرده بودما تو کوچه بازی میکردیم میگفت میخواستم قالی رو بکشم اون طرف که خیلی سنگین بود یهو خیلی راحت کشیده شد و صدای نفس اون کس که کمکم کرد امد چطور ما چیز سنگین بلند میکنیم صدای نفسمون میاد میگفت دقیقا اونجور دم گوشم...مادرم میگه خونه ما جن داره ولی اصلا کاری به کار کسی نداره شبها که کلا خونه ساکته صدای راه رفتنشون رو روی فرش کاملا میشنوم .. سالها گذشت دوباره مادرم میگه خواب بودم دستم روی پیشانیم بود  که دیدم چند قطره اب ریخت روی ارنج دستم فورا بیدار شدم که بعدا نگم خیالاتی شدم دیدم اره ارنج دستم کاملا خیسه وبالای سرش هم چیزی نبود که اب ازش بچکه... اخرین اتفاقی که اخیرا افتاد این بود که صبح بلند شده بود میخواسته تو اینه پشتشو نگاه کنه دیده بود درست پشت  بازی راستش با خودکار یک شماره نوشته شده جالبه که دست راستش بوده یعنی یک ادم راست دست نمیتونه رو بازی راست خودش بنویسه و خونشون هم هیچ بچه ایی نداره فقط پدر و مادرم

 عاشقترین زن 💚🌈 کیان مامانش  💋😍شاید ۳.۴ سال پیش هیچوقت فکر نمیکردم بخاطر اینکه کوچولوم تو بغلم آروغ بزنه     اشک شوق بریزم و بگم منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است چون برمی اید .....😍   میشه یه صلوات مهمونم کنید مشکلم حل شه مهربونا؟😍

 داستان خودم وپسر کوچیکم رو براتون بنویسم تا حدودی خودم ترسیدم ولی همیشه آدمها چیزهای ترسناک نمیبینن بعضی وقتها فرشنه ها رو هم میبینیم سال ۹۶ که پسر کوچیکم به دنیا اومد بیماری سختی گرفت چند روز بیمارستان بستری بود کم کم بهبود پیدا کرد ترخیص شد ولی باید زیر نظر پزشکها میبود چهار ماه بعد از تولد پسرم دقیقا ۲۳آبان ماه سال ۹۶ نزدیک ساعت پنج ونیم که خوابیده بودم البته بگم من تو سالن با شوهرم وپسرم خوابیده بودم  متوجه شدم دونفر پشت سرم دارن حرف میزنن دوتا بچه بودن البته صداشون حدود مثل بچه ای ۸ یا ۹ساله بود احساس کردم روی مبل پشت سرم نشستن خیلی ترسیدم خیس عرق شده بودم وجرات نداشتم حرکت کنم بالاخره هر جور بود سرم و به عقب کشیدم وبا چشمای نیمه باز نگاه کردم دیدم دوتا بچه کاملا لخت رو مبل نشستن خیلی زیبا بودن فقط جالبش اونجا بود که مثل عروسک جنسیت نداشتن کامل نگاهشون میکردم ودقت کردم ببینم چی میگن یکیشون گفت ما چرا الان اینجاییم دیگری تو جوابش گفت ما مامور محافظت از این دوتا بچه هستیم ناگفته نمونه دوتا پسر دارم پسر بزرگم اونموقع ۹ساله بود گفت الان وقت اذانه بچه بیدار میشه مادرش رو بیدار کنیم گفت نه خود بچه باید بیدارش کنه گرسنه س چند ثانیه بعد پسرم با گریه بیدار شد نکته ترسناکش اینجا بود که شیشه شیرش آماده تو دستم بود گرم وحاضر شوهرم رو بیدار کردم وقضیه رو براش تعریف کردم خندید وگفت خسته ای وخواب دیدی تا دو سه روز ذهنم درگیر بود از چه چیزی بچه هام رو محافظت کنن تا روز ۲۶ آبان شد ساعت ۹ و۲۴دقیقه شب اون زلزله ترسناک اومد شوهرم به خاطر کارش خونه نبود فقط من بودم پسرام تمام دیوارهای خونه ریخت بجز همون دیواری که من وپسرهام پناه گرفتیم بچه هام یخراش هم الحمدللاه بر نداشتن من ساکن سرپل ذهابم.   وهمیشه خدارو شاکرم که محافظ بچه هامه ....

 عاشقترین زن 💚🌈 کیان مامانش  💋😍شاید ۳.۴ سال پیش هیچوقت فکر نمیکردم بخاطر اینکه کوچولوم تو بغلم آروغ بزنه     اشک شوق بریزم و بگم منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است چون برمی اید .....😍   میشه یه صلوات مهمونم کنید مشکلم حل شه مهربونا؟😍

(کاملا واقعی ان)

اولیش برای خودمه برمیگرده برای وقتی که ۶ یا ۷ سالم بود توی باغ با خانواده در حال گشتو گذار بودیم و من با پسر خالم شیطنت میکردم یه چاهی اونجا بود که من یهویی و نا خداگاه دویدم سمتش و تا رسیدم بالا سر چاه یه پسرو دیدم لباس قرمز تنش بود گردنش انگار شکسته بود و ی جور خیلی بدی بالا رو نگا میکرد و دندونشام یکی درمیون بود دهنشم کج بود و توی چاه کلی شاخه درخت ریخته بودن ک این انگار وسط اینا بود من تا دیدم جیغ زدم و دویدم ولی تاحالا ب کسی نگفته بودم و اولین باره دارم اینجا میگم اون موقع نگفتم چون محیط کوچیک بود و روستا بود گفتم اگه واقعا کسی توی جاه افتاده باشه حتما خیلی زود همه میفهمن ولی الان ۱۳ سال گذشته و خبری نشد و قطعا اون چیزی ک من دیدم ادمیزاد نبوده!


داستان بعدی که کاملا واقعیه برای دختر همسایمونه که چند سال پیش اومدن همسایه ما شدن و توی خونه ای ساکن شدن که خیلییی سال بود متروک بود و کسی توش زندگی نمیکرد بعد از ساکن شدن اینا اتفاقای عجیبی براشون میوفتاد که خودمونم چندین بار شاهیدش بودیم اولین اتفاق خالی شدن اب جوش سماور روی پاهای دختر همسایمون بود و بعد از اون اتفاق های خیلی ترسناک تری افتاد مثلا اون موقع تابستون بود میگقت توی حیاط نشسته بودیم که یهو یه سنگ بزرگ از اخر حیاط پرت شد سمتم از کنارم رد شد و خورد توی شیشه !یا حتی یه بار پیش خودم بود نشسته بودیم به چشم دیدم که دوتا سنگ از زمین بلند شد پرتاب شد سمت بالا و اومد رو زمین!خیلی از این اتفاقات افتاد و مدام سمتش سنگ پرتاب میکردن ولی جالبیش این بود که اصلا هیج کدوم از سنگا به خودش نمیخورد و ما بارها شاهد این ماجرا ها بودیم حتی خونه خودمون پیش پنجره وایساده بود از بیرون یه سنگی پرتاب شد و شیشه ماروهم شکست و بعدش براش دعا گرفتن که خوب شد.


 عاشقترین زن 💚🌈 کیان مامانش  💋😍شاید ۳.۴ سال پیش هیچوقت فکر نمیکردم بخاطر اینکه کوچولوم تو بغلم آروغ بزنه     اشک شوق بریزم و بگم منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است چون برمی اید .....😍   میشه یه صلوات مهمونم کنید مشکلم حل شه مهربونا؟😍

رفته بودیم سفر یکی از کشور های منطقه 

بعد رفتیم کلیسا 

یک خانم بشدت ببین بشدتتت قد بلند بود 

که شبیه دوره گرد ها و جادوگر ها لباس پوشیده بود 

موهاشم مشکی سفید بلندددد بافته بود

جلوی کلیسا نشسته بود 

بعد که در اومدیم نبود به پدر روحانی که قبلش کنارش ایستاده بود گفتم اون کی بود؟ هرچی میگفتم نمی‌شناخت 

به همسرم گفتم گفت ندیده اصلا همچین آدمیو

با اینکه اصلا خیلی توی چشم بود 

احساس خوبی بهش نداشتم ، حس میکنم غیر انسان بود ...


قبل از اینکه گزارش بزنی لطفا ازم بپرس تا حلش کنیم ، بهت قول میدم سوءتفاهم شده و حرف منو بد برداشت کردی❤️من مسیحی هستم ولی تغییر دین ندادم و هیچ وجه تبلیغ نمیکنم ، خودم ارمنی هستم. خوبی هارو براتون از پرودگار آسمانی طلب میکنم😍

:توی گوشم یه نفر گفت من کنارتم ، نترس ..:

اون زمان فکر کنم ۹ یا ۱۰ سالم بود


ما ساکن یکی از شهرک های شمالی تهران هستیم که قدیم یه*ودی نشین بوده و یا حتی قسمتیش قبرستان ارامنه بود.

ما خودمون یه خانواده ۵ نفره بودیم ، یک خواهر و دو برادر به همراه پدر مادرمون


سال اولی بودی که به این خونه اومده بودیم مرداد ماه بود که برامون از شهرستان مهمون اومد که خیلیم شلوغ پر سر صدا بودن.

شب اول:


تمام داستانا از اون شب شروع شد (البته تو چند روز قبلش مامانم خیلی صدا ها شنیده بود که به هممون گفته بود ، ما هیچ ترسی از موضوع جنو روح اینا نداشتیم و اصلا جدی نمیگرفتیم چون انچنان اعتقادی نداشتیم فقط بعضی وقتا برای خنده و فان راجبش صحیت میکردیم ، اون شبم مامانم این موضوع رو گفت همه به شوخی خنده گرفتن مخصوصا یکی از عمه هام ( اون شب گفت من اصلا این چیزارو قبول ندارم ، این حرفا چیه و اینا ....


ما خونمون دو اتاق خواب داشت، یه پذیرایی هم داشت که جدا از سالن بود.

اون شب دقیقا یادمه ساعت ۳ شب بود


ما تو پذیرایی خوابیده بودیم، خانوما تو یکی از اتاقا خوابیده بودن، داداشمو پسر عمم تو یه اتاق و چند نفرم تو سالن،

تقریبا خواب بودم که با صدای جیغ بلند ،از خواب پریدیم ، مادر پدرم یه نگاه به هم کردن دویدن سمت اتاق که صدا جیغ اومده بود، منم از ترس دنبالشون رفتم یهو دیدم همه خانوما با جیغ گریه از اتاق اومدن تو سالن !! صورت یکی از دختر عمه هام جای چنگ بود! همینجوری با ترس نگاه میکردیم میگفتیم چی شده چی شده اصلا حرف نمیتونستن بزنن خلاصه چند دقیقه گذشت اب قند اوردیم براشون اروم شدن یکم، ازشون پرسیدیم چی شده!

خواهرم گفت: تازه خوابمون برده بود ، صدای خروپف مردونه از پایین پامون شنیدیم، همین که باهم بیدار شدیم ببینیم صدای چیه ! عمم که روی تخت خوابیده بود خم شده بود رو صورت ما با صدای مردونه میخندید! !! واقعا انگار یکی دیگه شده بود!

هممون جیغ کشیدیم از اتاق اومدیم بیرونوقتی نگاه کردیم صورت یکی از دختر عمه هام جای چنگ بود. همه تعجب کردیم خودشم نمیدونست چرا...اینم بگم عمم از اتاق چند ثانیه بعداز دخترا اومد بیرون! وقتی پرسیدیم ازش چی شده چرا اینجوری کردی گفت من هیچی یادم نیست، فقط انگار یه بچه کوچیک روم نشسته بود داشت با دستم بازی میکرد.


این شروع داستان بود...

 عاشقترین زن 💚🌈 کیان مامانش  💋😍شاید ۳.۴ سال پیش هیچوقت فکر نمیکردم بخاطر اینکه کوچولوم تو بغلم آروغ بزنه     اشک شوق بریزم و بگم منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است چون برمی اید .....😍   میشه یه صلوات مهمونم کنید مشکلم حل شه مهربونا؟😍

رفته بودیم سفر یکی از کشور های منطقه بعد رفتیم کلیسا یک خانم بشدت ببین بشدتتت قد بلند بود که شبیه دو ...

چه ترسناک

 عاشقترین زن 💚🌈 کیان مامانش  💋😍شاید ۳.۴ سال پیش هیچوقت فکر نمیکردم بخاطر اینکه کوچولوم تو بغلم آروغ بزنه     اشک شوق بریزم و بگم منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است چون برمی اید .....😍   میشه یه صلوات مهمونم کنید مشکلم حل شه مهربونا؟😍

:توی گوشم یه نفر گفت من کنارتم ، نترس ..:اون زمان فکر کنم ۹ یا ۱۰ سالم بودما ساکن یکی از شهرک های شم ...


:توگوشم یه نفر گفت من کنارتم ، نترس ..:

داستان ترسناک (قسمت دوم)

پسر عمم با داداشم که داخل اتاق بودنم اومدن بیرون، به مسخره گرفتنو خندیدن دوباره برگشتن تو اتاق انگار هیچی نشده
هممون تو سالن کنار هم خوابیدیم دو ساعت نگذشته بود که با صدای داداشم از خواب پاشدیم، میگفت علی(پسر عمم) نمیتونه حرف بزنه رفتیم تو اتاق دیدیم پسر عمم کز کرده یه گوشه دستاش رو سرشه هیچی نمیگه اولش من فکر کردم دارن مسخره بازی در میارن، بابام صداش کرد باهاش حرف زد هیچی نگفت،یه دونه زد تو صورتش اروم به حال خودش بیاد باز هیچی نمیگفت فقط سرش پایین بود انگار گریه میکرد، شده بود کلبه وحشت تا صبح همه بیدار موندیم پسر عمم صبح به حرف اومد ولی فقط در حدچند تا جمله از ترسش هیچی نمیگفت! میگفت بهم با صدا مردونه کلفت گفتن خفت میکنیم خیلی سرصدا میکنید.
خلاصه همه مهمونا شهرستان از ترسشون صبح همون روز رفتن و ما موندیمو این داستانا بابام شغلش جوری بود مجبور بود تو ماه سه چهار بار سفرای خارجی دو سه روزه بره، ماهم که میترسیدیم مجبور بودیم هممون کنار هم بخوابیم، یکی از شبایی که بابامم نبود خوابیده بودیم، من با صدا حرف زدن دو نفر از خواب پاشدم، صدا عین این بود که انگار دو نفر دارن باهم تند تند بحث میکنن ولی صداشون جوری بود که انگار جیر جیر میکردن عین تُن حرف زدن نبود اصلا، منم که از ترس بدنم شل شده بود خودمو داشتم میکشتم داد بزنم، ولی انگار صدا نداشتم، یهو صدام دراومد همه رواز خواب بیدار کردم ! صدا قطع شد، بازم همه تا صبح بیدار موندیم، از اون جریان به بعد هر شبی که بابام خونه نبود مجبور میشدیم به یکی از فامیلا بگیم بیان که اونام مجبور میشدن بیان:)) خلاصه میکنم، جوری شده بود که شوهر خالمم اومده بود تو خونه ما خوابیده بود از ترسش ساعت ۲ شب داد زد،..همون داستان همیشگی تا صبح بیدار موندن، تعریف میکرد از تخت بلندش کردن دوباره انداختنش دورشم چند تا ادم قد کوتاه کوتاه نشستن که بدنشون معلوم بوده فقط رنگشونم مثل پوست شتر بوده.دیگه با این شرایط کسی نمیومد خونمون همه یقین داشتن خونمون جن داره.
بابام مجبور شد تصمیم بگیره کارشو سبک کنه نره.
چند وقتی خبری نبود، یه روز تصمیم داشتیم بریم خونه مادر بزرگم همه حاضر شدیم که بریم ، مامانم با خواهرم سر لباسش دعواش شد، خلاصه منو خواهرمو بابام رفتیم پایین سوار ماشین شدیم مامانمم قرار بود چیزی برداره بیاد پایین بعد چند دقیقه اومد پایین یهو مارو که دید شل شد افتاد رو زمین...
ارومش کردیم پرسیدیم چی شده گفت داشتم از خونه میومدم بیرون دیده خواهرم تو اتاق نشسته زل زده بهش ، مامانمم عصبی میشه داد میکشه سرش یه چیزی پرتاب میکنه سمتش ، خواهرمم میخنده. مامانمم بهش میگه بدو حاضر شو بیا پایین، وقتی مامانم میاد تو پارکینگ خواهرمو تو ماشین میبینه ومیفهمه اونی که بالا دیده خواهرم نبوده ا از ترسش اینجور میشه

خلاصه کنم چند تا اتفاق دیگه افتاد که فهمیدیم اینجا نمیشه دیگه زندگی کرد، بابام رفت قم پیش یه دعا نویسی، توی یه موم یه دعایی نوشت گفت چهل روز نگهداریت تو خونه ...

بعد اون مشکلا حل شد تقریبا ولی هنوز که هنوزه کسی تو اون اتاقی که اتفاق اول افتاده نمیخوابه، هرکسیم رفته خوابیده یه اتفاقی افتاده...

پایان

 عاشقترین زن 💚🌈 کیان مامانش  💋😍شاید ۳.۴ سال پیش هیچوقت فکر نمیکردم بخاطر اینکه کوچولوم تو بغلم آروغ بزنه     اشک شوق بریزم و بگم منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است چون برمی اید .....😍   میشه یه صلوات مهمونم کنید مشکلم حل شه مهربونا؟😍

دوستان توصیه میکنم حتما داستان مادربزرگ رو بخونید جالب ترینشونه .. 

 عاشقترین زن 💚🌈 کیان مامانش  💋😍شاید ۳.۴ سال پیش هیچوقت فکر نمیکردم بخاطر اینکه کوچولوم تو بغلم آروغ بزنه     اشک شوق بریزم و بگم منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است چون برمی اید .....😍   میشه یه صلوات مهمونم کنید مشکلم حل شه مهربونا؟😍

میدونید علت اینکه میگم قبلش بخوابید چیه منظورم با همه شماست

من همونلحظه که گفتین  گوشیو گذاشتم کنار خوابیدم ..حالا چرا؟؟

 خدایا به خداوندی خودت قسم بریدم دیگه مارو ازاین کابوس نجات بده توراجان ابوالفضل (ع) مارو ازاینجانجات بده برگردون شهرخودمون😭😭😭😭😭😭😭😭توروخدا دعام کنید یاکاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربی بحق اخیک الحسین(ع)😭مجنون حسینم ★مدیون ابوالفضل♥حقا که ابوالفضل العباس باب الحوائج♥صبح غلام عباسی شب غلامو شاه میکنه♥ ★★★زهرا نگاه میکنه کی عباس روصدامیکنه؟ حاجتش رو به حرمت عباس روا میکنه♥صل الله علیک یافاطمه(س)   یاالله یا رَحمنُ یا رحیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثبِّت قَلبِی عَلی دِینکَ♥الهی یا فاطر بحق حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها عجل لولیک الفرج  السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع) امام رضای رئوف و مهربون♥خدایاشکرت♥

به ما هم بگو خب 😡😡😡😔😔😔

گفتم

 خدایا به خداوندی خودت قسم بریدم دیگه مارو ازاین کابوس نجات بده توراجان ابوالفضل (ع) مارو ازاینجانجات بده برگردون شهرخودمون😭😭😭😭😭😭😭😭توروخدا دعام کنید یاکاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربی بحق اخیک الحسین(ع)😭مجنون حسینم ★مدیون ابوالفضل♥حقا که ابوالفضل العباس باب الحوائج♥صبح غلام عباسی شب غلامو شاه میکنه♥ ★★★زهرا نگاه میکنه کی عباس روصدامیکنه؟ حاجتش رو به حرمت عباس روا میکنه♥صل الله علیک یافاطمه(س)   یاالله یا رَحمنُ یا رحیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثبِّت قَلبِی عَلی دِینکَ♥الهی یا فاطر بحق حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها عجل لولیک الفرج  السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع) امام رضای رئوف و مهربون♥خدایاشکرت♥

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792