حدود ۶۰ ۷۰ سال پیش عموی مادرم با زنش که تازه بچه دار شده بودن تو یه روستای دور افتاده زندگی میکردن و شغل عموی مادرم چوپانی (این بوده که از مردم پول میگرفته و گوسفنداشونو به چرا میبرده
خلاصه که یه روز گوسفندارو به یه کوهی میبره که حدود دو سه ساعت از روستا دور بوده و هوا که تاریک میشه مجبوره شبو اونجا بمونه و صبح برگرده روستا میگن اونجا یه غار بزرگی بوده که گوسفندارو میبره داخلش و یه آتیش روشن میکنه و بعد ازینکه یه چیزی میخوره از خستگی کنار آتیش خوابش میبره، نیمه های شب بوده که با صدای یه زن که داره اسمشو صدا میزنه از خواب بیدار میشه وقتی چشماشو باز میکنه میبینه یه زن کاملا لخت با موهای بلند جلوش وایساده که خیلی زیبا بوده و عموی مادرم از ترس سرجاش خشکش میزنه زنه که معلومه پری یا جن بوده روی عموی مادرم خم میشه و دستشو روی سینش میزاره و بهش میگه اگه امشبو با من بمونی تورو ثروتمند ترین مرد دنیا میکنم و اگه نمونی بدبختت میکنم عموی مادرم تا اون موقع از ترس خشکش زده بود یهو بلند میشه و تا جایی که میتونه فرار میکنه وقتی ک صبح به روستا میرسه ماجرارو برای بقیه تعریف میکنه.
چند روز از اون ماجرا میگذره تا اینکه یه شب زن و پسر بچه چند ماهش به شدت بیمار میشن و بچشون میمیره، وقتی زنش رو برای معاینه میبرن دکتر متوجه میشن که جای یه دست سیاه افتاده رو سینه زنش و مجبور میشن سینه زنش رو ببُرن، بعد چند شب عموی مادرم دوباره اون زن داخل غار رو به خواب میبینه و میفهمن همش کار اون بوده .