یبار فکر کردم کسی خونه نیست داشتم پشت تلفن خودمو برا دوست پسرم لوس میکردم با زبون بچگونه بلند بلند شعر میخوندم براش یهو بابام در اتاقمو باز کرد گفت چیکار میکنی؟
یبارم خونه خالم بودم فکر کردم همه خوابن داشتم عشوه میریختم پشت تلفن واسه دوست پسرم بعدا فهمیدم همه بیدار بودن و بهم گفتن فکر نمیکردیم بلد باشی اینجوری ناز کنی
اخرشم باهاش ازدواج کردم دیگه :)