خیلی دلم گرفته بخدا بدی در حقشون نکردم ۱۰ ساله عروسشونم جز نیکی کاری نکردم و اونا تبعیض قائل شدن دارو ندارشون رو برا جاریم و بچه هاش خرج کردن و من واگذارشون کردم بخدا. تا دوهفته پیش دیگه گفتم قطع ارابلط کنم باهاشون تا مرز روانی شدن میبردنم اگه ادامه بدم باهاشون در زدن بیان خونم در رو باز نگردم .
یهو مادرشوهرم اومد در حیاط بل صدای بلتد جلو همسایه ها میگفت در زدم در رو ب روم باز نکرده من از این متنفرم این زنیکه.
منم گفتم گوه خوریتو ببر پیش همسایه های خودت من باتو نسبتی ندارم.
شبش پدرشوهرم اومد گفت از کبرا معدرت بخواه زنگ زدن عذر خواستم فقط بخاطر خدا.
یهو انروز یه زنجیر پلاک طلا در حد ۳ گرم برا دحتر جاریم خریده بود اومد اینجا نشونم بده و دلم بسوزونه. منم گفتم پس بچه های من چی.
یهو گفت بخدا دست خودم نیست نمیدونم چرا از تو و بچه هات نفرت دارم میخوام سرب تنتون نباشه کلی هم خندید و رفت دارم منفجر میشم پس این خدا کجاست؟؟؟؟؟ 😭