2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 32062 بازدید | 1828 پست

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره

اخیقراربودبرم پست بانک همراه بانکم درست کنم نشدبرم

فدای سرت عزیزم 

رمان جدید و بذار بخونیم اینم عیب نداره 

فک کنم هروقت کامل بشع باید دوباره بشینم از اول تا آخر بخونم 😅

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
#پارت_961حاجی لبخندی زد به پهنای صورتش:- مبارکه.از صندلی کَنده شدم تا برگردم انبار، مثل اینکه نفسام ...

حس میکنم مهدیار که بره پیشه سعید ، مهدخت دیگه به هیچ وجه نمیتونه بچشو ببینه💔🥲

جنگل سوخته را وعده ی باران ندهید...! 

مرسی گلم خسته نباشید 😘😘😘 

امیدوارم نویسنده بیشتر پارت بذاره 


فقط 9 هفته و 4 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40

💙💙ممنون میشم برای سلامتی و عاقبت بخیری پسرم و سلامتی تو دلیم یه صلوات بفرستید💙💙


#پارت_962

مهدیار، میوه‌ی عشق پاک من و توست. پسرمون رو میفرستم پیشت...

اگه قسمت باشه، همدیگه رو می‌بینیم.

تا وقتی که نفس میکشم و تا زمانی که قلبم تو سینه میزنه... به یادتون هستم.


نامه رو تو یه پاکت گذاشتم و حلقه رو تو پاکت انداختم. نامه رو به نجمه که حالا لباس پوشیده و آماده کنار بلقیس تو حیاط کمپ ایستاده، دادم و بهش تاکید کردم که برسونه دست خود سعید.


آروم تو گوشش گفتم:

- انگشترم تو پاکته، دادی دست سعید بهش بگو نشون به اون نشون که بهم گفتی نگینِش همرنگ چشماتِ.


نجمه دندون رو هم سابید و چشماش تر شد. تو یه شیشه شیر بزرگ، برای مهدیار شیرم رو دوشیدم و تو ساکش گذاشتم. مهدیار بغل نجمه خواب بود.


همه به خاطر من و پسرم گریه میکنن.

حتی نگهبان‌ها... احدی کنار سجاد به دیوار تکیه داده. موقع زدن واکسن به سجاد، به اصرار فرناز، اسفندیاری به اونم واکسن زده.

هر دو همیشه کنارم بین بیمارا بود. تزریقات رو یادشون دادم تا کمک حالم باشن.


احدی هق زد و رفت بغل سجاد.

نفس‌نفس میزدم و اشکام تمومی نداشت. صورتم رو‌ بین دستام قایم کردم تا بیشتر از اون ترحم برانگیز نباشم.


- نجمه، بده ببرمش یه کم بهش شیر بدم.


نجمه نمیخواد بچه رو بهم بده، میگه نمیتونی ازش دل بکنی.

اما بلقیس اونو از بغلش گرفت:

- برو تا قطار نیومده کمی بهش شیر بده.


اسماعیلی عینک دودی به چشم داشت. از کنارش رد شدم و رفتم انباری تا بهش شیر بدم. اون شور و اشتیاقِ زندگی منه،

نمیدونم با نبودش، چه بلایی سرم میاد؟

حرف زدن با مهدیار و وجودش، برام زندگی رو راحت‌تر کرد. بدون اون شاید یه جنازه‌ام که هنوز نفس می‌کشه.


با ولع از شیره‌یِ وجودم خورد... کاش بیدار بشه تا برای آخرین بار چشمای زیباش رو ببینم. انگشتای کوچیکش، لپ آویزونش، پاهای کوچولوش... لباش... آنقدر بوسیدمش تا قرمز شدن. اشک چشمام، بدنش رو خیس کرد.


- خانوم دکتر قطار خیلی وقته اومده، همه سوار شدن و منتظر مهدیار هستن.


محوطه شلوغه، شلوغتر از هر وقت دیگه.

همه دور اسماعیلی و حاجی جمع شدن برای تشکر و خداحافظی و بعد یکی یکی میرن‌ سمت قطار.


همیشه تو زندگیت سعی میکنی چیزای از دست رفته رو به دست بیاری ولی چیزای بیشتری رو از دست میدی.

کنار واگن قطار ایستادم، بلقیس انقدر تو بغلم گریه کرده که چشماش باز نمیشه. نجمه به زور مهدیار رو از بغلم جدا کرد و داد به بلقیس:

- تو برو تو قطار تا منم بیام.




#نویسنده_نجوا


#پارت_963




زنان و‌ دختران نگامون میکردن. زار میزدنن و تنهاییِ من‌و به تماشا نشستن.

نجمه دستاشو اطراف صورتم گذاشت:

- به روح دخترم قسم، امانتی رو صحیح و سالم می‌رسونم دست پدرش.


- نجمه... من از این زندگی زنده بیرون نمیام، بدون مهدیار نمیتونم.


تاوان یه اشتباهاتی، از چشم افتادنه... چی‌کار کردم که اینطور از چشم خدا افتادم؟ این چه بلاییه سرم میاد؟ مگه من بدون اون دووم میارم؟

‌  

انگشت شصتش رو‌ کشید زیر چشام.

- ازت یه خواهش دارم... به خودت سخت نگیر، فقط به لحظه‌ای فکر کن که تو هم میای پیششون... اسماعیلی شماره‌ی اینجا رو داده، وقتی رسیدم زنگ میزنم.


با سوت قطار نجمه ازم جدا شد. از زیر قطار بخاری غلیظ بیرون زد که نجمه توش گم شد. تا به خودم بیام قطار راه افتاد و صدای اون سوت تا قیامت تو گوشم موند.


شیشه رو کشیدن پایین... دستامو به کناره‌ی پنجره گرفتم و با قطار حرکت کردم و سه‌تایی گریه کردیم.


- فرناز مواظب... لیلا باش، نذار تنها بمونه.


- نجمه... نجمه... جونِ تو و پسرم... برسونش... دست سعید، اگه... اگه پیداش نکردی... پیش خودت نگهش دار.


- باشه... باشه، میری زیر قطار... برو کنار دختر.


- بلقیس... تورو خدا بذار ببینمش.


مهدیار تو بغل بلقیس خواب بود. گرفتش بالاتر... پسرم لباش به خنده باز شد.

بهتر که خوابه، مادرش رو تو این حال و روز نمی‌بینه.


سرعت قطار زیاد شد و دیگه نتونستم ازش آویزون بشم... با کف دست رو برفا افتادم.

اسماعیلی و احدی خودشون رو بهم رسوندن. بی‌توجه به اونا بلند شدم و دویدم.


برف بیرون کمپ خیلی زیاده... تقریباً تا کمرم میرسه.

اسم مهدیار رو با بهت زمزمه کردم. قطار ازم فاصله گرفت، به سختی خودم رو تو برفا جلو بردم. دستاشون از پنجره‌ی واگن بیرون بود و برام دست تکون‌ میدادن‌.


گاهی اوقات یک اتفاق، جرقه‌ای میشه تا آدم، تمومِ دردای زندگیش رو یک جا گریه کنه...


کم‌کم به سرعت قطار اضافه شد. با ناباوری و نفس بند آمده، به قطار خیره ماندم.

دویدم... انقدر که دیگه نفسی برام نموند.

رو برفا افتاده و وقتی به زحمت بلند شدم، دیگه اثری از قطار نبود.


از ته دل زار زده و با صدای بلند مهدیار رو صدا زدم.

از جهان مانده فقط جان که مرا ترک کند

من چنانم که محال است کسی درک کند.


#نویسنده_نجوا


خواهش گلکم فدات♥❤انشاءالله

زنده باشی عزیزم 😘😘😘😘

فقط 9 هفته و 4 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40

💙💙ممنون میشم برای سلامتی و عاقبت بخیری پسرم و سلامتی تو دلیم یه صلوات بفرستید💙💙

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز