2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 32064 بازدید | 1828 پست

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره

وایییییی باورم نمیشه قمصور تمومممم شدددد 🥺🥺😍😍😍دستت طلا عزیزدلمممم خسته نباشیییی🤍🫂اره اگه خسته ...

اره عزیزم 

قربونت قشنگم ❤

چشم الان میخوام یه رمان دیگه بزارم 😉😃

اره عزیزم قربونت قشنگم ❤چشم الان میخوام یه رمان دیگه بزارم 😉😃

فداتشممم

نویسنده مهدخت چیزی نذاشته ؟

کل روز منتظرت بودم هی میومدم سر میزدم ببینم چیزی گذاشتی یا نع 😂پای ثابتت شدمااا

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
فداتشمممنویسنده مهدخت چیزی نذاشته ؟کل روز منتظرت بودم هی میومدم سر میزدم ببینم چیزی گذاشتی یا نع 😂پ ...

خدانکنه عزیزم 

فعلامه نه😂


الهی 😂😂😂

منم به امیدشماهامیام سرمیزنم🥺🤩

عزیزم اگه پارت جدید گذاشتی بگو

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬


「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌

جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」



#بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم 🌸
#پارت_956



نجمه و بلقیس اومدن پیشم. نجمه انقدر گریه کرده که چشماش باز نمیشه. می‌گفت جوانه رو کنار مریم خاک کردن.

- حتمی اون دنیا بازم مریم سربه‌سر جوانه میذاره.
باز گریه کرد:
- براتون بمیرم، اونا دخترای من بودن.

- مُرده‌ها اون دنیا خوشبخت‌تر از ما زنده‌ها هستن.

دست دور‌شونه‌هاش انداختم:
-بسه دیگه نجمه خانم، منم ناراحتم. اونا مثل خانواده‌مون بودن، ولی چه میشه کرد؟

نفسی تازه کرد. ماسک‌شو برای خوردن چای گل محمدی برداشت.

- لیلا
- جانم

- می‌دونم که می‌دونی برا چی اینجاییم... قبل خاک کردن جوانه، پیش اسماعیلی بودیم.

انگشتام‌‌ محکم دور لیوان قفل شد. ضربان قلبم به اوج رسید، نکنه اینا رو فرستاده تا مهدیارم رو بگیرن؟ بلقیس نگاهی به مهدیار غرق خواب انداخت.

- لیلا ما قراره فردا... یعنی بهروز گفت... گفت که قراره...
ادامه نداد... هر سه به گریه افتادیم.

- میدونم، همه چیزو بهم گفته.

بلقیس انگار نفس‌ گرفته باشه، دستم رو گرفت:
- من و نجمه بهت قول میدیدم مهدیار رو برسونیم دست پدرش... تو فقط بگو اون کیه و آدرسش کجاست؟  

با چشمانی تر به نجمه چشم دوختم. ساکت بود و نگاهش حرف‌ها داشت.

- من خودم مادرم، حالتو درک میکنم.
وقتی مادر شوهرم بچه‌هامو ازم گرفت تا چند ماه مثل آدمای منگ بودم، انگار سِر بودم، اما الان که به اون دوران فکر میکنم میبینم این کار به نفع بچه‌هام بود.

از داستان زندگی بلقیس چیز زیادی نمیدونم، ولی حالا انگار دل به دریا زده و میخواد خودش رو خالی کنه.

- اونا اگه پیشِ منِ معتاد بودن، نمیدونم چه وضعی داشتن؟ ولی حالا به لطف آقای اسماعیلی که اونا رو برام پیدا کرده، هر ماه برام نامه می‌نویسن.

خنده و گریه‌اش قاطی شد. خوشحال به نجمه چشم دوخت.
- یکیشون معلم شده و اون یکی هم داره درس میخونه.

مهدیار بیدار شد و نق‌و‌نوق راه انداخت.
بلقیس برش داشت:
- توظرفشور خونه کسی نیست، میبرمش کمی باهاش بازی کنم، پوسید از بس تو این انبار نگهش داشتی.



#نویسنده_نجوا


#پارت_957




انگار داشت از چیزی فرار میکرد.

همه‌ی ماجرا رو نگفت و نجمه مجبور شد قسمت سخت‌تر داستان رو برام تعریف کنه. نوبت نجمه بود تا مُجابم کنه.


- میدونم نجمه میخوای در مورد بردن مهدیار حرف بزنی... باشه فکرامو کردم ولی قبلش باید یه چیزایی رو بهت بگم، یه چیزایی که باید به جون مهدیار قسم بخوری که به کسی نگی.


نجمه اشک چشماشو گرفت، اومد کنارم و بغلم کرد... تو بغلش آرامش داشتم.


- نجمه...

- جان نجمه...


- این حرفایی که میخوام بهت بگم، ممکنه بعد از شنیدنشون ازم بدت بیاد... ولی قول بده بازم مهدیار رو به پدرش برسونی.


همه چیز رو براش تعریف کردم، فقط شاهدخت بودنم رو‌ فاکتور‌ گرفتم و گفتم که دختر یکی از بزرگان هستم. چند ماه قبل هم یه چیزایی سربسته بهش گفته بودم.


سرمو نوازش کرد، هر با که دستش میره لای موهام، یه لایه از غم و اندوه و دردمو با دستاش بیرون میکشه.


- میشناسمش... کیه که پدر مهدیار رو نشناسه؟ قول میدم مهدیار رو سالم برسونم دستش.


مکث کرد و نفسی آزاد... انگار میخواد کوه جابه‌جا کنه.

- ولی... ولی... باید قبلش یه چیزی بهت بگم... فقط قول بده که وسط حرفم نپری و تا آخرش‌ رو خوب گوش کنی و بعد جواب بدی. داد و بیداد نمیکنی، فهمیدی؟


نگرانم کرد... مهم نبود، هر خبری باشه.

بدتر از رفتن مهدیارم که نیست. با شنیدن حرفای نجمه در مورد ازدواج مصلحتی من و بهروز، از آغوشش بیرون اومدم.

نیاز به هوای تازه دارم‌.

بالاتر از سیاهی رنگی نبود مگه؟ اما حالا می‌بینم هست. بدون اینکه نگاهش کنم در رو باز کردم و رفتم بیرون.


بلقیس، مهدیار رو تو بغلش داشت و لیوانِ پلاستیکی دست بچه داده تا باهاش بازی کنه. تا چشمش بهم افتاد شصتش خبردار شد که نجمه همه‌ی ماجرا رو برام گفته.

به پشت سرم نگاه کرد و با چشم و ابرو با نجمه حرف میزد.


چند قدمی رفتم جلو و کنار حوضچه‌ای که ظرفا رو توش می‌شستم، نشستم. انگار تو هوا بودم، نمیدونم ناراحتم یا خوشحال.

چند نفس عمیق کشیدم، از هر چی فرار میکنی روزگار کاری باهات میکنه که مجبور بشی بری طرفش... به بلقیس چشم دوختم.


- یه وقتایی خدا یه جوری حلش میکنه که انگار بین این همه آدم تو‌ دنیا، فقط صدایِ تورو شنیده!


نجمه بود. از پشت سرم میاد و دلداریم میده، امیدوارم می‌کنه.


پارت_958#  




بلقیس لبخندی روی لباش نشست، پشت‌بند حرفای نجمه رو‌ گرفت:

-  این بهترین موقعیته لیلا، شما دوتا بعد عقد از اینجا میرید بیرون و تو راحت ازش طلاق میگیری و برمیگردی پیش پسرت.


- اگه طلاق نداد چی؟


نجمه کنار حوض نشست و دست تو‌ی آب سرد بُرد.

- نه که خیلی با هم میسازید، شما دو تا مثل کارد و پنیرین... دو تا آدم مغرور چه جوری میتونن عاشق هم بشن؟


بلقیس موهای بلند شده‌شو زیر کلاه برد:

- من و نجمه و حاجی کنارتیم، نمیذاریم این طوری بشه... یه کاغذی چیزی می‌نویسیم و به عنوان شاهد امضا میکنیم.


برای اطمینان بیشتر برگشت تا از نجمه تأییدیه بگیره:

- مگه نه؟


رو لبه‌یِ یه پرتگاه ایستادم. پشت سرم هیولایی به اسم حبس ابد و روبه‌روم پرتگاه تاریک و غریبه‌ای به اسم بهروز.

باید چیکار کنم؟ مجبورم‌ باز بین‌ بد و بدتر، انتخاب کنم.


باید با یکی مشورت کنم.

کنار حاجی تو‌ درمانگاه نشستم:

- دخترم میدونم که تو هیچ حسی به بهروز نداری ولی این بهترین فرصته، تو میتونی با ازدواجِت به راحتی از اینجا بری، مثل خانم احدی... اونم میتونه هروقت سربازی همسرش تموم بشه، با اون بره.


حاجی عشق بهروز رو قایم کرد و این شد دردسر جدیدِ زندگیم.


- پس لطفاً به رئیس بگین این موضوع بین ما چهار نفر بمونه، نمیخوام کسی از این موضوع خبردار بشه... مخصوصاً خانم احدی.


خندید و خدا به خیر کُنه‌ای گفت.

انگار دنیا داره روزای خوبش رو‌ نشونم میده. باید امیدوار باشم، مهدیار و من داریم آزاد میشیم. این برای یه حبس ابدی، بهترین خبر بود.


درمانگاه پر از مریضِه، نمازخونه هم کم‌کم پر شد. دارو و تجهیزات به شدت کم بود و بعضی وقتا مجبور میشم به بعضی از مریضا که وضعشون بهتر از بقیه هست و بُنیه‌ی قوی دارن، دارویِ کمتری بدم.


تازه دوش گرفتم و خسته و کوفته برگشتم انباری.. از وقتی با حاجی حرف زدم، انقدر مریض داشتم که حتی یه لحظه هم به کاری که قرار بود بکنیم، فکر نکردم. باز چند نفر رو از دست دادیم.


نیاز دارم با خدا حرف بزنم.

من صدات زدم... کلی داد زدم و ازت خواستم نگام کنی، ببینی تو چه کثافتی گیر کردم و دارم دست و پا میزنم. ببینی چجوری خوردم زمین و گِلی شدم. چجوری زخمی شدم و نیاز به کمکت دارم... اما فایده داشت.


آره می‌دونم نجمه رو برام فرستادی، بلقیس رو، مهدیار رو بهم دادی... ولی دلِ تنگم چی؟ من موندم با یه تنِ زخمی و یه روحِ پاره پاره و یه دلِ تنگ... این راهی که جلوی پام گذاشتی رو چی‌کار کنم؟ کجای دلم بذارم آخه؟


باشه... بازم هر چی تو بگی... می‌دونم ‏غم تا ابد ادامه پیدا نمیکنه، خودت گفتی روز تموم میشه، شب هم تموم میشه... اما دلتنگی.... دلتنگی من ته نداره


#پارت_959




نجمه اومد، جانماز رو جمع کردم.

- همه تو اتاق حاجی منتظر تو هستن.


مهدیار رو برداشت و خواست زودتر از من بره که نذاشتم.

- من تنهایی نمیتونم بیام. صبر کن با هم بریم.


- باشه یه شونه‌ای به موهات بکش.


اوضاع قیافه‌ام اصلاً تعریفی نداشت.

- ولش کن، همین طوری خوبه.


- لیلا من فکر میکردم از ماجرای عقد ناراحت بشی، خداروشکر زود قبول کردی.


موهامو پشت سرم جمع کردم.

- نجمه من طاقت دوری مهدیار رو ندارم، حتی اگه پیش پدرش باشه... اما این بهترین موقعیته که بتونم از این دخمه خلاص بشم... برم پیش سعید و خانواده‌ام... این نهایت آرزوی منه.


نجمه اون چیزایی رو از زندگی من میدونه که من اجازه‌یِ دونستنِش رو بهش دادم.


- اگه قبول نکنم، تا آخر عمر محکوم به حبسم... پس هیچوقت این شانس بهم رو نمیکنه که بتونم آزاد بشم تا اینکه مثل شما ۵۰ سالگی رو رد کنم.


موهام رو بالای سرم فیکس کردم.

- حرفای تو و حاجی من‌و راضی به این کار کرد... بیدارم کردین.


- کاش موهاتو باز میذاشتی، بلند شدن و صورتِت رو زیباتر میکنه.


حس عجیبی تو وجودم چرخید، گونه‌اش رو بوسیدم.

- تو مثل اینکه باورت شده واقعاً دارم ازدواج میکنم!!


مهدیار رو تو پتو پیچیدم و تو بغلم گرفتم. تاریخ، استاد بیرحمیه.. هر چی رو که از یادِت بره باز با امتحانی سخت‌تر یادت میاره.


یه روزی حسام شاهد عقدموقتِ مخفی من و سعید بود و حالا بهترین دوستام‌ شاهد عقد دائم و مخفی من با بهروز.


احدی رو فرستادن دنبال نخودسیاه. نجمه در اتاق حاجی رو باز کرد، نفس عمیقی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:

- خدایا خودت پشت و پناهم باش.


از صدای بسته شدن در، تنم لرزید مثل زانوهام.

با ورود ما، بلقیس و حاجی و اسماعیلی از جاشون بلند شدن. سربه‌زیر سلامی داده و پشت نجمه قایم شدم. مثل دخترای دم‌بخت خجالت می‌کشم. سنگینی نگاه‌ها، شونه‌هام رو‌ له کرد.


کنارِ نجمه روی صندلی نشستم. حاجی سر بلند کرد و به من و اسماعیلی نگاه کرد و خندید:

- شما چرا یکیتون مغرب نشسته اون یکی مشرق... پاشید کنار هم بشینید.


اسماعیلی یه بلوز یقه سه‌سانت تیره و کت و شلوار شیکی به تن داره. انگار واقعاً باورش شده، داره داماد میشه!


#پارت_959نجمه اومد، جانماز رو جمع کردم.- همه تو اتاق حاجی منتظر تو هستن.مهدیار رو برداشت و خواست زود ...

ای بابا چقدر زود تموم شد دیگه ذوقی برای خوندنش نداریم🥺🥲

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬


#پارت_960




نجمه مهدیار رو از دستم گرفت و بلقیس هم پالتو رو از تنم کَند. مثل دست و پاچلفتیا کاری از دستم برنیومد. تا به خودم بیام، کنار اسماعیلی نشستم.


حاجی مدارک هر دومون رو نگاهی انداخت.

چیزهایی روی برگه‌ی سفیدی می‌نوشت و گاهی هم با نجمه و بلقیس بگو و بخند میکرد‌.

- خب نجمه خانم بعدِ آزادیتون، اولین کاری که می‌کنید، چیه؟


هر دو منظوردار به هم زل زده و خنده‌شون شلیک شد. حالِشون رو‌ درک نمیکنم و معذب به کنجی جمع شده و بی‌اراده نفس میکشم.


بلقیس، خنده‌شو کنترل کرد:

- به توافق رسیدیم اولین کار بعد از آزادی اینه که بریم یه چندتا سیخ جیگر بزنیم.


اسماعیلی لباش‌ به خنده جمع شد و خودش رو کنترل کرد.

حواسم رفت سمت خیال‌.

اگر من بخشی از افسانه‌ی سعید باشم، روزی به هم میرسیم.. انگار داره محقق میشه... دارم میام پیشت... فقط باید درکم کنی که مجبور به این کار شدم.


اگه نشه چی؟

اگه دبه کنه و طلاقم نده!!

چنان گرد غمی‌ رو‌ صورتم نشست که حالم از همه‌شون بهم خورد.


مهدیار با سروصدا و خندهاش اتاق‌و رو سرش گذاشته. نجمه و بلقیس کنارم نشستن. طبق معمول نجمه بعد کلی خنده، گریه میکنه.

مهدیار و گرفتم و تو بغلم نشوندم.

اسماعیلی هرازگاهی عرق پیشونیش رو با دستمال میگیره، اونم اضطراب داره.


- ببخشید، من قبل از عقد میخوام یه شرطی بذارم!!


حاجی نگاهی معنادار به اسماعیلی انداخت:

- بفرما دخترم همه گوش میدیم، بفرما.


- میخوام رو همون برگه‌یِ عقد یه گوشه بنویسید، هر وقت از این کمپ رفتیم ایشون دَبه نکنَن و طبق توافق من‌و طلاق بِدن.


ساکت به هم نگاه کردن.

- اشکالی نداره، حاجی بنویس تا امضا کنیم.


اسماعیلی بود... انگار اونم فقط میخواد من و مهدیار رو نجات بده. سیبَکِ گلوش به شدت بالا پایین شد.


حاجی شروع به خوندن خطبه‌یِ عقد کرد.

رو گرفتم سمت پنجره.

تو دل به بخت سیاهم نفرین فرستادم.

اون از عقدم با سعید که موقتی بود، اینم از این... خدا خودش آخر این یکی رو ختم به خیر کنه.

چرا از این همه حقارت نمی‌میرم؟


با ضربه‌ای که نجمه به پهلوم زد نگاهش کردم:

- حواست کجاست، بله رو بگو دیگه.


زبونم مثل یه تیکه گوشت خشک‌ شد.

به حاجی و اسماعیلی که بهم چشم دوختن، نگاهی انداختم و زیر لب به خاطر مهدیارم، بله رو زمزمه کردم.

مَحرمیتی که با نفرت بهش بله گفتم.




#نویسنده_نجوا



#پارت_961




حاجی لبخندی زد به پهنای صورتش:

- مبارکه.


از صندلی کَنده شدم تا برگردم انبار، مثل اینکه نفسام تموم شد.

با صدای حاجی برگشتم:

- کجا خانم دکتر، دو تا امضاء به ما بدهکاری... بیا دخترم.


خودکارو گرفت سمتم. با اکراه از دستش گرفته و جاهایی رو که نشون داد امضاء کردم.

- فقط خواهش‌ میکنم به غیر از ما

کَسِ دیگه‌ای از این ماجرا خبردار نشه‌.


نگاه سنگین بهروز رو صورتم بود. حسش میکنم... جواب نگاه‌شو ندادم و از اتاق زدم بیرون.


مهدیار رو خوابوندم و زانوهامو بغل کردم.

- حتماً سعید من‌و می‌بخشه، مجبور بودم به خاطر پسرمون و رسیدن به سعید این کار رو بکنم‌... مجبور بودم.


ازدواج دائمی رو که چند دقیقه‌ی پیش اتفاق افتاد رو برای خودم توجیه میکنم... من زن‌ رسمی بهروز شدم.


انگار اتاق هوا نداره، چنگ انداختم به گلوم.

انگار یه چیزی کم دارم... شاید امید، شاید فراموشی، شاید دوست، شاید خودم...

تا صبح کابوس دیدم... زنی‌ در دور دستها زار میزنه و شیون به پا کرده.


چند بار اومدن دنبالم که به مریضی بدحال سر بزنم. موقع دوش گرفتن، نجمه مهدیار رو هم آورد تا اونم بشورم. عاشق آب‌بازی بود، زیر دوش تا تونستم اشک ریختم و بوسیدمش. به زور از آغوشم کشیدنش بیرون. همه تو حیاط جمع بودن، یک ساعت تا اومدن قطار وقت داشتم.


دعای خیر با بوی اسپند، همه جا رو گرفته.

نجمه و بلقیس با زنان و نگهبانان کمپ خداحافظی کردن... به خاطر بیماری نمیتونن همدیگه و بغل کنن.


چند دست لباسی که خیاطا برای مهدیار دوختن رو تو ساکِ کوچیکی که نجمه بهم داده بود، گذاشتم. یکی از لباس‌ها که براش کوچیک شده رو نگه داشتم.


تو اتاق تنها بودم. کاغذ و خودکاری از احدی گرفتم تا برای سعید نامه بنویسم.

سلام سعید عزیزم

منم مهدخت...

امیدوارم حال تو و دخترامون خوب باشه.

می‌دونم از دستم ناراحتی. بهت حق میدم... با کاری که کردم، زندگی خیلیا رو به‌هم ریختم، خودم بازنده‌ی اصلی شدم.

دلم برا شما و خانواده‌تون تنگ شده... برای شیرین زبونیای مهنا و حانیه.

برای داستانای شنیدنی حلما.

برای اون باغ زیبا و خونه‌مون.

برای کلبه‌ی جنگلی، برای روزا و شبایی که با هم بودیم.

من‌و به خاطر اون تصمیم اشتباهی که گرفتم و باعث دوری از تو شدم ببخش... پدرم من‌و فریب داد.... بقیه ماجرا رو از نجمه، زنی که این نامه رو برات میاره بپرس.


#نویسنده_نجوا


ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

ام اس

7261sam | 5 ثانیه پیش
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز