#پارت_960
نجمه مهدیار رو از دستم گرفت و بلقیس هم پالتو رو از تنم کَند. مثل دست و پاچلفتیا کاری از دستم برنیومد. تا به خودم بیام، کنار اسماعیلی نشستم.
حاجی مدارک هر دومون رو نگاهی انداخت.
چیزهایی روی برگهی سفیدی مینوشت و گاهی هم با نجمه و بلقیس بگو و بخند میکرد.
- خب نجمه خانم بعدِ آزادیتون، اولین کاری که میکنید، چیه؟
هر دو منظوردار به هم زل زده و خندهشون شلیک شد. حالِشون رو درک نمیکنم و معذب به کنجی جمع شده و بیاراده نفس میکشم.
بلقیس، خندهشو کنترل کرد:
- به توافق رسیدیم اولین کار بعد از آزادی اینه که بریم یه چندتا سیخ جیگر بزنیم.
اسماعیلی لباش به خنده جمع شد و خودش رو کنترل کرد.
حواسم رفت سمت خیال.
اگر من بخشی از افسانهی سعید باشم، روزی به هم میرسیم.. انگار داره محقق میشه... دارم میام پیشت... فقط باید درکم کنی که مجبور به این کار شدم.
اگه نشه چی؟
اگه دبه کنه و طلاقم نده!!
چنان گرد غمی رو صورتم نشست که حالم از همهشون بهم خورد.
مهدیار با سروصدا و خندهاش اتاقو رو سرش گذاشته. نجمه و بلقیس کنارم نشستن. طبق معمول نجمه بعد کلی خنده، گریه میکنه.
مهدیار و گرفتم و تو بغلم نشوندم.
اسماعیلی هرازگاهی عرق پیشونیش رو با دستمال میگیره، اونم اضطراب داره.
- ببخشید، من قبل از عقد میخوام یه شرطی بذارم!!
حاجی نگاهی معنادار به اسماعیلی انداخت:
- بفرما دخترم همه گوش میدیم، بفرما.
- میخوام رو همون برگهیِ عقد یه گوشه بنویسید، هر وقت از این کمپ رفتیم ایشون دَبه نکنَن و طبق توافق منو طلاق بِدن.
ساکت به هم نگاه کردن.
- اشکالی نداره، حاجی بنویس تا امضا کنیم.
اسماعیلی بود... انگار اونم فقط میخواد من و مهدیار رو نجات بده. سیبَکِ گلوش به شدت بالا پایین شد.
حاجی شروع به خوندن خطبهیِ عقد کرد.
رو گرفتم سمت پنجره.
تو دل به بخت سیاهم نفرین فرستادم.
اون از عقدم با سعید که موقتی بود، اینم از این... خدا خودش آخر این یکی رو ختم به خیر کنه.
چرا از این همه حقارت نمیمیرم؟
با ضربهای که نجمه به پهلوم زد نگاهش کردم:
- حواست کجاست، بله رو بگو دیگه.
زبونم مثل یه تیکه گوشت خشک شد.
به حاجی و اسماعیلی که بهم چشم دوختن، نگاهی انداختم و زیر لب به خاطر مهدیارم، بله رو زمزمه کردم.
مَحرمیتی که با نفرت بهش بله گفتم.
#نویسنده_نجوا