#پارت_700
مات تلویزیون شدم. پالتو از دستم زمین افتاد.
- خوش به حالشون، بدبختیاش برا ماست، سور و ساتِش برا این حرومزادهها.
از خوشحالی اشک تو چشمام جمع شد، انقدر ذوق کردم که یادم رفت تو اون سرما چکمههام رو پام کنم. به طرفِ تلویزیون رفتم و جلوش ایستادم.
خدایِ من بعد از دو ماه عزیزانم رو دیدم.
مادر، پدر، برادرام، عروسا و نوهها.
گردنم درد گرفت، اما توجه نکرده و فقط چشم شدم.
همهشون سالن بزرگِ قصر، جایی که من برای آخرین بار نشسته و قهوه میخوردم. جایی که کاشف اومد و بهم خبر داد که باید برگردی پیش سعید، نشسته بودن و طناز یه نوزاد با لپهای قرمز تو بغلش بود.
ملکه کنار طناز نشسته و از ته دل لبخند میزد. همهشون میخندیدن... و اسمِ نوزاد رو پریسیما گذاشتن.
شاه طبق معمول، سخنرانی کرد. که به خاطر قدمِ خوبِ این دختر، دیگه سودایِ جنگ با هیچ احدالناسی رو نداره و یک هفته تو کشور جشن و پایکوبی به راهِه.
شاه فقط میخواست زندگیِ دخترش رو خراب کنه که کرد. بدجوری هم زندگیم رو بهم ریخت و سرنوشت سیاهی برام رقم زد.
از تماشایِ تکتکشون سیر نمیشم.
خوش به حالِ طناز، چه عزیز و ارزشمند...
پدر گردنبند جواهرنشان و شکیلی به طناز هدیه داد.
پاهام درد گرفت و کمی بعد بیحس شد.
به پاهایِ لُختم نگاهی انداختم. کفِ خوابگاه به خاطر سوراخِ سقف، همیشه آب داشت و تو اون سرما آب کف سوله کمی یخ بسته بود.
یکی از زنها شروع به لَعن و نفرین کرد و بقیه هم به خانوادهی سلطنتی بد و بیراه گفتن. نمیتونم ازشون دفاع کنم، شاید حق دارن. خود من یه زخم خورده بودم، از طرف شاه.. شاهی که به دخترش این خدمت رو کرده، ببین رو دل بقیه چه داغی گذاشته که اینطوری از خجالتش درمیان!!
حسی آمیخته با ذوق و حسرت، نگاهی غمگین... آهی که تمومی نداشت، با دلتنگی.
- خاموش کن اون بی صاحب رو، حالم از دیدن این دزدا به هم خورد.
تلویزیون خاموش شد و من موندم و یه دلِ تنگ و غمبار... برگشتم تو تخت و پاهایِ یخ زدهام رو تو پتوها پیچیدم و زانویِ غم بغل گرفتم.
یعنی تو این مدت، یه بار هم مادر نخواسته برخلاف خواستهی شاه و قول خودش، یه زنگ به دخترش بزنه تا قضیه رو بفهمن!!
این مشکل بغرنج، با یه تماس ممکن بود حل بشه. حس میکنم قلبم دیگه قابل استفاده نیست واسه ادامهی زندگی.
با دیدن خانوادهام کم آوردم. دست رو دلم گذاشتم و به صفحهی سیاه تلویزیون چشم دوختم.
من از اونی که نشون میدم، از اون دختر قوز کرده، از اون هیولای وحشتناک زیر ماسک سیاه، از بهترین مشاوره به قول مریم، ویرانتر بودم.