2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 17138 بازدید | 1509 پست


#پارت_439




خانم‌بزرگ با نگاه اخموی سمانه و سودابه و حلما... دیگه حرف فتانه رو نزد.

حلما، کنار خواهراش نشسته بود. دست مشت شده‌اش، نشون از خشمی میداد که نمی‌تونست بروز بده.

- خانم بزرگ، لطفاً دیگه حرف عمه فتانه رو پیش ما نزنید.


خانم بزرگ با غیظ، لباش رو محکم رو هم کشید و زیر لب نچ‌نچی کرد.

- یکی ندونه فکر میکنه خودش...


دیگه ادامه نداد، بهتر... خوشی اون روز نباید از دل بچه‌ها، با بگو مگوی خانم‌بزرگ‌ سر دختر عزیز کرده‌اش، بپره.


من به این جمع عادت کرده بودم و نمی‌دونستم بعد برگشت، چه گِلی به سرم بگیرم. بادقت به حرکاتشون چشم دوخته و به حرفاشون گوش می‌دادم.

نگاهی رو با لبخند جواب می‌گفتم.

مامان، مامان گفتن‌های مهنا رو با جانم جواب می‌دادم.

سودابه و سمانه، با خنده‌های معنادار... گونه‌هام رو قرمز میکردن.

به پچ‌پچ‌ ترمه و آقا سلام، چپوندن کباب تو بشقاب ترمه... خنده‌های ریزش و تشکر کردناش.

تنها کسی که کاری به کارم نداشت، سعید بود.


بعد از تموم شدن غذا، خانم بزرگ دعایی خوندن و همه آمین گفتیم.

رو کرد به من و ادامه داد:

- مهدخت خانم این آقا سلام ما،


با دست به آقا سلام اشاره کرد.

- با اجازه‌تون، آقا سلام با آقابزرگ و مادرشون اومدن کلبه و از ترمه خانم خواستگاری کردن.


ترمه، با انگشت‌های لرزون دستی رو صورتش کشید و‌ طره‌ای از موهاش رو زیر شال فرستاد. خدایا، یعنی این همون ترمه‌ی آتیش پاره است!! عشق با آدما چه میکنه؟ ترمه کن‌فیکون شده بود.

من چی؟ عشق سعید با من چی کار کرد؟ منی که قرار بود جانشین شاه بشم، منی که امید پدرم بودم و حالا جز رسوایی و کینه، براش دستاوردی نداشتم.


- ترمه خانم به ما گفته که شما بزرگِش هستین و هر چی شما بگین اونم قبول داره.


از فکرای دست و پا شکسته، بیرون اومدم و به مهنا که هُل‌هلکی داشت دست میزد، نگاه کردم. حانیه دستاشو تو هوا گرفت:

- هنوز زوده.


همه خندیدیم. از دور براشون بوس فرستادم. خانم بزرگ سرفه‌ای کرد و جمع همه خاموش شدن.


- حالا هم امروز هَمَه‌مون اومدیم اینجا   هم برای دیدن شما و سعید، هم اینکه از شما کسب تکلیف کنیم.


لبخندی زدم:

- خانم بزرگ اختیار دارین، شما بزرگ ما هستین و اختیاردارِ ما.

نگاهی به سلام که تا بناگوش قرمز شده بود کردم و ادامه دادم:

- من با ترمه صحبت کردم، جوابش مثبته... راضیه.


لبخندی تحویل چشمای منتظر ترمه دادم:

- مبارکه...


همه دست زدن، بچه‌ها بیشتر و پر حرارت‌تر از بقیه... سعید دست نزد و به طرف دریاچه رو برگردوند.


#پارت_440




آقا سلام لبخند میزد، برگشت سمت من و دست رو سینه گذاشت و سرش رو خم کرد.


- آقا سلام، ترمه خانم از وقتی من نوزاد بودم همراه من بوده، همه فکر می‌کنن اون خدمتکارِ منه ولی درحقیقت مثل یه خواهرِ بزرگ همیشه تو لحظات سخت و شیرین زندگی کنارم بوده.


دستمو به دست ترمه رسوندم و با محبت فشارش دادم:

- اون سنگ صبور منه. من مطمئنم شما با وجود اون تو زندگیتون، حتماً خوشبخت می‌شید.


ترمه بلند شد و سمتم اومد. به استقبالش رفتم و همدیگه رو بغلم ‌کردیم. شونه‌های هر دومون لرزید. اون هدیه‌ی تولدم بود که خدا بهم داد... حالا دیگه وقتش بود بره سر خونه و زندگی خودش.


نبودش آزارم میداد، میدونم... خیلی...

جاش همیشه وسط زندگیم خالی میمونه، البته اگه از این به بعد زندگی داشته باشم.

هیچوقت فکر نمی‌کردم اون زودتر از من ازدواج کنه. همیشه می‌گفت مهدخت من سر جهاز تو می‌شم... تا قله‌ی قاف هم بری، باهات میام. هر کی ازت خواستگاری کرد و دلت باهاش بود، بهش بگو که من یه خواهر بزرگتر دارم که همیشه مثل سایه باهام هست... اگه قبول نکرد، تو هم زنش نشو.


ولی حالا... دلم گرفت، دلم‌ براش تنگ میشه. سفره جمع شد... ترمه و سلام قدم‌زنان سمت درخت‌ها رفتن و از جلوی چشم همه گُم شدن.

ترمه کنار سلام، عجب زوجی!!

اگه خنده‌هاش، چشمای براق و جانم گفتناش به سلام نبود، حتمی‌ میگفتم اشتباه دیدم.


بچه‌ها آب بازی می‌کردن و بقیه هم با لباس تو دریاچه شنا می‌کردن.

من و سعید کنار دریاچه ایستاده بودیم تا همه ما رو با هم ببینن.‌ برای اینکه طبیعی جلوه بده، دستم‌و دور بازوی سعید انداختم. همه‌ی اینا به خاطر ترمه است.


آروم کنار گوشش نجوا کردم:

- میدونم داری حرص می‌خوری... ولی چه میشه کرد، باید تحمل کنی.

قدم‌زنان ادامه دادم:

- برای اینکه ترمه ببینه و باورش بشه منم خوشبخت شدم، بره پِیِ زندگی خودش... اگه با من بمونه مثل من...


- مثل تو چی؟ چرا حرفت رو می‌خوری؟


- بدبخت... تا مثل من سیاه‌بخت نشه.


پوزخند پر معنایی زد:

- تو از روزی که اون نامه رو دستم دادی، روزگارت سیاه شد.


با خشم نگاهم کرد، درحال رسوخ به جسم و جانم بود. دست‌هام از دور بازوش شل شد و کنار بدنم افتاد.

ما کم‌کم داشتیم از زندگی هم مهاجرت می‌کردیم و این تلخ بود برام... آنقدر تلخ که پاهام قوتش رو از دست داد، خودمو سمت درختی کشیدم و بهش تکیه زدم.


- چت‌ شد مهدخت؟


- میشه این چند روز آخر رو باهام مهربون باشی؟


دستمو گرفت، انگشت‌های گرمش بین دست‌های سردم پیچید.

- سعید... یه... یه چیزی داره اذیتت میکنه، چرا داری خودخوری میکنی؟ بگو چی رو ازم قایم میکنی؟


اشک تو چشمام جا خوش کرد.


- بعدا مهدخت، پیش اینا نمیتونم، پاشو ادامه‌ی فیلمت رو‌ بازی کن.

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.

 

#پارت_441




چقدر بی‌رحم شده...

آروم جلو رفت و من رو هم مجبور به قدم‌زدن کرد، عجب فیلم مزخرفی بازی میکردیم.


خانم‌بزرگ‌ رو صندلی نشسته و سودابه براش هندونه قاچ کرده بود. چشم از ما برنمی‌داشت... نکنه نیت کرده تا چشممون بزنه!! فکر نمیکنه این دو تا کفتر عاشقِ کنار دریاچه، دارن براش نقش بازی میکنن.


اون رفتن فتانه رو از چشم من می‌دید.

دود قلیون رو بیرون داد و با نوکش، رو شونه‌ی سمانه که بلند بلند می‌خندید ضربه‌ای زد. صدای قهقهه‌ی بلند سمانه، به خنده‌ی آروم تبدیل شد.


- غذا کوفتم شد... بمیرم برای بی‌کسیِ فتانه.


عمدا سمانه رو خاموش کرد و بلند حرف میزد تا شِکوه‌هاش رو بشنوم.

سعید می‌خواست جوابش رو بده، با فشار انگشتام حالیش کردم تا ساکت باشه.

- بذار خودش رو خالی کنه.


فقط همین یه قلم رو تو بدبختیام کم داشتم، تو این خاندانِ همیشه طلبکار، چیزی به اسم بدهکاری وجود نداشت.


کمی قدم زدیم... لحظه به لحظه‌ی اون قدم‌ها، برام حکم ثانیه رو داشت. هر ثانیه‌ای که از هم دور می‌شدیم.

پس یه چیزی شده که من خبر ندارم!!


دستش رو کشیدم و رو اسکله رفتیم.

سمانه پوست هندونه رو طبق عادت، تو بشقاب ریز میکرد. سودابه چای گل‌محمدی تو فنجون‌ها ریخته و سینی رو پر کرده بود.


جای کمی رو اسکله، آزاد بود.

دستش رو ول نکردم و مجبور شد برای رد شدن، تقریباً بغلم کنه. در آغوش بودن، ترس و نگرانی‌های هر زنی رو‌ سامون میده.


روی فرشی که انداخته بودن، کنار هم نشستیم. دود قلیون و صدای قل‌قلش، رو مخ بود. اگه ترمه از عشق و عاشقی دست بکشه و از بین درخت‌ها بیرون بیاد، روی خانم‌بزرگ رو تو قلیون، کم میکنه.


- ولشون کن، بذار حرفاشون رو بزنن.

نگاه از بین درخت‌ها گرفتم و برگشتم سمت خانم بزرگ... فکر کرد دارم زاغ سیاه ترمه رو چوب میزنم.

لبخندی عجیب رو لبام نقش بست.


- به ترمه هم گفتم، قرار نیست مادر آقا سلام با اونا زندگی کنه... اون پیرزن، پیش یکی از دختراش هست.


شاید این چیزا برای ترمه اهمیت نداشت... همین که داشت به آرامش‌ می‌رسید، آرامشی که حقش بود، برام کافیه...


- ان شاءالله بعد عروسی اینا، عروسی شما دو تا رو هم...


سعید فنجون از سینی برداشت و سریع بلند شد. اجازه نداد تا حرف خانم‌بزرگ سر و ته بگیره:

- چرا آنقدر عجله داری مادر... ؟


- پسرم، مرگ که خبر نمیکنه، دلم میخواد تا زنده‌ام پسرت رو...


سعید با اجازه‌‌ی گفت و سمت کلبه رفت.

با نگاه‌های متعجب بقیه، میشد فهمید که شوکه شدن.

الکی خندیدم:

- مثل دخترای دم‌بخت خجالت میکشه...


#پارت_442




با این حرف از شوک دراومدن، خندیدن و مشغول چای شدن. حانیه و مهنا، تو بغل پدرشون، میون گل‌های وحشی کلبه بودن. گلها رو چیدن و دسته گلی درست کردن.

حلما هم رفت کنارشون...

برای دختر کوچیکا، تاج گل درست کرد و رو سر اونایی که صف بسته بودن، گذاشت.


سودابه چند شاخه گل و دو استکان چای تو سینی گذاشت و با سمانه سمت جنگل رفتن.

- براشون چای ببریم، گَلوشون خشک شد از بس حرف زدن.


انگار نمی‌خواستن بی‌خیال ترمه و سلام بشن. با خانم‌بزرگ تنها شدم.

- تو و سعید یه چیزی رو از ما پنهون می‌کنید...


نگاهم‌ رفت سمت کسی که مسبب این همه بلا بود. رو چمن‌ها نشسته و ناشیانه، تاج گل درست میکرد. جوابی نداشتم بدم.


- چیزی شده مهدخت خانم؟


- نه... نه چیز خاصی نیست.


باز صدایِ روی اعصاب قلیون و بوی غلیظ دودی که نسیم رو صورتم کوبید و نگاه منتظرش...


- سعید... سعید میخواد زودتر ازدواج کنیم، یعنی میگه تا سال آقا عماد صبر نکنیم، اون میخواد...


سریع واکنش نشون داد و به جلو خم شد:

- وای نه... تو و ترمه با هم فرق دارین... عماد داماد ما بود، نمیشه... نمیشه.

باید یه ماه دیگه صبر کنید.


عجب دروغ شاخ‌داری گفته بودم!! عروسی کجا بود؟ سعید قلب عاشقم رو تیکه پاره تحویلم داده.

گردن‌شو زیر روسری قواره بزرگش، تابی داد:

- تو این یه ماه، خیلی کار دارم... باید برم سراغ فتانه، دخترم باید بیاد... بیاد پیشمون.


درونم، درونِ سوخته‌ام پوزخندی زدم بیاد به درک اسفل‌السافلین، من تا اون موقع، کفن پوسوندم.


جوابش، نگاهی عاقل اندر سفیه بود که تو صورت مُصممش، انداختم. انگار برگشتن فتانه به اون باغ، بستگی به جواب مثبت من داشت.

- سعید مخالف این کاره، خودتون که میدونید، جون من به جون سعید وصله، اون بگه نه، منم...


انتظار این جواب دندون‌شکن، از تحملش خارج بود. چای داغ رو‌ پاشید رو آب دریاچه.

- اینم که یخ‌زده، نمیشه خوردش... به حرف شما نیست، من حاجی رو راضی میکنم.


- پس از من نپرسید که راضی هستم کسی که مسبب این همه نگون‌‌بختیم‌ بوده، کنارم زندگی کنه یا نه؟

بی‌رحمانه، حرفی که تو دلم غمباد کرده رو تو صورتش کوبیدم:

- درضمن فکر نکنم به غیر شما، کس دیگه‌ای راضی به دیدن دوباره‌ای فتنه... ببخشید فتانه باشه.


نگاهی به اطراف انداختم:

- با اجازه‌تون.

رد نگاه سوزانش، پشتم رو سوزاند.

دلم خنک شد... کمی حالم جا اومد.


#پارت_443




غروب بود که آقا سلام گفت:

- بهتره کم‌کم راه بیفتیم تا به شب نخوریم، اومدنی که دیدین داشتن جاده رو تعمیر می‌کردن.

برگشت‌ سمت من و ادامه داد:

- شاهدخت خانم با هزار زحمت و التماس بهمون اجازه دادن تا رد بشیم.


کنار ترمه وایساده بود. یَخش باز شده و با هم شوخی می‌کردن.

ترمه رو کناری کشیدم:

- حتماً برای مَراسِمِت خبرم کن. پول هم لازم داشتی از تو کارتم که تو کِشویِ میز آرایشیم هست، بردار.. رَمزِش سال تولدمه.


تو چشمام نگاه کرد:

- مهدخت مطمئنی که بین تو و سعید همه چی حَل شده؟ مشکلی باهاش نداری؟


می‌دونستم به رفتارای مصنوعی من و سعید شک کرده. ضربه‌ی کم‌جونی به کتفش زدم:

- آره بابا دیگه نظرم درمورد برگشتن عوض شده، ما واقعا همدیگه رو دوست داریم.


راننده‌ها که از موقع اومدن، زیر درختی خورده و خوابیده بودن، کنار سعید و آقا سلام رفتن.

نگاهی به سعید که داشت موتور ماشینا رو با سلام وارسی می‌کرد انداختم:

- مگه اون دو سال همین رو نمی‌خواستم... چی از این بهتر؟ تو که میدونی آرزومه تا آخر عمر اینجا کنار سعید زندگی کنم.


آب دهنم‌ رو قورت دادم و بغض تو گلوم به زور پایین رفت:

- ان شاءالله بعد ازدواجِ تو، منم میرم خونه‌ی بخت.


هر دو خندیدیم.

- به خانوم بزرگ چی گفتی؟ خیلی پَکره!!


- باید بفهمه همیشه قرار نیست حق با اون و دخترش باشه، قرار نیست هرچی اون میگه راست باشه، باور کن اینجوری نصف مشکلات اون باغ حل میشه.


دست‌های ترمه تو دستم بود. شاید تو بخت من، خونه‌ی بختی نباشه!


- مهدخت واقعا دنیای جالبیه، اونایی که عاشقشون شدیم... کنار هم وایسادن.


هر دو خندیدیم. من تلخ و اون از ته دل.

- ترمه...

- جانم؟


- واقعا عاشقش شدی یا...


نگاه عاشقانه‌ای نصیب سلام کرد، سلامی که کنار سعید مثل یه بچه بود. قد کشیده‌ی سعید کنار سلام گرد و کوتاه.


- یادته مهدخت!! شاه هر وقت سر کیف بود، بهم تیکه مینداخت به کس کسونش نمیدم، به همه کسونش نمیدم...


باز خندیدیم. بغض چنگ انداخت به گلوم.

بوسش کردم و از هم جدا شدیم. سمت ماشین آقا سلام رفت و کنارش نشست.


مهنا و حانیه دلشون می‌خواست بمونَن،

ولی خانم‌ بزرگ‌ گفت:

- آقابزرگ تاکید کرده کسی پیشِتون نمونه تا شما راحت باشی


پارت_444#  




همه فکر می‌کنن، من و سعید بعد اون همه ماجرا و بدبختی، بالاخره به هم رسیدیم.

به سعید نگاهی انداختم و پوزخندی زدم، حلما رو هم بغل کردم و بوسیدم.

دَمِ گوشش گفتم:

- بهم قول دادی یه رازدار خوب باشی!!


با ناراحتی گفت:

- باشه مامان مهدخت.


از شنیدن حرفش ذوق‌زده شدم و بیشتر تو بغلم فشارش دادم.

- حلما برامون دعا کن، مخصوصاً برای پدرت.


خانم‌بزرگ سمتم اومد، دستی به زیر شالش برد و گردنبندی زیبا و گران‌قیمت رو از گردنش باز کرد و به طرفم گرفت.


انگار جان میداد.

- بگیرش، سر عقدم اینو مادر شوهرم انداخت گردنم، به فاطمه خدابیامرز ندادمش، می‌دونی که...


می‌دونم! چی رو میدونم؟ چرا این یادگاری رو‌ از فاطمه دریغ کرده؟

به سعید نگاهی انداخت:

- به هر حال، گذاشته بودم تا بدمش به زن سعید... ولی خوب، بعد اون ماجراها و قضیه‌ی صیغه، دلم نیومد بدمش به تو.


گردنبندی با نگین‌های فیروزه‌ای زیبا و شکیل.

چشمای همه گِرد شده بود. سودابه با اخمی ساختگی پرسید:

- خانم‌بزرگ بالاخره کسی رو که لیاقت این گردنبند رو داشت، پیدا کردی؟


تو قیافه‌ی جدی خانم‌بزرگ هیچ اثری از خوشحالی و رضایت نبود.

- این جور که پیداست، مشخص‌ نیست، تو و سعید از کی با هم بودین!! کاش تا سال عماد صبر می‌کردین.


برای پاپوش درست کردن، وقت خوبی نبود.

هنوز دلش باهام صاف نشده بود، به جای اینکه من از اونا ناراضی و ناراحت باشم، برعکس شده بود.

به قول معروف از زمین به آسمون می‌باره.


- خلاصه اینکه قراره سر عقد بهت بدمش، ولی الان میدم. شاید اون موقع...


شاید اون موقع چی؟

همه رفتن سوار ماشین‌ها شدن ولی خانم‌بزرگ از جاش تکون نخورد.

سعید کمی ازمون فاصله گرفت، سه ماشین پر آدم وایساده بودن به تماشای ما.


- نه خانم بزرگ، این لایق فاطمه خانم بوده و بس... چون به فاطمه‌ی خدابیامرز ندادینش، پس منم نمی‌خوام... نگهش دارین برای حلما.


تو صورتش اخمی پررنگ شد، اخمی همراه با رضایت.

فکر نمی‌کرد دست رد به سینه‌َش بزنم.

کمی نگاهمون کرد و زیر لب خدانگهداری گفت و رفت.

قدم‌های محکمش زمین رو به لرز درآورد.


با حرص در ماشین رو کوبید، که راننده با تعجب نگاهی به ما و اون انداخت. بعدم حرکت کرد.


اونا رفتن و من و سعید رو تنها گذاشتن.

هر دو کنار اِسکِله ایستاده و به دورشدن ماشین‌ها اونقدر نگاه کردیم که از نِگاهِمون گُم شدن.

دلم میخواست دنبالشون برم، آنقدر بِدوم که دستم به دست‌های ترمه برسه، بهش بگم منو هم با خودت ببر.


#پارت_445




با چوب دستی زیر بغلم سمت کلبه رفتم که سعید صِدام کرد:

- مهدخت بیا بشین رو اسکله کارت دارم.


نمی‌دونم چرا نگران شدم؟ دلم گواه بد داد... انگار وقت فاش شدن بود.

راهم‌ رو به طرف اسکله کَج کردم رو صندلی نشستم و اونم کنارم‌ روی زمین نشست.


- سعید از بابت امروز معذرت میخوام... به خاطر ترمه مجبور شدم دروغ بگم و اون رفتارا رو داشته باشم.


عصبانی شد، چشماش، سرگردان درحال جان دادن بود:

- بسه مهدخت، دیگه با این حرفات عذابم نده... من بدون تو حتی یه ساعت هم نمی‌تونم دَووم بیارم. بزرگ‌ترین ترس زندگیم‌ از دست دادن توئه.


با چشمای گرد نگاهش کردم، گوشام گنجایش اون حرفا رو نداشتن، با چشمای وق‌زده بهش زل زدم. از حالت اغما بیدار شدم.

- معلومه چی داری میگی؟ مگه تو...


با عصبانیت ادامه دادم:

- مگه من عروسک خیمه‌شب‌بازی توام که هر روز یه مُدل باهام برخورد می‌کنی؟ چقدر شُل کن سفت کن درمیاری!!


رو سینه‌ام کوبیدم:

- سعید این دلِ، از گوشت درست شده نه از آهن، لعنتی تو‌ دیگه برام چیزی به اسم غرور نذاشتی.


دست‌هامو تو هوا گرفت.

- علت رفتارهای ضد و نقیضم، این نامه است.


از جیب شلوارش نامه‌ای رو بیرون کشید و سمتم گرفت.

- اینو شاه برام فرستاده، یعنی... یعنی برای جفتمون فرستاده.


کاغذی مچاله شده تو دستش، با کاغذ و مهر سلطنتی. این نامه‌ها رو خوب می‌شناختم، مستقیم از دفتر پدرم فرستاده شده بود. چندباری کلمه‌ی شاه رو‌ زمزمه‌ کردم.


سعید آنقدر اونو تو دست و جیبش مچاله کرده که چیز‌ زیادی از مهر معلوم نبود.

چوب‌دستی رو کنار صندلی گذاشتم، سُر خورد و به زمین افتاد.

آب دهنمو با طعم تلخ... به زور قورتش دادم و نامه رو از دستش گرفتم. دست‌های لرزونم باعث شد نامه هم بلرزه.


- بعد افشاگری فتانه، از باغ زدم بیرون.. جلوی در باغ، از ستاد کل یه سرباز بیرون منتظرم نشسته بود. تا منو دید نامه رو داد دستم و گفت که از کجا اومده.


بلند شد. شلوارش رو تکون‌ داد. صورتش پر از حس و حالی خاص و مخفی داشت.

- تو هم مثل من بعد خوندن نامه شوکه میشی، نمیدونی چی کار کنی! من میرم تو کلبه، برای شام منتظرتَم.


- سعید چرا این چند روز بهم حرفی نزدی؟


برق خشم از تو چشماش گذشت.

دستاش رو تو جیب شلوارش فرو کرد و به غروب آفتاب که آسمون رو قرمز کرده بود نگاهی کرد و آروم گفت:

- منتظرتم.


پارت_446#  





اون رفت و من رو با نامه‌ی پدر تنها گذاشت. با تردید نامه‌ای که خطاب به من و سعید بود رو باز کردم...

نامه رو خوندم ولی پاهام تحمل وزنم رو نداشت، روی صندلی ناتوان افتادم.

پدر تو یه بند حرفش رو صریح و بدون حاشیه گفته بود مثل همیشه...

دستام لرزید طوری که نتونستم نامه رو بین انگشتام نگهدارم و از دستم افتاد.

باد نامه رو با خودش برد و تو آب دریاچه انداخت.


تو اون هوای آزاد نفس‌کشیدن برام سخت بود. تو قلبم بزن و بکوبی راه افتاد که نگو... بزن و بکوبی از جنس مارش عزا.


دستی به گره روسری برده و بازش کردم.

صدای تالاب تولوب قلبم‌ رو تو گوشام می‌شنیدم. عرق کردم... عرقی که تا کمرم، سُر خورد و پایین اومد.

پر از غم ناگهانی، غمی که از تحملم خارج بود. چشمامو رو هم گذاشتم تا فکرم رو تو مغزم جمع کنم و از اون حالت رها بشم.


برگشتم و به کلبه چشم دوختم، سعید از پنجره داشت نگاهم میکرد. ازش رو گرفتم و به آسمون نظر کردم، ابرها داشتن بالا میومدن، انگار آسمونم مثل دلم گرفته بود، صدای رعد و برق از دور دست‌ها میومد.

نم‌نم بارون رو روی صورتم احساس کردم.

چشمای منم مثل آسمون شروع به باریدن کرد.

تو دیوان حافظ خونده بودم که عشق آسان نمود اول ولی اُفتاد مشکل‌ها.


دوباره به آسمون نگاه کردم:

- ولی خدا جون، من هیچ آسونی تو این عشق ندیدم. هم اولش سخت بود، هم انتهاش.


چرا باید من و سعید این همه عذاب بکشیم؟ ما گناه داریم خدا جون.

از ته دلم زار زدم:

- کاش منم مثل همه‌ی دخترا یه پدر ساده داشتم، یه زندگی ساده... نه اینکه...


بعد از یک‌ساعت فکر و خیال و درد دل با خدا و نرسیدن به نتیجه‌ای، با قدم‌هایی کوتاه و لنگان به کلبه برگشتم.


بوی غذا برعکس همیشه یه مرتبه حالم رو به هم زد. عضلات شل شده‌ام، بهونه‌ای پیدا کرد برای افتادن. خودم‌و تو دستشویی انداختم، با زانو‌ رو زمین افتاده و تو توالت فرنگی بالا آوردم. سعید بالا سرم بود و شونه‌هامو ماساژ داد.


- می... میخوام دوش... بگیرم.


بیرون رفت، منم با همون لباسا تو وان نشستم و دوش آب سرد رو باز کردم، زانوهام رو بغل کردم. سرم پایین بود. آب کم‌کم بالا اومد.


سعید داخل اومد و آب سرد رو بست.

- میخوای سرما بخوری؟ بیا بیرون، لباسات رو دربیار.


وقتی دید، مات آب موندم:

- بذار برات آب رو وِلرم کنم.

نگاهی به‌ وضعیتم انداخت:

- پاشو لباسات رو دربیار... من میرم غذا رو آماده کنم، حوله رو میذارم بیرون رو صندلی.

‌‌نامۀ پدرِ مهدخت ... 🤔حتماً خواسته مهدخت رو برگردونهاوووخ چی میشه 😐

وایییییی خیلیییییی بد جنسیییی 😂😂😂حداقل میذاشتی ببینیم تو نامه چی نوشته بود😫😫

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792