#پارت_430
خانمبزرگ از تفتیش سعید دست کشید و وارد کلبه شد که با هم رودررو شدیم.
تبسمی کردم و باز جویای احوالش شدم.
نگاهی به سرتاپام انداخت و جوابم رو با لبخندی بیرمق داد.
با سر به اتاق اشاره کرد، دنبالش رفتم.
نگران از اینکه چی میخواد بگه؟
- باغبونمون اومده خواستگاری ترمه.
لبم به خنده بالا رفت، شوکه شدم... ترمه و ازدواج... وای خدای من، کی این اتفاق افتاد و من خبر نداشتم؟ خانمبزرگ بیتوجه به خوشحالیم، صداش رو پایین آورد:
- فکر کنم به هم بیعلاقه نیستن... ترمه نظر شما براش مهمه. فکراتون رو بکنین و بعد نهار بهم بگین.
بیرون کلبه ترمه و یه مرد چاق قدکوتاه، داشتن اُجاق بزرگی رو برای کباب آماده میکردن... دود اطرافشون رو گرفته بود و انگار تو داستانهای تخیلی قدم میزدن.
به همهشون گفته بودم پام پیچ خورده، دلم نمیخواست از ماجرا بویی ببرن و فکرای بیخودی بکنن.
رفتم کنارشون.. تا منو دیدن، بهم سلام کردن.
- سلام، خسته نباشید.
رو به ترمه که نمیدونم آتیش اجاق صورتش رو گلگون کرده بود یا خجالت.
- بهبه ترمه خانم، پارسال دوست، امسال هیچی.
دستی به کمرش کشیدم:
- چه خبـرا؟
چشم غرهای نثارم کرد و با ابرو مرد روبهرو رو نشونم داد.
- سلامتی... خبرا پیش شماست خانوم.
رو به مرد کردم.
- شما خوبین؟ خسته نباشید.
سربهزیر تشکر کمجونی داد که بین شَرَق و شوروق آتیش گم شد.
- ترمه خانم از شما، خیلی برام تعریف کردن.
ترمه با تعجب نگاهم کرد، چشمکی زدم تا ساکت باشه.
با آتیش مشغول بود:
- ایشون لطف دارن.
با ترمه به حرکات و کاراش نگاه میکردیم، زیرچشمی نگاهی بهمون انداخت.
ساعت مچی کت و کلفتی به دست داشت، انگار ترمه و اون هم سلیقه بودن.
هر چی من، طلا و جواهر ظریف، پسند میکردم و دوست داشتم، ترمه فقط میگفت یه چیزی باشه به چشم بیاد و چشم درآر باشه.
- اسمتون چیه؟ چرا تا حالا ازدواج نکردین؟
- سلام.
با تعجب به ترمه نگاه کرده و نگاه تو حدقه چرخونده و تو دلم گفتم بیا!! اینم از شانس ترمه، طرف گوشاش سنگینِ که!
با صدای بلندتری جوابشو دادم:
- سلام، خسته نباشید... اسمتون چیه؟
ترمه و مرد با صدای بلندی زدن زیر خنده.
ترمه نگاه متعجب من رو جواب داد:
- نه خانوم، اسمشون سلامِ، آقا سلام.
تازه فهمیدم چه سوءتفاهمی پیش اومده، لبام بعد چند روز به خنده وا شد.
- ببخشید من فکر کردم...
دیگه نتونستم ادامه بدم و باز هر سه خندیدیم.