#پارت_412
نوشدارو بعد مرگم... به درد چه کسی خورده بود که به کار من بیاد!
دماغش رو بالا کشید، فهمیدم داره گریه میکنه... حتی صدای نفسهاش هم میلرزید. با یه هق ناگهانی، بغضش شکست.
- چرا داری گریه میکنی؟ ببین باهام چی کار کردی که به مرگ خودم راضیم! یه کم ازت عشق و محبت میخواستم، خواستهی زیادی بود؟!
از ترس و سرما لرزیدم و تنهی درخت رو محکم بغل کردم:
- کاش یه بار از ته دل بهم میگفتی دوسَم داری... تا ناکام از دنیا نَرَم. مواظب خودتو دخترا باش، دیدار به قیامت.
انگشتم رفت رو دکمهی خاموش که صدای فریادشو شنیدم؛
- دوستت دارم مهدخت، دوستت دارم لعنتی...
دیگه این اعتراف دیرهنگام، برام جذابیتی نداشت، گوشی رو قطع کردم.
متوجه سرو صدایی پایین درخت شدم.
یه چیزایی حرکت میکردن، با دقت نگاه کردم. چند تا گرگ اینور و اونور میرفتن و زوزه میکشیدن.
لب پایینمو به دندون گزیدم و چشمام رو از ترس بستم. قلبم تو گوشام میزد.
صور اسرافیل، برای پایان دنیا زده شد.
دیگه دردِ زانوی زخمی و ناخن شکسته که آب بارون، سوزشش رو بیشتر میکرد، حس نمیکردم.
تموم حواسم به گرگهایی بود که زیر درخت برای به چنگ انداختن من، برای هم چنگ و دندون نشون میدادن.
مانتوی خیس رو به زور از تنم بیرون کشیدم. مانتو رو از زیر بغلم رَد کردم و آستیناشو به تنهی درخت محکم گره زدم تا از اون بالا زمین نیفتم.
انگار گرگها دیگه با هم به توافق رسیده بودن که بهم نمیپریدن و پایین درخت پَرسه میزدن.
یکیشون دَرَندهتر از بقیه بود.
شاید رییسشون باشه که هی قدرتش رو با پریدن و چنگ انداختن به تنهی درخت به بقیه نشون میداد. تا زیر پای من به درخت چنگ میزد و بالا میومد.
چند بار با لگد به سرش زدم که پایین افتاد.
اون دوتای دیگه هم، هی زوزه میکشیدن.
آنقدر جیغ زدم و خدا رو صدا کردم که گلوم کیپ شد. جیغ و داد، کاری از پیش نمیبرد.
از خستگی چشم تار میدید.
بارون با خشم تموم تو سر و صورتم میکوبید. تنها کاری که ازم برمیاد، دعا خوندن بود. چشمام رو بستم تا نبینمشون و گوشام رو گرفتم تا صداشون رو نشنوم.
یاد داستانهای کودکی افتادم.
یه روز یه گنجشک کوچولو که زیر بارون خیس شده بود...
خدایا کی صبح میشه؟ نگاهمو بالا بردم، بارون کم شده بود و هزاران ستاره... تو آسمون چشمک میزدن.
- خدایا، این منم... مهدخت، درسته بندهی خوبی برات نبودم ولی حقم نیست اینجا با این وضعیت بمیرم.