2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 17415 بازدید | 1527 پست

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

ممنونم عزیزم خسته نباشی 😘🙏

فردا بازم منتظرتیم 😍😂

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬


「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌

جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」



#بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم 🌸
#پارت_411



صدای گرگ‌ها، هرلحظه نزدیک‌تر میشد... با همون پای زخمی دویدیم. چندباری سکندری خوردم و لای بوته‌ها افتادم.
جواب ترمه رو ندادم.
چی بهش بگم؟ نخواستم نگرانش کنم، دیگه از همه بُریدم.

این وسط فقط یه بارون کم بود که با رعدوبرق تو آسمون اومدن خودش رو خبر داد. با نور رعد، درخت‌ها ترسناک‌تر شده بودن.
چشمام دیگه چیزی رو نمی‌دید، بارون هم نم‌نم بارید مثل اشک‌هام.

نمی‌دونم کِی روسری از سرم افتاده بود؟شاید وقتی خوردم زمین... موهام کاملاً خیس شده و آب ازشون می‌چکید.
سردم شده بود. هیچ خونه یا آبادی یا جاده‌ای اون طرفا نبود ولی یادمه پایین جنگل یه روستای کوچیک بود.

زوزه‌یِ گرگ‌ها خیلی نزدیک شده بود.
تو فیلم‌ها دیده بودم که این‌طور مواقع ب
بالای درخت میرن..
بارون شدیدتر شد.
گریه‌ی منم شدیدتر از بارون... بی‌امون زار می‌زدم و خدا رو صدا می‌کردم. دلم از همه گرفته بود حتی از خدا...

یه درخت رو پیدا کردم و با هزار مصیبت ازش بالا رفتم. ناخونَم شکست، آن‌چنان دردی تو قلبم ریخت که دلم ضعف رفت.
- لعنت به بخت سیاه...

بالای درخت رسیدم و ناخونی که ازش خون می‌چکید رو نگاه کردم. ناخن از پوستم جدا شده و زیر آب بارون می‌سوخت، هق زدم و با انگشتام محکم فشارش دادم.
بدجور می‌سوخت، انگار روش فلفل ریختن، کف دستمم زخم شده بود ولی برام مهم نبود. لااقل اگه از سرما و گُشنگی نمی‌مردم، از دست گرگ‌ها هم درامان بودم.

به تنه‌ی درخت تکیه دادم، پاهام رو از دو طرف شاخه آویزون کردم و اطراف‌ رو دید زدم. آسمون رو نگاه کردم، از بین ابرای سیاه، از دور یه هواپیما داشت بهم نزدیک می‌شد.
نور کم جون چراغاش، تو‌‌ بارون تار شد.
تا از جلو چشمم گُم بشه بهش نگاه کردم.

گوشیمو از کیفم در آوردم. ساعت ۱۱ شب شده بود.
بازم سعید زنگ زد.
_ چی می‌خوای؟

- وای مهدخت تو منو نصف جون کردی... معلوم هست کجایی؟ از نگرانی داشتم می‌مُردم.
سرفه‌ی بلندی کرد و پرسید:
- الان کجایی؟

صدای نفس زدناش، مشخص بود که نگرانه... نگران!! نمیدونم، شاید بازم دروغ میگه؟ حتماً راننده اومده و برای همین میخواد منو بکشونه کلبه.

- مگه برات مهمه الان کجام؟ شاید تا چند ساعت دیگه گرگ‌ها تیکه‌تیکَم کنن، صداشون رو می‌شنوی؟ دارن نزدیک‌تر میشن.

آب دهنمو که با اشک چشمام و آب بارون قاطی شده بود قورت دادم:
- احتمالاً همدیگه رو این دنیا دیگه نتونیم ببینیم... اون دنیا  پیش خدا شکایت‌تو می‌کنم.

- دارم میام دنبالت..


#پارت_412




نوشدارو بعد مرگم... به درد چه کسی خورده بود که به کار من بیاد!

دماغش رو بالا کشید، فهمیدم داره گریه میکنه... حتی صدای نفس‌هاش هم می‌لرزید. با یه هق ناگهانی، بغضش شکست.


- چرا داری گریه میکنی؟ ببین باهام چی کار کردی که به مرگ خودم راضیم! یه کم ازت عشق و محبت می‌خواستم، خواسته‌ی زیادی بود؟!


از ترس و سرما لرزیدم و تنه‌ی درخت رو محکم بغل کردم:

- کاش یه بار از ته دل بهم می‌گفتی دوسَم داری... تا ناکام از دنیا نَرَم. مواظب خودت‌و دخترا باش، دیدار به قیامت.


انگشتم رفت رو دکمه‌ی خاموش که صدای فریادشو شنیدم؛

- دوستت دارم مهدخت، دوستت دارم لعنتی...


دیگه این اعتراف دیرهنگام، برام جذابیتی نداشت، گوشی رو قطع کردم.

متوجه سرو صدایی پایین درخت شدم.

یه چیزایی حرکت می‌کردن، با دقت نگاه کردم. چند تا گرگ اینور و اونور میرفتن و زوزه می‌کشیدن.


لب پایین‌مو به دندون گزیدم و چشمام رو از ترس بستم. قلبم تو گوشام میزد.

صور اسرافیل، برای پایان دنیا زده شد.

دیگه دردِ زانوی زخمی و ناخن شکسته که آب بارون، سوزشش رو بیشتر می‌کرد، حس نمی‌کردم.


تموم حواسم به گرگ‌هایی بود که زیر درخت برای به چنگ انداختن من، برای هم چنگ و دندون نشون می‌دادن.


مانتوی خیس رو به زور از تنم بیرون کشیدم. مانتو رو از زیر بغلم رَد کردم و آستیناشو به تنه‌ی درخت محکم گره زدم تا از اون بالا زمین نیفتم.


انگار گرگ‌ها دیگه با هم به توافق رسیده بودن که بهم نمی‌پریدن و پایین درخت پَرسه میزدن.

یکیشون دَرَنده‌تر از بقیه بود.

شاید رییسشون باشه که هی قدرتش رو با پریدن و چنگ انداختن به تنه‌ی درخت به بقیه نشون میداد. تا زیر پای من به درخت چنگ میزد و بالا میومد.


چند بار با لگد به سرش زدم که پایین افتاد.

اون دوتای دیگه هم، هی زوزه می‌کشیدن.

آنقدر جیغ زدم و خدا رو صدا کردم که گلوم کیپ‌ شد. جیغ و داد، کاری از پیش نمی‌برد.

از خستگی چشم تار می‌دید.


بارون با خشم تموم تو سر و صورتم می‌کوبید. تنها کاری که ازم برمیاد، دعا خوندن بود. چشمام‌ رو بستم تا نبینمشون و گوشام رو گرفتم تا صداشون‌ رو نشنوم.


یاد داستانهای کودکی افتادم.

یه روز یه گنجشک کوچولو که زیر بارون خیس شده بود...


خدایا کی صبح میشه؟ نگاهمو بالا بردم، بارون کم شده بود و هزاران ستاره... تو آسمون چشمک میزدن.


- خدایا، این منم... مهدخت، درسته بنده‌ی خوبی برات نبودم ولی حقم نیست اینجا با این وضعیت بمیرم.


#پارت_413




دست بردم تا گوشی رو از کیف دربیارم که از دستم سُر خورد و پایینِ درخت افتاد.

گرگ‌ها فکر کردن غذاست، رو هوا قاپیدنش.

خدایا یعنی منم اینجوری تیکه پاره میکنن؟

ترسیدم، صورتمو به تنه‌ی درخت چسبونده، جیغ کشیده و گریه کردم.


باز بارون به شدت به سرو صورتم میزد. باد هم همراهیش می‌کرد. از سرما دندونام به هم می‌خورد و از لباسام آب می‌چکید.


آخرای شهریور بود.

ولی من تو اون باد و بارون احساس، سگ‌لرز داشتم. به خاطر ترس بود یا گرسنگی ولی هر چی بود، کم مونده بود قالب تُهی کنم.


چشمای گرگ‌ها، مثل ستاره تو آسمونِ تاریک زیر پام می‌درخشید. گاهی به هم می‌پریدن و گاهی زوزه‌ی پیروزی سر میدادن.

فشارم اُفتاده بود و خواب به چشمام هجوم می‌اورد، کم‌کم خوابم گرفت.

سعی کردم نخوابم، ولی نمیشد. انگار خواب رو سرم سنگینی می‌کرد، هوای سرد، با گرسنگی... یه لالایی از جنس بارون.


یه چیزی به کفشم چنگ‌ زد. چشمام رو نیمه‌باز کردم. یه وری شده بودم و اگه نمی‌جنبیدم، به ثانیه نکشیده رو زمین بودم.

گرگ وحشی کم مونده بود پام رو گاز بگیره.

خم شدم تا با لگد به دهنش بزنم که صورتم به تنه‌ی درخت ساییده شد، سوخت... مگه آب آتیش‌رو ساکت نمیکنه! پس چرا آب بارون، زخممو آتیش می‌زنه؟


خدایا خودت زودتر راحتم کن.

بازم گرگه پرید و این‌بار پنجه‌ی کفشم رو گاز گرفت و پامو کشید پایین.

تنه‌ی درخت رو چنگ زدم. هرکاری کردم نتونستم پام‌و از کفش دربیارم، جیغ بنفشی کشیدم و خدا رو صدا زدم.


از ترس، خودم رو خیس کردم. تا به خودم بیام یکی از گرگ‌ها اومد کمک اون یکی و کفشمو محکم تو دهنش گرفت. دندوناشون رو تو پوست و روی استخون پام احساس کردم. قدرتی نداشتم تا بتونم پام‌و نجات بدم، به کمک هم، منو از اون بالا، پایین کشیدن. با شونه رو زمین افتادم.


جیغ کشیده و تو خودم مچاله شدم. آخرین چیزی که دیدم، هجوم سه گرگ گرسنه به طرفم بود. چشمام‌و بستم و دستامو حصار صورتم کردم ‌و از ته دل جیغ کشیدم.


صدای شلیک اومد.

تعهد و عشق وقتی واقعی بودنش ثابت میشه که تو سختی‌ها هنوزم داشته باشیش.

برای ملاقات با خدا آماده شدم.


یه‌دفعه خودمو تو هوا احساس کردم.

چیزی تو وجودم درد می‌کرد، دردی که تک‌تک سلول‌های بدنم حسش کرده و کاری از دستشون برنمیومد.


#پارت_414




چشمام رو به زور باز کردم، رو دوش یه نفر بودم. صدای نفس‌هاش زیر شرشر بارون شنیده میشد. شنلِ سیاهی پوشیده و روی منم یه چیزی انداخته بود.


آب بارون به زخم پام می‌خورد و سوزِشِش بیشتر می‌شد. چشمام رو بستم.

باز صدای زوزه‌ی گرگ‌ها رو شنیدم، بدترین صدای دنیا رو داشتن. دستامو محکم به گردن ناشناس قفل کردم.

صدای نفس‌نفس زدنش زیر تاب‌تاب قطرات بارون که به شنلش می‌خورد، هر لحظه بیشتر می‌شد.


- نترس رسیدیم.

سعید بود، اونی که منو از دست گرگ‌ها نجات داد و رو کولش سوار کرد!!


جون تازه تو رگ‌های ناامیدم تزریق شد. راه مونده رو با صدای نزدیک شدن گرگ‌ها مجبور شد بِدوه.

تو اون بی‌حالی نگران حالش شدم، الانه که نفس کم‌بیاره... ولی نه، اون قوی بود.


آروم ‌رو پله‌های جلوی کلبه منو زمین گذاشت. تن خسته و خیسش رو کناری کشید، نفس زد و سرفه‌هاش شروع شد.

صدای خش‌ِ سرفه‌هاش... زخم و خونریزی پایِ من... عجب زوج سالمی!!


نگاهی به پام انداختم. جای دندونای گرگ‌ها رو کفش مونده بود و ازشون خون میومد. گیج و مَنگ همدیگه رو نگاه کردیم.


باز یاد اون لحظات مرگ‌آور افتادم. پس گرگ‌ها... باز صداشون اومد.


- بیا رو کولم... بوی خون، گرگ‌ها رو اینجا می‌کشونه. باید زودتر بریم تو کلبه.


موهای خیسش زیر شنل سیاه... دستی به پیشونی برد، چند تا سرفه کرد و سمتم اومد. دستش رو دراز کرد سمتم، نفس‌نفس میزدم.

- من...من نَجِسم، اون بالا از ترس خودم رو خیس کردم.


سرم پایین بود، برام مهم نبود در موردم چی فکر می‌کنه. اون کلبه پاک بود و وجود من نباید نجسش می‌کرد، سعید اونجا نماز میخونه.


- انقدر اون بالا بارون به لباسات خورده، دیگه نجاستی نمونده.


صدای زوزه‌ی گرگ‌ها باعث شد درد رو فراموش کنم. زود بلند شدم، زیر بغلم رو گرفت و رفتیم تو... در رو که بست، امنیت و گرمای دلنشین تو وجودم رخنه کرد. خوشحال شدم ولی درد پام اونقدری وحشتناک بود که این خوشی زیاد دووم نیاورد. به در تکیه دادم و رو زمین نشستم.


شنلی که روی سرم بود، اعصابم‌ رو خورد کرده بود. کلافه‌تر از همیشه...

موهای خیس اطراف صورتم رو دادم پشت گوشم و رو مچ پام چنگ انداختم.


سعید هم مثل من، شِنلش رو درآورد و اومد کنارم... دست برد سمت کفش خونی... می‌خواست کفش رو از پام دربیاره.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792