2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 31307 بازدید | 1819 پست


پارت_754#  




کشون‌کشون بردنم و تو یه اتاق رو شکم انداختن. درد کلِ وجودم رو گرفت، انقدر حالم بده که نمیتونم تمرکز کنم کجام؟


موزائیک‌هایِ سفیدِ کفِ اتاق، تنها چیزی بود، که چشمای به خون نشسته‌ام دیدن.

چند قطره خون، روی اونا دیده میشد.

با دیدنِ اون قطرات، جون از تنم بیرون رفت. ترس تو رگام دوید‌.


به زور سرمو بلند کردم. با ترس به کسایی که اطرافم نشسته بودن زل زدم تا بدونم کی به کیه!

کم‌کم چشمام به اون اتاق تاریک و روشن عادت کرد و با دیدن آدمایِ نشسته گوشه‌ی اتاق، قلبم از حرکت ایستاد.


نجمه و بلقیس با صورتی خون‌آلود و کتک خورده یه طرفِ اتاق افتاده بودن.

آب زهرماری تو دهنم رو به زور قورت دادم.

نجمه با دیدنم‌ زار زد و کسی رو نفرین کرد.

در هم گریستیم...تمامِ لحظه‌ی بی‌اعتبارِ شادی و غم را دیوانه‌وار زندگی‌ کرده بودیم.


مردی مچاله شده کنار بلقیس، از دماغش خون میومد، صورتش شبیه کتک خورده‌ها، زخم و زیلی بود. یه گوشه انداخته بودن.

- نِ... نگران نباش... نامه...رو قورت... داده.


بلقیس بهم امیدواری داد. دیگه به کارم نمیاد.

باز نگاهش کردم. فکر کنم استخون گونه‌اش شکسته، زیر چشمش باد کرده. ترس‌ رو میشد تو چشمای گرد و بی‌روحش دید... با تضرع نگاهم کرد.


جنس‌ ترس همه‌ی ما یکی بود، ترس از کشمیری بی‌رحم...

فقط صدایِ نفسای من تو اتاق شنیده میشه و نگاهی که بینِمون رد و بدل میشه.

نگاهی که گویای همه چی هست... نگاهی ناامید از آینده و شکست و مرگ.


هنوز تو‌ شوکم و باورم نمیشه چه بلایی داره سرمون میاد!!

نفسایی که به خس‌خس افتاده و بغضی که تو چشمای اونا بالا اومده و هزاران بار گریسته بود.


دستامو رو زمین گذاشتم و خودم رو به کنارِ دیوار کشوندم و بهش تکیه زدم.

دست زیر دلم بردم، تیر می‌کشه. بچه کمی آروم گرفته، ولی قلب مادرش داره تقلا میکنه تا پَر بزنه...


اشک بود که با نگاه به نجمه و بلقیس از چشمامون سرازیر شد. بی‌صدا به هم زل زده و از آنچه انتظارمان رو می‌کشید بی‌خبر بودیم.

این بدترین شکنجه دنیاست، اینکه صبر کنی و بدونی که هیچ کاری از دستت ساخته نیست.


درِ اتاق باز شد و چند سرباز داخل اومدن.

سرمای ناجوانمرد، به اتاق هجوم آورد. ریه‌هام پر از سوز سرما شد و به سرفه افتادم.


سربازی از سر لج، لگد محکمی‌ به ساق پام زد. آخ کم‌جونی گفته و پاهام رو زیر شکم‌ جمع کردم.




#

#


پارت_755#  




کشمیری و مهین، بعد از سربازان وارد شدن.

فاتحان میدان جنگِ نکرده...


کشمیری لباس نظامی به تن داشت با درجه‌های بی‌شماری رو سینه، احتمالاً برای خیانت‌هایی که کرده بود، به خودش مدال می‌داده!

نمیدونم چه سرنوشتِ تلخی برام کنار‌ گذاشته؟ درک درستی از زمان و مکان ندارم... چرا سرنوشتم به اینجا رسید؟

فقط به خاطر عشق!! جرم شاهدخت، دلدادگی بود و بس.


مهین جلو اومد و به سربازها اشاره کرد، بلندم کردن و از زیر بغلام گرفتن و بردنم جلویِ کشمیری.

کلاه از سر برداشت و دستی به سر تاسش کشید. تو چشماش میشد ذوق رو دید... ذوق دیدن شاهدختی که دربه‌در دنبالش می‌گشت.


مهین، انگشتاش رو لایِ موهام جاساز کرد و با عصبانیت سرم رو محکم کشید و عقب برد. درد داشت. جیک نزدم.

صورتم، مُماس صورت رئیس شد.

صدایِ گریه‌یِ نجمه و فین‌فین بلقیس میاد.

تور و خدا کاریش نداشته باشید.

صدای نجوای نجمه رو کشمیری شنید یا نه!!


اون سمتِ اتاق ناامیدی و درد بود و این سمت اتاق، ذوقِ پیروزی و برق هوس.

برقِی ترسناک، تو چشمای کشمیری دیده شد.

انگار خواب ببینه، چندباری پلک زد و سرش رو کج‌ کرد و باز با دقت صورتم رو،‌ زیر ذره‌بین نگاهش کاوید.


- نگاه کنید قربان، این همون دختره لیلا محمده، همون که هشت ماهِ پیش دنبالش بودین.


تبسمی کم‌کم رو لباش جون گرفت، زشت و حال به هم زن.

- آره... خودشه... مهین خودشه... من این‌ چشما و نگاه رو فقط تو این دختر سراغ دارم.


مهین جستی زد، موهام رو بی‌خیال شد و رفت کنار کشمیری و بهش چسبید.

- به خدا من همین رو براتون تو حیاط نشون کرده بودم ولی شما حتی نذاشتین نشونش بدم، یعنی... این نجمه‌ی هرزه نذاشت پیداش کنم.


رفت سمت نجمه و لگدی نثارش‌ کرد.

خوب عقده گشایی می‌کنه.

- حالا، کی هست این چشم عسلی؟


کشمیری باز نشنید، تو چشام‌ زل زده و دیگه حتی پلک هم نمیزنه.

همه‌ی اون چیزی که لازم داشت، یادش اومد، تبسمش تبدیل به خنده‌ای بلند شد. شونه‌هام از ترس بالا پرید‌ و به سرفه افتادم...


پوزخند محوی زد.

- بسه دیگه مهین، کافیه... کم معرکه بگیر... اگه بدونی تو محضر کی هستی که لال می‌میری زَنیکه!!


با تَشَرِ کشمیری مهین لال شد. نگاه تندی سمت رئیس انداخت:

- مگه کیه قربان؟


- این فضولیا به تو نیومده، فقط اینو بدون این جواهر، از جنس ما نیست... خیلی از ما بهتره... خیلیییی...

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره


پارت_756#  




زورش به کشمیری نرسید، باز برگشت و حرصِش رو سرِ موهای من درآورد و محکم‌تر کشید.. دستایِ کشمیری به طرفِ صورتم اومد، صورتمو عقب‌ بردم ولی فشار دست مهین مانع شد.


با نگاه به مهین حالی کرد که موهامو رها کنه. مهین اومد جلو و کنارِ کشمیری وایساد. محال بود، ثانیه‌ای از اون لحظه‌ها رو از دست بده...


لباسم بالا رفته و نصفِ بدنم بیرون بود.

سعی کردم لباس رو پایین بکشم ولی دستام آزاد نبود. چشمام‌ رو بستم‌ تا نبینَمِشون، اشک چشمام تمومی نداشت.


تمام رگهای قلبم تیر می‌کشید.

- خواهش میکنم ولم کنید...


- خفه‌شو دختره‌ی...

مهین ادامه نداد و سمت پنجره رفت.

مثقالی انسانیت، در وجود این زن نبود.


- مهین... یه بار دیگه بهش فحش بدی، میدم سگِ از وسط جِرت بده...


لال شد و لم داد به دیوار.

دستِ کشمیری چونه‌ام رو گرفت و سرمو بالا نگه داشت... با چشمایِ هیزش بهم زل زد.


- حالا شما مطمئنی که این خودشه!! همون لیلا محمد.


چونه‌ام رو چپ و راست کرد.

- خودشه... بوی پدرش رو‌ میده، بوی خودخواهی، کله‌شقی... بویِ عشقی ناکام.


بلند خندید... انگار اتاق هم مثل شانه‌هایم بالا پرید. برگشت سمت مهین:

- سَرِ نترسی داره این جواهر.


مهین دستپاچه از تعریفای رئیس، از جیبِ پالتوش شناسنامه‌یِ جعلیِ من‌و درآورد و گرفت طرفِ کشمیری:

- بله قربان، درست می‌فرماین خودِ ناکسِشه.


شناسنامه‌ی قلابی رو کنار صورتم گرفت:

- نگاه کنید اینم مدارکِش که تو وسایلِ نجمه پیدا کردم... تو بالشت جاساز کرده بود.


رو به نجمه کرد و با خنده، سری تکون داد:

- ای ناکسِ حروم لقمه.


کشمیری شناسنامه رو گرفت و با دقت به عکس و مشخصات نگاهی انداخت. نفسی آزاد کرد و چشماش تو اتاق دنبال نجمه گشت، انگار انتظار این مخفی‌کاری از سمت نجمه، براش بعید بود.


- آفرین نجمه خانوم، ما تو رو اینجا مورد اعتماد می‌دونستیم... نگو مار تو آستینِ خودم نگه می‌دارم.


نجمه و بلقیس، از ترس تو هم رفته و مثل بید میلرزیدن. بهشون حق میدم، رفتار کشمیری هیچوقت قابل پیش‌بینی نبود.


پارت_757#  




بی‌خیالم شد و چند قدم رفت سمتشون:

-  این‌سر آشپزِ گاگولِ ما رو هم که از راه بدر کردی.


بلقیس نگاهش‌ نکرد، از ترس نمیتونه نگاهش کنه.

- این بدبخت (به مهین اشاره کرد) میگفت‌ شماها دارین یه غلطایی میکنید، اما من حرفاش رو به حسابِ حسادت زنونه می‌زاشتم.


نیم‌نگاهی به مردِ بیچاره که‌ گوشه‌یِ اتاق خزیده بود انداخت و ادامه داد:

- اینم همون رابطشون به بیرون از کمپِ، درسته؟ چیزی ازش گیر آوردی؟


مهین برای خودشیرینی رفت جلوتر و جواب داد:

- بله خودشه... نه قربان، هیچی.


مرد بیچاره از ترسِ کشمیری حتی نمی‌تونست سرش رو بالا بیاره، انقدر کتکش زده بودن که نایِ حرف زدن نداشت.

دلم به حالش سوخت، مسئولِ بدبختی تموم اینا، منم. زندگی روتین و آروم اون دو تا با اولین روز ورودم به اون برزخ‌ِ سرد، دستخوش تغییرات زیادی شد و آخرش...


کشمیری دستی به پشتِ کمر برد و هفت‌تیری بیرون کشید. اجازه‌ی ترس و تعجب از دیدن اون اسلحه رو به کسی نداد و تو چشم بهم زدنی گلوله‌ای به سرِ مرد خالی کرد. دودی کم‌رنگ اطراف اسلحه رو احاطه کرد.


مرد، دَمَر رویِ زمین افتاد و به دقیقه نکشیده خونِ غلیظِ سیاه رنگی، اطراف سرش رو گرفت.


در کمالِ خونسردی اسلحه رو غلاف کرد و برگردوند سرجاش. صدای سوت گلوله، با صدای خفه‌ای که از گلوی بلقیس بیرون اومد قاطی شد.

- یا خدا... کشتینش!!


بلقیس انگار باور نکرده بود، بی‌رحمی اون حیوون خون‌خوار تمومی نداره، صد رحمت به گرگهای بیرون کمپ.


به زور از دستِ سربازها خودمو رها کردم.

افتادم کنار جنازه... باورم نمیشد به همین راحتی به نفر جلوی چشمام مرده باشه!

دستای لرزونم رو بردم کنار سرش. چشماش باز مونده بود.

خم شدم رو صورتِش، مُرده و تمام.

دست رو چشماش کشیدم، بدنش هنوز گرم بود:

- من‌و ببخش... تو رو هم مثل... همه بدبخت... کردم.


کنارِ جنازه زار زدم و هق‌هق گریه‌ام رو رها کردم.

- بیشرفِ بی‌رحم، حیوون صفت... آشغال.

کف، اطراف دهنم رو گرفته بود. جوابی نشنیدم.


هر سه زندانی، مغموم و ترسان، گریه می‌کنیم. مهین با شنیدن حرفای‌ توهین‌آمیزم، مات کشمیری شد. وقتی دید بخاری از رئیس بلند نمیشه، پرسید:

- با اینا چیکار کنیم؟


نجمه و بلقیس رو نشون میداد.

کشته شدن مرد،‌ کوچکترین ردی از اخم و‌ ترس به چهره‌ی‌ بشاش و بَزک کرده‌‌اش نگذاشت. یاد سرباز دیگه‌ای افتادم که کشمیری اولین روز ورودمون، روی سکو مثل آب خوردن، به سرش شلیک کرد.

اون روزم کَکِ خودش و مهین تکونی نخورد. گویا به این کشتار عادت داشتن.


پارت_758#  




کشمیری چشم ازم برنمیداره. با حواس‌پرتی جواب داد:

- چی... کی رو میگی؟


مهین کلافه شده، نگاهی به نجمه و بلقیس انداخت، کشمیری گفت:

- فعلا این دو تا رو لازم دارم، بفرستشون انفرادی... دو تا سرباز ۲۴ ساعته اینا رو بِپاد و همراشون باشه. تا پیدا کردن جایگزین، فعلا زنده میذارمشون.


سربازها رفتن سمتِ بلقیس و نجمه... دستاشون رو از جلو بسته بودن.

با تشر سربازا از زمین بلند شدن، نایی براشون نمونده.


نجمه بازوم‌و کشید و پرسید:

- پس این چی میشه؟


کشمیری برگشت طرفِ من و انگشتِ‌شو تو گوشِش کرد و تکونش داد. انگشتش رو کشید بیرون و فوت کرد.

نیشخندی زد:

- شما نمی‌دونید این کیه؟ تو آسمونا دنبالش بودم، بیخِ گوشم پیداش کردم.


حس پیروزی تو صداش موج میزنه، خوشحال و سرمست، دست برد کمر مهین رو گرفت.

- دست‌خوش داری عشقم.


مهین با همین یه جمله کوک شد و با نیش تا بناگوش‌ باز، به‌ منِ‌ زانوزده نگاهی انداخت.

سرم پایین افتاد و به جنازه‌یِ مرد زل زدم.

حتماً خانواده داره، خانواده‌ای که منتظر بازگشتش هستن.


کشمیری دستمال سفید و ابریشمی‌ از جیبش‌ بیرون آورد و رو سرش کشید.

- خدا بهش رحم کنه... زنده زنده بچه‌اش رو میکِشم بیرون و تو محوطه تیکه تیکه‌اش میکنم تا همه ببینَن... خودش رو هم که حالا حالاها باهاش کار دادم‌.


نای پلک زدن هم ندارم. واژه‌ی بچه رو زمزمه کردم... با بهت.


- کیه که ول‌کُنش نیستی؟


رئیس خسته از طولانی شدن بازپرسی، دستمال رو به صورت کَریه‌ش کشید.

- میگم بهت... به همه میگم... امروز شنیدم تو پایتخت، کودتا شده... ماجرا از این به بعد جالب‌تر هم میشه نجمه جان.


خنده‌هاش، عصبیم‌ کرد.

یک ضرب سرم رو بالا رو گرفتم.

کودتا!! خدای من، کلکسیون بدبختیام کامل شد. بالاخره کاشف نقشه‌اش‌ رو عملی کرد. خانواده‌ام چی؟ چه بلائی سرشون اومده؟


- جوون، چه نگاهی داری؟ دیگه مال خودم شدی نفس.


پارت_759#  




با حرص دندون رو هم‌ فشردم.

- نمیذارم حتی جنازه‌ام نصیبت بشه، خوک کثیف.


هین بلند مهین و ابروهای بالاپریده‌ی بقیه... منتظر بودن تا کشمیری به سمتم هجوم بیاره... ولی باز خنده‌ی بلند و گوشخراش اون آدم‌کش، تو اتاق پیچید.

- براوُو... انتظاری جز این ازت ندارم، تو یه جنگجوی ذاتی هستی، مثل پدرت‌.


بهم اشاره زد:

- چه هلوی خوش دستی! وقتی بادِت خوابید، بهتر از اینم میشی.

سمت سربازها برگشت.

- معطل چی هستین؟ اینارو ببرید انفرادی.


نجمه دست به دیوار گرفت:

- فقط... بهم... بگو از کجا فهمیدی چه نقشه‌ای داشتیم؟


مهین نذاشت کشمیری جواب بده و با گردن‌کشی و تکون غَبغَب تپل و سفیدش، برگشت و به نگهبان اشاره کرد:

- وقتشه... بیارِش.


نگهبان‌‌ سری تکان داد و بیرون رفت.

کشمیری بی‌توجه به معرکه‌ی جدید مهین، کنارم زانو زد:

- از کی باردار شدی؟

صداش مهربان‌تر شد. بوی عطر تلخ و شیرین اون و سوگلیش، تو اتاق قاطی شده.


با نفرت نگاهش‌ کردم، ولی به امید راه نجاتی به زور دهنم و باز کردم:

- من ازدواج ...کَ.. کردم... قب... قبل از اینکه بیام اینجا، باردار بودم.


چشمایِ کشمیری از تعجب باز موند.

- با کی؟! پس چرا من چیزی نشنیدم؟


مگه مردا هم حسود میشن!!

با دستای مشت شده، سعی کردم خودم رو بیشتر از این ضعیف نشون ندم و نبازم.

خواستم جوابش‌ رو بدم که در باز شد و سرباز با زنی وارد اتاق شد.


آه از نهادم بلند شد... نجمه حتی پلک هم نزد. با دیدنش، بدنم قفل کرد، حتی تقلایی برای نفس کشیدن نداشتم.

بعضی آدما یه کاری میکنن که دیگه نمیتونی دوسشون داشته باشی، ولی دلت خیلی برای اون وقتایی که دوسشون داشتی تنگ میشه.


از دیدنِ ما تو اون حالت، هاج و واج، میخ موند و نِگاهمون کرد و قدمی نزدیک‌ اومد.

باهام چشم تو چشم شد.

- چی شده مهدخت؟

با دیدن جنازه رنگ باخت:

- این‌ کیه اینجا افتاده؟


نجمه مثل ربات، قدمی به طرفش رفت:

- تــو...

و به مریم حمله کرد... نگهبان‌ها نجمه رو به زور ازش دور کردن. مثل گرگی درنده، براش‌ چنگ و دندون نشون داد.


پارت_760#  




مریم گوشه‌ای کز کرد و مثلِ ما، ماتِ جنازه‌یِ غرق در خونِ مردِ جوون شد.


نمی‌تونم باور کنم که مسئولِ بدبختی ما و مرگِ اون مرد، مریم باشه! ولی چه جوری!! اون که نمی‌دونست چه نقشه‌ای داشتیم!

اصلا چرا باید ما رو لو میداد؟ مگه ما با هم مثلِ خواهر نبودیم!


انگار وسط سرم یه طبل بزرگ گذاشتن و بی‌مهابا میکوبن... نه طبل نیست! ضربان قلبمه که تو‌ سرم‌ ضرب گرفته و داره دیوانه‌ام می‌کنه.

دیگه نتونستم نگاهش رو تحمل کنم.

صورتش رو تار دیدم، کاسه‌ای چشام پر‌ شد.


- لعنت به شانس گوه من.

مریم نجوا کرد و نگاه شرمنده‌اش رو ازم گرفت و به جنازه دوخت.


کناره جنازه تو خودم جمع شدم. مثل دو‌ عروسک خیمه شب‌بازی، بعد پایان نمایش، نَخهامون رو ول کردن. خسته و غمگین کناری لم دادیم و به بازیگران جدید چشم دوختیم.


تکونایِ بچه به حَدیه که میترسم کشمیری که نزدیکم ایستاده، متوجه بشه.

و قلبی که تو سینه‌م به طرز دیوانه‌واری می‌کوبه و درحال انفجار هست.


مهین مثلِ فاتحان رفت کنارِ مریم و زانو زد و دستی به پشتِش کشید:

- قربان، بهتون که گفتم این دختر چند ماهی میشه اومده پیشِ ما.


مریم‌ سرش رو پایین انداخت و نفسایِ عمیق کشید، اشکهاش بی‌امون می‌بارید.

نمک‌نشناسِ خائن.


- آدم یه دوستی مثل این داشته باشه، دشمن میخواد چیکار!


با دستکش چرم، سیلی محکمی به صورتش زد. لاتِ کوچه خلوت جلوی مهین و کشمیری کم آورده. هرازگاهی آبِ دهنش رو قورت میده و زیرچشمی نگاهش تو اتاق می‌چرخه. لباس تنگی‌ پوشیده و شلوار سنگ‌شوری به پا کرده.


برای آدم کور، الماس و شیشه فرقی نمیکنه. مریم فرق محبت و عِتاب مادرانه‌ی نجمه و ریاکاری فریبانه‌ی مهین رو نمیدونه.


نگاهم سُر خورد سمت پنجره و چشم دوختم به آسمان سیاه. شب شده و تاریکی چادرش رو پهن کرده. ما هم تاریک شدیم و فروغی تو دلامون نموند. اما تاریکی‌ ما کجا و تاریکی مهین و کشمیری کجا!!

مریم رو نگو... تو‌ ظُلمات مطلق بود. تاریکی ما با هم فرق داشت...


برای یک ثانیه هم که شده، تونستم ماه رو ببینم. شاید خیال کردم... تو اون بوران!!


پارت_761#  




تولدم نزدیکه، یکی دو روز دیگه.

مهدخت... دختر ماه به دنیا اومد.

اگه قصر بودم، شاه و ملکه به افتخار تک دخترِ زیباشون باز مثل همیشه سنگ تمام میذاشتن.

بخت بلند شاهدخت با عاشقی، به کویری بی‌آب و علف شوربختی تبدیل شد.


دندونام رو هم فشرده شد و سرم پایین افتاد... این جهنم کی میخواد ته بگیره و تموم بشه؟

چرا ماشه رو‌ نمیکشه و زندگی سراسر اشتباه من‌و پایان نمیده؟


صدای زن‌ها از تو حیاط میاد، هنوز چیزی دستگیر ما نشده، چه برسه به اونا!

از این که چرا مریم با دیدن صورت بدون ماسکم، تعجب نکرد و مثل بقیه مات نموند، حیرت کردم!!


فاش شدن خیانت مریم و کودتا تو پایتخت، دیگه رمقی برام نذاشته بود.

سوز سرما، سوزش صورتم رو از یاد برد.


- تو از کجا فهمیدی؟ ما که بهت چیزی نگفتیم.

زبون بلقیس، تازه داشت باز می‌شد.


مریم اشکِ چشماش رو گرفت و با مِن‌مِن جواب داد:

- دیروز‌ فهمیدم نجمه خا.. خانم داره یه چیزی رو پنهون میکنه، ازشون... خداحافظی کردم ولی... ولی نرفتم حرمسرا، گوشه‌ای وایسادم و...


با چشمای آرایش‌ کرده که حالا ردِ اشک، سیاهی اونا رو، روی صورتش، نشون کرده بود و رویِ سیاهش رو پوشونده بود. برگشت و التماس‌وار بهم نزدیک شد.


- متاسفم مهدخت، به خدا نمی... نمی‌دونم چطوری... خر شدم!! حَ... حلالم کن.


حلال!! چی رو حلال کنم؟ دیگه بدتر از این مگه ممکنه! دیگه نفس نداشتم برای ادامه دادن.

خسته‌ام...

یه جوری خسته‌م که میدونم هر لحظه قراره با مخ بخورم زمین. میدونم قرار کم بیارم‌، قرار کلی درد بکشم، قرار کلی به مرگ فکر کنم.

یه جوری خسته‌م که هر ثانیه‌ای که از زندگیم میگذره با خودم میگم خب که چی؟ تهش که چی؟


کنار جنازه، منظره‌ای بی‌نظیر برای مرگ بود.

تهش اگه قرار این بچه بمیره، بهتر منم باهاش بمیرم...


- بدبختم کردی مریم...


نجمه نعره‌ای زد و دوباره تو صورتِ‌ مریم تُف انداخت:

- از اینی که مُرده حلالیت بخواه، اونو تو به کشتن دادی... حروم‌ لقمه‌ی هرزه.


رو زمین نشست و صورتِش رو تو دستاش قایم کرد و زار زد.


پارت_762#  

بلقیس و نجمه رو که تقلا میکردن پیشم بمونن، کشون‌کشون بردن. لااقل خیالم از بابت اونا راحت شد که فعلاً کاری به کارشون ندارن.


مریم ‌رو هم مهین از رو زمین جمع کرد و با فحاشی سپرد به نگهبان:

- ببرش انفرادی، باید ترک کنه، من آرایشگر معتاد و خمار نمیخوام.


مریم چنگ‌ زد به پام:

- مهدخت، نمیذارم اذیتت کنن...


نیشخندی تا لبام بالا اومد، قورتش دادم:

- چه جوری!!

گاهی خیلی دیره واسه جبران... بُردَنش.

درد رو از هر طرف بنویسی، درده.

چه برای مریم، چه برای مهدخت و لیلا.


مهین سیگاری ‌از جعبه‌یِ کوچیکِ طلایی رنگی بیرون آورد. بافندکِ همون رنگی روشن کرد و داد دست ِکشمیری.

برای خودش هم‌ سیگاری روشن کرد. پُکی عمیق زد و با صدایِ بلند، چند سرباز رو صدا زد تا بیان و جنازه‌ رو ببرند.

تو اون مدت، کشمیری روی صندلی نشسته و بهم زل زده، پلک هم نمیزنه.


کاش یه طوری میشد هر وقت که دیگه جون نداشتیم... رو یه دکمه کلیک کنیم و زندگی متوقف شه. فقط بخوابیم، بیهوش بشیم، چیزی رو حس نکنیم... نه دردی، نه دلتنگی... نه حتی ترس.

مثلِ همین الان که واقعاً دارم از پا می‌افتم. حس زندگی ندارم، حس مادری رو ندارم که منتظر تو راهیش هست. تنها کارم، نفس کشیدن شده....

حتی اینم برام سخته.


دو سرباز با برانکاردی داخل اومدن، از دست و پایِ جنازه گرفتن و روی برانکارد گذاشتن. هنوز از سرش خونابه میچکه.

نصف صورتش خونی و نصف دیگه سفید، مثل گچ دیوار.


موقع رفتن، مهین به یکیشون گفت:

- به خانواده‌اش اطلاع بدین تو یه حادثه‌یِ قطار کشته شده و همین جام چالِش کردیم.


من رو چطوری میخوان از سر خودشون وا کنن؟ قرار بود، منم یه روزی تو همین قبرستان بی‌نام و نشون چال بشم و دیگه کسی ازم خبر نداشته باشه.


مهین و کشمیری تو آرامش سیگار دود میکنن و من وسطِ اتاق نشسته و به خونِ دمر بسته‌ی رو زمین خیره موندم.


- اولین بار که دیدمِش، تازه از قطار پیاده شده بود، خودِ شمام بودین... یادتونه، عصبی شدین و اون سرباز رو هم کشتین.


مهین نگاهم کرد، سعی داشت از زیر زبونِ کشمیری راز و رمزِ بینمون رو بکشه بیرون.


- نمیگین کیه؟ از کجا میشناسینِش؟؟


پارت_763#  




کشمیری بی‌توجه به حرفایِ مهین از صندلی کنده شد و رفت سمت پنجره به بیرون نگاه کرد. ته سیگارشو رو زمین انداخت:

- یکی رو بفرست اینجا رو تمیز کنه، اینم بفرست حرمسرا اتاقِ خودم.


حس ششم مهین قوی بود و خبردار شد که بودن من، یعنی رفتن اون. به تن فربه کشمیری چسبید‌.

- قربان به اندازه‌ی کافی امروز خسته شدین، بریم اتاق من... نوشیدنی سفارش دادم فرداعلی، مطمئنم....


کشمیری کنارم زانو زد:  

- سیری ز دیدن تو ندارد نگاه من، چون قحط دیده‌ای که به نعمت رسیده است...


رو به مهین کرد:

- بسه مهین... می‌خوام باهاش تنها باشم، برو بیرون.


سیگارِ لای انگشتای مهین وارفت، چه برسه به خودش.

- قربان...


صدای تق‌تق پوتین‌های پاشنه‌بلند و سوزنی، رو مخ بود.

- کَر شدی مهین؟ گفتم بیرون.


برگشت و با خشم به صورت رنگ باخته‌ی سوگلی حرمسراش نگاهی انداخت:

- سابقه نداره من یه حرفی رو دوبار تکرار کنم... ایشون رو ببر حرمسرا، اتاقِ خودم.


- ایشون!!؟

مهین که داشت از فضولی و حسادت، قرمز میشد، زیر لب چندباری ایشون ایشون کرد.


سیگار رو نیمه انداخت تو خون‌ و بیرون رفت. دودی از خا‌کستر سیگار رو هوا رفت و...

کاش مهین نمیرفت، تنها شدیم. با دشمن خونی خانواده‌ام... دشمنی که به خون تک‌تکمون تشنه بود و این انتقام، قسمت من و بچه‌ام شد.


نزدیک‌تر اومد، انقدر نزدیک که گرمایِ نفساشو میتونم رو پوستِ رنگ‌پریده صورتم حس کنم. چشمام رو بستم تا نزدیک شدنِش رو نبینم.


- کاشف به من نگفت همسر داری؟


خندید، تنم لرزید... طوری که بچه هم  لرز گرفت. امروز چه استرسی رو تحمل کرده!

سالی که نکوست از بهارش‌ پیداست.

اون از بارداری، اینم از آخرش!!


- حالا هم اشکال نداره. احتمالاً کاشف سر همسرت رو زیرِ این برفا کرده که تا حالا دنبالت نیومده.


پارت_764#  




با یادآوری موقعیت سعید، شاید بتونم با کشمیری معامله کنم.


- کارایِ پدرم‌ به من هیچ ربطی نداره.

صدای من نبود، صدایی گرفته و لرزون، بغض داشت.


بوی سیگار، بوی خون، بوی ترس، بوی هوس افسار گسیخته اون مرد... تو اتاق غوغا بود.


- اگه میخواین من... رو بکُشین، مثلِ اون مرد... کارمو زودتر تموم کنید.


دستِ‌شو گذاشت رو دستم، انقدر قدرت داشت که نتونستم دستمو تکون بدم و آزاد کنم.

صِدام لرزید:

- اگر هم بخواین.... می... میتونید با همسرم، برا... شکست شاه مذاکره کنید.


چه سرنوشت عجیبی دارم؟

دست و پا میزنم برای نجات بچه‌ام، پدرم رو فدا کنم.


به پیشنهاد مسخره‌ام، تو گلو خندید.

بلند شد و روی صندلی نشست و این‌بار بلندتر خندید.

خداروشکر، ازم دور شد... نفسام تونستن، از ریه‌هام، آروم و بلند، بیرون بیان.


- مثل اینکه نشنیدین!! کاشف کودتا کرده، کل کشور تو دستشه، شاه و خانواده‌اش پَر...


گریه‌هام اوج گرفت ، اعصابش رو خرد کرد.

زل زد به شکمم... فکرِ وحشتناکِ تو چشماش رو خوندم. دستامو حصار شکمم کرده و بیشتر تو خودم جمع شدم.

دیوار، دیگه جایی برای فرو رفتنم نداشت.


تاریخ تکرار داشت، روزگاری زن و بچه‌های اون داشتن به شاه التماس میکردن تا اونا رو ببخشه و حالا من...


صدای مهین از راهرو اومد که حرصش رو سر سرباز خالی میکنه.

- دِ بی‌عرضه بجنب دیگه.


کشمیری کلافه از جیغ و داد مهین و گریه‌های ریزم، سریع از صندلی کنده شد.

صندلی عقب رفت و خورد زمین‌.

با دو قدم‌بلند سمتم اومد و باز کنارم زانو زد و بی‌مهابا دست روی شکمم گذاشت.


گرمای دستاش که تو جونم خزید، حالم رو خراب کرد. صدای دندون‌ قروچه‌هاش، جونی تو دستام نذاشت تا از خودم و بچه دورش کنم.


- کثافت عوضی، اگه همسرم بفهمه چه جسارتی کردی، تا شب نشده تیکه‌تیکه‌ات میکنه.


سیلی محکمی به صورتم خورد و سرم رو شونه‌ افتاد. دست به یقه‌ی کهنه‌ی بلوز گشادم برد و تو مشت گرفت.

- شنیده بودم شاه یه دختر داره که به همه کَسونِش نمیده، حالا این همسرم، همسرم که میکنی کجاست؟؟


پارت_765#  




چیزی نگفتم و لال شدم. دهنم‌ مزه‌یِ خون میده، گوشه‌یِ لبم پاره شده..


- گوشاتو باز کن دخترِ بابات؛ شنیدم چه موجودی هستی! ولی دیگه تموم‌ شد، از روزی که کاشف رفت تو دَم‌و دستگاش، بابات رو خر کرد و تمام.


آهی کشید تلخ، زل زد به نقطه‌ای‌. پشت بندش خندید:

- منم دختر داشتم.


از پنجره به بیرون زل زد، برف میاد مثل هر روز این جهنم سرد. انگار دخترش‌رو میون برفا دیده باشه، یه‌ سفید برفی جذاب‌. نیشخندی زد و زیر لب فرشته‌ی بابایی گفت.


- میدونی که اون بابایِ خون‌خوارت، چی کارشون کرد؟


یاد اون روز سیاه، تو ذهن هر دوی ما زنده شد. داد و فریاد زن و دختراش... صدای تیر و خاموشی. زخمای درمون نشده، میمونه و عفونت میکنه و میشه کینه... حق داشت، همه حق دارن به جز منِ عاشق...


مثل مار زخم‌خورده، به خودش پیچید.

- من تو رو نمی‌کشم، کاری میکنم به جایی برسی که هر روز آرزویِ مرگ‌ کنی.


دستش رو مشت کرد و آروم رو شکمم کوبید:  

- این حرومزاده رو هم امشب، تکلیفِش رو یه سره میکنم.


وحشت مثل پتک تو سرم کوبیده شد.


- از امشب به بعد تا روزی که خدا بهت عُمر داده اینجا و تو اون حرمسرا فقط و فقط در خدمت منی... فهمیدی؟


نمی‌دونم چی در انتظارمه؟ دیگه‌ هم برام‌ اهمیتی نداره. برای تمامی‌ احتمالات زندگی‌ خسته‌ام. تنها چیزی که برام مهمه، این موجود لرزون تو وجودم هست که اگه اون نباشه، دیگه نمیخوام دنیایی باشه.


هرجا مرگ بیاد سراغم، با آغوشِ باز ازش پذیرایی کرده و دنبالش راه میوفتم. به شرطی که با بچه‌ام باشم، با هم تو یه قبر.

به اندازه کافی زیر فشار زندگی له شدم،

دیگه جونی برای ادامه ندارم...

با خشم و ترس دستش رو پس زدم.


- جفتک ننداز، من خوب بلدم اسبای چموش رو رام کنم دخترِ شاه.


در صف دشمنان کسی جز آشنا نیست.

اون سالیان‌ سال کنار پدرم بود، یکی از بهترین‌ها. خواست از پشت بهش خنجر بزنه که...


پارت_766#  




تو لباس نظامی، ابهت خاصی داره. هنوز این لباس رو می‌پوشه. سمت در رفت و با یادآوری چیزی، رو به زمین کرد:

- نذاشت کفن تنشون کنن، اونا رو مثل لاشه‌ی حیوون تو چاله‌ای انداختن و روشون خاک ریختن.


کاشف مو به مو، همه چی رو بهش گفته و رو نمکش زخم پاشیده تا چرکی بشه و حس انتقامش‌ نخوابه‌... تا به وقتش، از این پلنگ‌ زخمی استفاده کنه.


- دیگه تموم‌ شد... من هفته‌ی دیگه پایتختم، میرم پیش کاشف... وقتشه، وقت انتقام....


انتقام رو با قدرت تلفظ کرد، حس شیرینی بود که از کناره‌‌ی لباش، شُره میکرد.


مهین بی‌هوا وارد اتاق شد، انتظار دیدن کشمیری رو کنار در نداشت.

- قربان... من، فکر کردم رفتین دفترتون.


وقتی جوابی از چشمای بی‌روح رئیسش، نشنید، دُم‌شو رو کولش گذاشت و زیر لب ببخشیدی گفت. نگاه گذرایی به آدم رنگ باخته‌ی گوشه‌ی اتاق انداخت و بدون اینکه در رو ببنده، رفت.


اندازه‌ی اَرزنی دلم خوش شد به درِ بازِ اتاق... تنها امیدم واسه‌ی در امان ماندن...

عَدو شود سبب خیر، اگه خدا بخواد.


- خوشگله... نه؟

نگاهش رفت سمت مهینِ ایستاده ته راهرو که با سربازی حرف میزد.

- نمیشه براش مُرد... خالیه، پوچ و بی‌ارزش، همیشه آماده و دردسترس.


- مهین...

بلند صداش زد.

مثل جن ظاهر شد:

- جانم‌...


- بگو برامون قهوه بیارن...


مهین، جونی تازه گرفت:

- چشم قربان.


دست زیر دلم بردم، انگار بچه خوابیده باشه، حس میکنم صدای نفسای آرومش‌ رو می‌شنوم. دو هفته مونده تا ماه آخرم.

یعنی میتونه این دنیای بی‌رحم، با آدمای نامهربونش رو ببینه!!


میز و صندلی و قهوه‌ها، بشمار سه، ردیف شد. مهین تو‌ قهوه‌ها شیر و شکر ریخت و مشغول هم‌ زدنشون شد. بدون اینکه از کسی نظر بخواد، قِلقِ رئیس دستش بود.


- پاشو کمکش کن، بیاد اینجا بشینه.


صدای به هم خوردن قاشق‌و فنجون، دیگه نمیاد.

مهین با غیظ نگاهم کرد:

- قربان!!

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792