پارت_757#
بیخیالم شد و چند قدم رفت سمتشون:
- اینسر آشپزِ گاگولِ ما رو هم که از راه بدر کردی.
بلقیس نگاهش نکرد، از ترس نمیتونه نگاهش کنه.
- این بدبخت (به مهین اشاره کرد) میگفت شماها دارین یه غلطایی میکنید، اما من حرفاش رو به حسابِ حسادت زنونه میزاشتم.
نیمنگاهی به مردِ بیچاره که گوشهیِ اتاق خزیده بود انداخت و ادامه داد:
- اینم همون رابطشون به بیرون از کمپِ، درسته؟ چیزی ازش گیر آوردی؟
مهین برای خودشیرینی رفت جلوتر و جواب داد:
- بله خودشه... نه قربان، هیچی.
مرد بیچاره از ترسِ کشمیری حتی نمیتونست سرش رو بالا بیاره، انقدر کتکش زده بودن که نایِ حرف زدن نداشت.
دلم به حالش سوخت، مسئولِ بدبختی تموم اینا، منم. زندگی روتین و آروم اون دو تا با اولین روز ورودم به اون برزخِ سرد، دستخوش تغییرات زیادی شد و آخرش...
کشمیری دستی به پشتِ کمر برد و هفتتیری بیرون کشید. اجازهی ترس و تعجب از دیدن اون اسلحه رو به کسی نداد و تو چشم بهم زدنی گلولهای به سرِ مرد خالی کرد. دودی کمرنگ اطراف اسلحه رو احاطه کرد.
مرد، دَمَر رویِ زمین افتاد و به دقیقه نکشیده خونِ غلیظِ سیاه رنگی، اطراف سرش رو گرفت.
در کمالِ خونسردی اسلحه رو غلاف کرد و برگردوند سرجاش. صدای سوت گلوله، با صدای خفهای که از گلوی بلقیس بیرون اومد قاطی شد.
- یا خدا... کشتینش!!
بلقیس انگار باور نکرده بود، بیرحمی اون حیوون خونخوار تمومی نداره، صد رحمت به گرگهای بیرون کمپ.
به زور از دستِ سربازها خودمو رها کردم.
افتادم کنار جنازه... باورم نمیشد به همین راحتی به نفر جلوی چشمام مرده باشه!
دستای لرزونم رو بردم کنار سرش. چشماش باز مونده بود.
خم شدم رو صورتِش، مُرده و تمام.
دست رو چشماش کشیدم، بدنش هنوز گرم بود:
- منو ببخش... تو رو هم مثل... همه بدبخت... کردم.
کنارِ جنازه زار زدم و هقهق گریهام رو رها کردم.
- بیشرفِ بیرحم، حیوون صفت... آشغال.
کف، اطراف دهنم رو گرفته بود. جوابی نشنیدم.
هر سه زندانی، مغموم و ترسان، گریه میکنیم. مهین با شنیدن حرفای توهینآمیزم، مات کشمیری شد. وقتی دید بخاری از رئیس بلند نمیشه، پرسید:
- با اینا چیکار کنیم؟
نجمه و بلقیس رو نشون میداد.
کشته شدن مرد، کوچکترین ردی از اخم و ترس به چهرهی بشاش و بَزک کردهاش نگذاشت. یاد سرباز دیگهای افتادم که کشمیری اولین روز ورودمون، روی سکو مثل آب خوردن، به سرش شلیک کرد.
اون روزم کَکِ خودش و مهین تکونی نخورد. گویا به این کشتار عادت داشتن.