2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 14290 بازدید | 1347 پست

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید


پارت_587#  

مصطفی پیشم اومد، بازوم رو گرفت و آرام زیر گوشم لب زد:

- بیا بشین، مگه ملکه نگفته عصبانیش نکن.

با اِکراه کنارِ مجتبی و مصطفی نشستم.

نفس‌هام یاری نمی‌کرد، اونام کم آورده بودن از این همه ستم.

نگاه پیروزمندانه‌ی شاه... جوابی براش نداشتم، باید لال میشدم تا جَری‌تر نشه.

- خُب خُب خُب، امروز کم پیدا بودین، حتی سَرِ میزِ شام هم ندیدیمِت.

سلیمان با خنده و نگاهی به من جواب داد:

- چوب کاری می‌فرمائید قربان، زیرِ سایه‌یِ شما و شاه‌بانو هستم.

پدر سر کِیف بود. پا رو پا انداخت و به خدمتکار دستور داد تا برای حضار نوشیدنی بیارن.

- جای کاشف پدرسـگ خالی...


سلیمان خندید، هیکلش آنقدر بزرگ بود که گمان میکردی کاناپه حتماً از وسط دونیمه میشه.


پیپِ‌شو از روی میز برداشت و در حینِ اینکه باهاش وَر میرفت پرسید:

- خُب با مهدخت صحبت‌هاتون‌ رو کردین؟

ناخن‌هام تو پوست دستم، هر لحظه دردناک‌تر میشد. مصطفی از گوشه چشم مراقبم‌ بود تا فوران نکنم. نمیدونه دیگه جونی برای خواهرش‌ نمونده‌.

- با شاهدخت قراراتون رو گذاشتین؟

سلیمان دندونای یکی درمیونش رو نمایان‌ کرد و لبخندی زد. تعجب داشت، با اون همه ثروت و دم و دستگاه، چرا فکری‌ به حال دندوناش و خال گوشتی روی چونه‌اش نمی‌کرد. آدم‌ رو یاد جادوگران می‌‌انداخت.

لیوان نوشیدنی رو لاجرعه سر کشید و لباشو غنچه کرد، خواست چیزی بگه.. من باید پیش‌دستی کنم. نمیشد عصبانی نشم... باید یک بار برایِ همیشه به این سلیمان حالی کنم که من شوهر دارم.

سر بلند کردم سمت پدر.

- پدر اگه قرارِ هیچوقت پیشِ خانواده‌ام برنگردم و پیشِ شما بمونم، باشه قبول...  ولی به هیچ‌وجه قبول نمی‌کنم با این مردکِ خیکی‌ِ بدریخت ازدواج کنم.

با دست اشاره‌ای به سلیمان که هیکل خالص گوشت‌شو رو مبل انداخته و با دهن باز بهم زل زده بود، کردم.

مادر لب به دندون گزید:

- این ادبیات به هیچ‌وجه مناسب شاهدخت نیست...

بی‌توجه به جمله‌ی سنگین مادر، با حرص ادامه دادم:

- اگه منو به اینکار مجبور کنید، خودم رو میکشم. به خدا قسم میخورم، این کارو میکنم.

با تَحَکُمی که تو حرفام بود، همه فهمیدن که جدی کارد به استخونم رسیده.
#پارت_588
سلیمان مثلِ شیربرنج وا رفت.
با ناامیدی به شاه نگاهی انداخت:
- بهش فرصت بدین؛ شاهدخت تازه از اون جهنم نجات پیدا کرده، طول میکشه تا حالِ روحی و جِسمیش بهتر بشه.
با عصبانیتی که از درونم می‌جوشید و غیرقابل کنترل شده بود، بلند شدم و تقریباً جلویِ پدر و سلیمان ایستادم.
دلم میخواد با ناخن‌هام، خرخره‌اش رو پاره کنم، به اون چه ربطی داشت من از کجا اومدم.
- جهنم!! پیش شماها بودن جهنمه.
دستم نشونه رفت سمت پدر و سلیمان:  
- شماهایی که دو سال زن و بچه‌ رو زیر بمب و موشک گرفتین تا که چی بشه؟ یه چند متر به کشور خراب شده‌تون اضافه بشه...
مجتبی و مصطفی که بوی خطر رو شنیده بودن، کنارم اومدن‌.
- نمیدونم اون دنیا جوابِ مادرایی رو که بچه‌هایِ کوچیکشون‌ از گرسنگی مرده بودن و با دستایِ خودشون خاک‌کردن رو، چه جوری میدین؟
همه ساکت بودن، برادرام که مخالف جنگ بودن، با تکون سر، حرفامو تایید کردن.
طناز و نسرین، با صدای بلندم به سالن برگشتن.
سمت سلیمان کردم:
- خودت مثل گاو از بس میخوری سیر نمیشی.
مادر لبخندشو به زور مخفی کرد که بند رو آب نده.
-  اونجا به قول پدر، نون خشک و آبِ بدمزه  میخورن ولی با این همه تو چشمایِ تک‌تک‌شون ایمان و عشق موج میزد، چیزی که تو و امثال تو نمیدونین چی هست؟ کسی که تختِش هر شب برایِ یه یکی چیده بشه، چی میفهمه از عشق و عاشقی... تو فقط مثلِ یه حیوون به فکر خودتی...
نیشخندی زدم و به سلیمان مچاله شده  نگاهی انداختم:
- آخرش که دیدین، خدا جایِ حق نشسته و پیروز این جنگ اونا شدن نه شما.
خشم پدر، کم‌کم داشت سَر ریز میشد. کوه آتشفشان آماده‌ی فوران بود. آبِ دهنم‌ رو قورت دادم، نفسی تازه کردم برای چزوندن بیشتر:
- خواستگاری این بی سروپا برام توهین‌آمیزِ... برایِ بارِ آخر میگم من همسر شرعی و قانونیِ سعید هستم، اینم حلقه‌یِ ازدواجمِ.
پدر مثل فنر از جا پرید و پیپ رو محکم‌ با مشت کوبید روی دهنم... لبام‌ سِر شد... درد بین‌ شیارای دندون‌هام‌ حرکت کرد. مزه‌ی تلخ خون زیر لبم اومد.
درد تو کل سرم پیچید... کف دست‌های سفیدم، به خون نشست.
تلوتلو خوردم و اگه مجتبی کمکم نمی‌کرد، حتماً زمین می‌خوردم. شوریِ خونی که تو دهنم جمع شده بود رو حِس کردم...


پارت_589#  

مادر سراسیمه بغلم کرد و سرم رو تو بغلش قایم کرد.‌ شاید نمی‌خواست سلیمان با این وضعیت، شاهدخت رو ببینه.

برگشت طرفِ پدر و با اضطراب نالید:

- خواهش میکنم، این مهدختِ ها!! همون که برای خنده‌هاش و شلوغ‌کاریاش دلت تنگ شده بود...

با گریه و التماس ادامه داد:

- حالا چی شده جلویِ هرکس و ناکس بهش توهین میکنی و میزنیش! اون اصلاً حالش خوب نیست، من که گفتم بهم مهلت بدین تا راضیش کنم.

از شنیدن جمله‌یِ آخر مادر شوکه شدم.

حقیقت تلخی که مادر هم تو این کار به پدرم کمک میکنه، تلخ‌تر از خون تو دهنم بود.

شاه با خشم افسارگسیخته بهم حمله کرد، مجتبی بازوش رو محکم گرفت. وقتی دید نمیتونه بهم نزدیک بشه، با ‌انگشت اشاره تهدیدم کرد.

- تو غلط میکنی که اسمِ اون مرتیکه رو به زبونت میاری، بدبخت اگه دوستِت داشت، یه بار زنگ میزد و بهم التماس میکرد تا وِلِت کنم... اگه اونی که من میخوام نشه... نمیذارم تا آخرِ عُمرِت طعمِ خوشبختی رو بچشی، فهمیدی!!

بیشتر تو بغل مادر فرو رفتم.

این دومین بار بود که امروز از دست مادر دلم‌ شکست،‌ اونم باهام‌ صادق نبود. سرم رو سینه‌یِ مادر بود و با بُغضی که تو گَلو داشتم، نفسم بند میومد. اجازه نداشتم گریه کنم، لااقل جلوی اون منفور.

- امروز هم از سلیمان سیلی خوردم و هم از شما، دستاتون خیلی سنگینه، خیلی...

چشمای مادر و مجتبی گرد شد و ابروهاشون بالا رفت.

- سیلی که سهله، اگه منو تیکه‌تیکه هم  بکنی، دست از عشق سعید برنمی‌دارم، من عاشقشم‌.

مادر تن خسته‌مو از بغلش بیرون کشید و تو صورتم زل زد:

- چی ؟ سلیمان خان تو رو زده!؟

همه برگشتن و با خشم به سلیمان نگاه کردن... مجتبی کنارِ پدر ایستاده بود که اگه پدر خواست دوباره منو بزنه، مانعش بشه.

با خشم به‌ سليماني ‌که کم‌کم به درب خروجی سالن نزدیک میشد، نگاهی انداخت:

- تو چه غلطی کردی مرتیکه‌ی بزمجه؟ یعنی انقدر جرئت پیدا کردی که شاهدخت رو بزنی!!؟

طاقت نیاورد، به طرفش حمله‌ور شد و چند تا مشت تو صورتِ گِردش خوابوند.

هیکل چاق سلیمان بهش کمکی نکرد و به زمین افتاد. دیگه راه فراری نداشت و تا میخورد زدنش. دلم خُنَک شد... زیرِ دست و پایِ مصطفی به غلط کردن افتاده بود.

تعدادی از خدمه به دستورِ شاه، سلیمان رو از زیر دست و پا جَمِعش کردن.
پارت_590#
عجب شهر فرنگی شده بود اون شب.
صورتِش خونی شده بود، به زور بلند شد و فس‌فس کنان نزدیک پدر رفت و با اشاره‌ی دست شاه بیرون رفت...
پدر طرفِ مصطفی برگشت و با اعتراض گفت:
- پسره‌یِ دیوونه‌ی وحشی، اون مهمونِ ما بود... من باهاش حالا حالا کار دارم.
از فرصت استفاده کردم و لب ورچیدم:
- سعید و پدرش هم مهمونِتون بودن... پس چرا میخواستین اونا رو بُکُشین!!
با خشم، پیپ‌شو به طرفم پرت کرد.
دستام حصار صورتم شد، سر داغ پیپ‌ به مچ دستم خورد و خاکسترش، روی دستم‌ پاشید. در آنی، نقره‌‌ داغ شدم.
سوخت، پوست دستم سوخت و دم نزدم. تاول بست...
اون پیپ یادگار پدرش بود. که روی زمین افتاد. دلم خواست زیر پام لِهش کنم، آنقدر که دیگه اثری از اون پیپ یادگاری نمونه.
با عصبانیتی مضاعف به طرفِ اتاقِ کارش رفت و با کوبیدن در، دیگه صدایی ازش نشنیدیم.
ملکه و بقیه با رفتن‌ پدر و سلیمان کتک‌خورده، دوره‌ام کردن تا ببینن چه بلائی سر شاهدختشون اومده.
خدمتکار وسایل باندپیچی رو آورد.
جای سیلی، جای سوختگی... زیاد درد نداشت، این قلبم بود که داشت میسوخت و کسی نمی‌تونست آتیش درونم رو ببینه و خاموشش کنه.
نمیدونم از کی باید دلگیر باشم؟ از پدر یا مادر یا از سعید یا خودم.
بعد باندپیچی، مادر دو برادرم‌و فرستاد پیش زن و بچه‌هاشون.
هرازگاهی توی پله‌ها برمیگشتن و نگاهم میکردن... باورشون نمیشد که پدر اینقدر بیرحم باشه. اما من خیلی وقت بود به بی‌رحمی پدر پِی برده بودم. تو قانون پدر، منافع به فرزند ارجحیت داشت.
مادر که حالا دستش برام رو شده بود، دستپاچه دور و برم می‌گشت و قربون صدقه‌ی دختر لجبازش میرفت.
با حالی نَزار از پله‌ها بالا رفته و جنازه‌ام‌ روی تخت افتاد.
مادر به همین راحتی تنهام‌ گذاشت. بهش حق میدم، نمیتونه بین این دو راهی، یکی رو انتخاب کنه...
ملافه رو جلویِ دهنم گرفتم تا صدایِ هق هقم رو کسی نشنوه. گوشه‌یِ لبم زخم شده و خونریزی داشت.
مادر طاقت نیاورد، دوباره برگشت. ازش دلگیر بودم و خودش فهمید... کنارم دراز کشید و منو از پشت تو بغلش جا داد.
مثلِ همیشه با موهای بلندم ور رفت، مثل سعید... تبسمی تلخ روی لب‌های زخمیم نشست و بینیم چین خورد... ملکه داشت موهام رو می‌بافت.
- بهم حق بده، بینِ تو و پدرت مجبورم هر دوتاتون رو راضی نگه دارم؛ ولی خودت میدونی که دلم پیشِ توئه... نگران نباش، من مطمئنم آخرِش به سعید میرسی.


پارت_591#  

- مامان.

بوسه‌ای به رویِ موهام‌ زد:

- جانِ مامان...

- دوست دارم کسی یه جایی منتظرم باشه؛ تو زندگی یه وقتایی هست که نه خوشحالی نه ناراحت... نه توانِ موندن داری نه توانِ رفتن... من الان اونجام.

برگشتم و تو صورتِ غمگین و گرفته‌اش  نگاه کردم... اونم مثل دخترش گریه میکرد.

- مامان چرا سعید یه زنگ هم بهم نمیزنه؟ چرا با پدر تماس نمیگیره؟ شاید پدر راست میگه! اون منو فراموش کرده.

سرم‌و که از درد داشت می‌ترکید تو‌ سینه‌ی نرمش فرو بردم و زار زدم.

- سعید که شماره‌ای ازت نداره... اگه تو شماره‌شو میدونی برات گوشیمو بیارم، بهش زنگ بزن.

سراسیمه از بغلش بیرون اومدم و تو تخت نشستم:

- نه، نه نمی‌تونم... من من نمی‌خوام مجبورش کنم دست به کارایِ خطرناک بزنه.

مادر از تخت پایین رفت و کنار در ایستاد:

- من گوشی رو میارم، دیگه خود دانی.

تپش قلب گرفتم، به خودم نَهیب زدم چته؟ هنوز زنگ نزدی و صداش رو نشنیدی به این روز افتادی، وای به لحظه‌ای که باهاش حرف بزنی.

من کزین فاصله غارت شده چشم توام

چون به دیدار تو افتد سر و کارم چه کنم؟

مادر برگشت و گوشی رو داد دستم.

- چرا انقدر دستات یخِ؟ نگران نباش، تو دیگه بچه نیستی؛ بهتره قبل از انجام هر کاری خوب فکر کنی بعد... من میرم پیشِ پدرت تا آرومش کنم.

با رفتنِ مادر، موبایل به دست از پنجره به بیرون نگاهی انداختم. همه جا تو سکوت فرو رفته بود. از دور چند نگهبان رو میشد دید که دارن از قصر محافظت میکنن.

باز به گوشیِ تو دستم نگاهی انداختم، با زدن کلیدِش صفحه روشن شد.

عکس‌ خانوادگی، روزای شاد و بی‌غم، یادم نمیاد کی این عکس رو تو ویلای ساحلی گرفته بودیم. با مایو رو زانوی پدر نشسته و غرق خنده بودم.

شماره رو تو ذهنم مرور کردم. انگار قلبم داشت زیر زبونم میزد. ذهنم در آنی تبدیل به کویر شد. نفسِ عمیقی کشیده و شماره‌یِ کلبه‌یِ تو باغ رو گرفتم.

به ساعت روی دیوار نگاهی انداختم.

ساعت ۲۳ بود و الان شاید خواب بودن.

چند بار بوق زد، خواستم‌ قطع کنم که یه نفر جواب داد:

- بله بفرمائید.

آب دهنمو به زور قورت دادم و دستمو جلو دهنم گرفتم... می‌ترسیدم بی‌عقلی کنم و حرف بزنم.

صدایِ حلما بود، چند بار پرسید:

- بفرمائید... اَلو صدا نمیاد.

از اون طرف صدایِ مهنا اومد که داشت با حانیه بازی می‌کرد و می‌خندید.

گوشی رو قطع کرد و صدایِ بوق مُمتَدِ گوشی، من‌و از باغ و کلبه کشوند به قصر و اتاقم.





‌‌
من کزین فاصله، غارت شده چشم توام
چون به دیدار تو افتد سر و کارم چه کنم؟
مهدخت همه قصد جونت دارن😕


پارت_592#  

صداشون‌ رو شنیدم، خوشحالم ولی فکر اینکه ممکنه من‌و فراموش کردن و دارن بگو بخند می‌کنن، آزارم داد و یه لحظه هم رَهام نکرد.

باز گوشی رو روشن کردم و شماره‌یِ موبایل سعید رو گرفتم... زود قطع کردم و به دیوار تکیه دادم... فشارم پایین بود و این باعثِ خواب آلودگیم شده بود.

روی تخت افتادم، ملافه رو انداختم روی سرم و زیر ملافه باز شماره‌یِ سعید رو گرفتم.

- الو، بله بفرمائید.

وای خدایِ من، صدای خودش بود.

صدایِ نفسهاش میومد، کاش اون موقع باهاش حرف میزدم، کاش می‌گفتم سعید اشتباه کردم، غلط کردم، من بدون تو نمی‌تونم زندگی کنم، بیا دنبالم..‌.

ولی حرفی نزدم و تا آخر عمر پشیمونم.

سعید هم گوشی رو قطع کرد.

گوشی رو انداختم گوشه‌یِ تخت و تو خودم مچاله شدم. یعنی شک نکرد شاید یه آشنایی پشت گوشی باشه؟

درسته شماره‌ی قصر رو نمیدونه، ولی...

نه بابا از کجا شک کنه، اون یه سر داره و هزار سودا.

واقعیت این بود که من عاشق قیافه‌یِ زیبایِ او شدم. اما بعد از زندگی کردن تو اون شرایط دشوار، فهمیدم که باطنی داره صد برابر زیباتر از ظاهرش.

کم‌کم ظاهرش برام عادی شد، ولی دوستِت دارم گفتن‌هاش، مهربونی‌هاش، آرامش‌هاش، بوسیدن‌هااش هیچوقت برام عادی نشدن... هیچوقت ازشون سیر نشدم.

بزرگترین بازنده‌یِ این بازی کثیف من بودم نه سعید... اون شاید به نبودم عادت کرده، همانطور که دختراش عادت کردن، مُهنایی که بدونِ من خوابش نمی‌برد.

ماه کوچولوم.. خداروشکر که صدای خنده‌هاشون رو شنیدم نه صدای گریه.

آنچه الان، تو این‌ وضعیت جرئت میخواد،

دوام آوردن هست، باید‌ صبر کنم. باید سراغ معجزه رو از خدا بگیرم.

هر خم زلف تو صد حلقه‌ی دام است مرا.

نمی‌دونم کی میتونم از این دام‌ رها بشم. یعنی میشه؟

من آواره رو از خرابه می‌ترسونن، نمیدونن با چه سختی تونستم دل سعید رو نرم کنم تا پا تو سرزمین عشقم‌ بذاره...

با‌ پدر همین کارو میکنم.

باید این چوب سخت رو مثل موم نرم کنم، باید...

مچ دستم بهونه‌ی خوبی پیدا کرد برای سوختن، زجر دادن.

انصاف نیست دلت واسه‌یِ کسایی تنگ بشه که تو رو اصلا یادشون نمیاد... ولی نمی‌شد ولی نمیتونم خودمو گول بزنم. از شنیدن صدای تک‌تک اونا حالم بهتر شد.

با این فکرا نمی‌دونم کِی تو آغوشِ خواب فرو رفتم... با نوازشِ دست مامان بیدار شدم.

- مهدخت، حالت خوبه!! داری تو خواب هذیون میگی دختر...
پارت_593#
چشمامو به زور باز کردم و با تعجب به مادر زل زدم:
- چی.. چیزی شده؟؟
ملافه رو کنار زد، هنوز خواب بودم.
- امشب اومدم مثلاً کنارت بخوابم، انقدر سعید سعید کردی، نذاشتی استراحت کنم.
لبخندِ کم‌رنگی زدم :
- ببخشید مامان.. ساعت چنده؟
- تقریبا ۵ صبحِ، بگیر بخواب عزیزِ دلم.
نیم‌خیز شدم.
- نه مامان، باید نمازم‌ رو بخونم.
با تحسین نگاهی بهم انداخت:
- باشه گلم.
بعدِ تموم شدن نماز دعا کردم. مادر که رو مبل نشسته بود و نگاهم میکرد؛ لبخندی زد و گفت:
- موقع نماز خوندن مثلِ فرشته‌ها میشی...
تکیه زدم به تخت و جواب دادم:
- سعید هم می‌گفت؛ می‌گفت مثل فرشته‌ها نماز میخونی... آروم و باوقار.
باور نمیکرد تا حالا نماز نخونده باشم.
به تسبیح تو دستم و دونه‌های یشمی براقش‌ نگاهی انداختم:
- عشق سعید من‌و متوجه خیلی چیزا کرد.
تسبیح رو تو دستم تاب دادم.
- اوایل عشق و نگاه سعید برایِ سرمستیم کافی بود، اما همین عشق باعث شد معشوقه‌ای بزرگ‌تر و بهتر پیدا کنم اونم خدا و عشقِش بود.
مامان تو آرامش داشت به حرفام‌ گوش میداد. تبسمی‌ زیبا رو لباش بود که باعث رضایت خاطرم شد.
- مهدخت عشق اتفاقِ سنگینیه، وقتی اتفاق میوفته، یک نفر برای برداشتنش کمِ.
به آسمون و ستاره‌هاش نگاهی انداخت:
- یعنی یه نفر نمیتونه تنهایی عشق رو به  دوش بکشه؛ منظورم اینه که عشق یه‌طرفه زیاد دووم نمیاره.
از حرفایِ مادرم چیزی متوجه نشدم برای همین پرسیدم:
- مامان منظورتون چیه؟
روی مبل کنار پنجره نشست و لباس‌خوابش‌ رو مرتب کرد.
- مهدخت میدونی من فکر میکنم سعید و خانواده‌اش دیگه مایل نباشن تو برگردی پیشِشون.
دستپاچه دستاشو رو زانوهاش‌ گذاشت:  
- وگرنه یه حرکتی یه پیامی، یه اومدن رفتنی میکردن تا تو هم دلگرم بشی.
موهاش‌رو که بافته بود، کنار‌ گردنش جا داد:
- با یه فیلمی که براش فرستادی، دیگه تصمیمِشون رو گرفتن!!
از روی مبل پایین اومد و مثلِ من به تخت تکیه زد و تو چشمایِ ناراحتم خیره شد:
- تو هم یه تصمیمِ عاقلانه بگیر... تا کی میخوای منتظر باشی تا پدرت اجازه‌یِ برگشتَنِت رو بده. باشه گیریم که پدرت هم اجازه داد، فکرش رو کردی اگه بری اونجا و کسی دیگه نَخوادِت چه بلائی سرت میاد؟!

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792