پارت_591#
- مامان.
بوسهای به رویِ موهام زد:
- جانِ مامان...
- دوست دارم کسی یه جایی منتظرم باشه؛ تو زندگی یه وقتایی هست که نه خوشحالی نه ناراحت... نه توانِ موندن داری نه توانِ رفتن... من الان اونجام.
برگشتم و تو صورتِ غمگین و گرفتهاش نگاه کردم... اونم مثل دخترش گریه میکرد.
- مامان چرا سعید یه زنگ هم بهم نمیزنه؟ چرا با پدر تماس نمیگیره؟ شاید پدر راست میگه! اون منو فراموش کرده.
سرمو که از درد داشت میترکید تو سینهی نرمش فرو بردم و زار زدم.
- سعید که شمارهای ازت نداره... اگه تو شمارهشو میدونی برات گوشیمو بیارم، بهش زنگ بزن.
سراسیمه از بغلش بیرون اومدم و تو تخت نشستم:
- نه، نه نمیتونم... من من نمیخوام مجبورش کنم دست به کارایِ خطرناک بزنه.
مادر از تخت پایین رفت و کنار در ایستاد:
- من گوشی رو میارم، دیگه خود دانی.
تپش قلب گرفتم، به خودم نَهیب زدم چته؟ هنوز زنگ نزدی و صداش رو نشنیدی به این روز افتادی، وای به لحظهای که باهاش حرف بزنی.
من کزین فاصله غارت شده چشم توام
چون به دیدار تو افتد سر و کارم چه کنم؟
مادر برگشت و گوشی رو داد دستم.
- چرا انقدر دستات یخِ؟ نگران نباش، تو دیگه بچه نیستی؛ بهتره قبل از انجام هر کاری خوب فکر کنی بعد... من میرم پیشِ پدرت تا آرومش کنم.
با رفتنِ مادر، موبایل به دست از پنجره به بیرون نگاهی انداختم. همه جا تو سکوت فرو رفته بود. از دور چند نگهبان رو میشد دید که دارن از قصر محافظت میکنن.
باز به گوشیِ تو دستم نگاهی انداختم، با زدن کلیدِش صفحه روشن شد.
عکس خانوادگی، روزای شاد و بیغم، یادم نمیاد کی این عکس رو تو ویلای ساحلی گرفته بودیم. با مایو رو زانوی پدر نشسته و غرق خنده بودم.
شماره رو تو ذهنم مرور کردم. انگار قلبم داشت زیر زبونم میزد. ذهنم در آنی تبدیل به کویر شد. نفسِ عمیقی کشیده و شمارهیِ کلبهیِ تو باغ رو گرفتم.
به ساعت روی دیوار نگاهی انداختم.
ساعت ۲۳ بود و الان شاید خواب بودن.
چند بار بوق زد، خواستم قطع کنم که یه نفر جواب داد:
- بله بفرمائید.
آب دهنمو به زور قورت دادم و دستمو جلو دهنم گرفتم... میترسیدم بیعقلی کنم و حرف بزنم.
صدایِ حلما بود، چند بار پرسید:
- بفرمائید... اَلو صدا نمیاد.
از اون طرف صدایِ مهنا اومد که داشت با حانیه بازی میکرد و میخندید.
گوشی رو قطع کرد و صدایِ بوق مُمتَدِ گوشی، منو از باغ و کلبه کشوند به قصر و اتاقم.
من کزین فاصله، غارت شده چشم توام
چون به دیدار تو افتد سر و کارم چه کنم؟
مهدخت همه قصد جونت دارن😕