2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 14166 بازدید | 1345 پست


پارت_577#  

خودمو در دست هیولایی بزرگ و زشت و ترسناک اسیر دیدم که هیچ راه فراری نداشتم.

تقلاهای من بی‌فایده بود.

میونِ بازوهایِ قدرتمندِش نفسم بالا نمیومَد، تقلا کردم تا از بینِ بازوهاش بیام بیرون... بی‌فایده بود.

مثل گنجشکی بی‌پناه تو چنگال گرگی وحشی گرفتار بودم. با حرکتی سریع صورتشو نزدیک کرد که مثل دیونه‌ها غریدم و صورت‌مو دور کردم، خواستم تمومِ خشم و ترس و عصبانیت رو تو دستم بریزم و سیلیِ محکمی بزنم.

یهو به خودش اومد و ولم کرد. به سرعت ازش دور شدم، نفس‌نفس میزدم.

با لکنت گفتم:

- حتی... حتی تو مغزم هم نمیتونم سعید رو باهات مقایسه کنم. از عشقت به من میگی ولی یه شب هم تنها به رختخوابِت نرفتی، همیشه یکی بود که با پول یا به زور تو تختِت باشه...

بدنم‌ مثل یخ شده بود.

- سعید پنج سال به همسرش وفادار موند و بعدش با اصرارِ من قبول کرد که اسمش تو لیست بره.

به اینجایِ حرفام که رسیدم، سلیمان با حیرت و تعجب نگاهم کرد، ادامه دادم:

- آره بایدم تعجب کنی! عشقی از طرفِ سعید تو کار نبود، بلکه این من بودم که عاشقش شدم، ازش خواهش کردم که باهام ازدواج کنه.

چشمای گرد و صورت مبهوتش...

با دستام، بدنم‌‌رو بغل کردم تا ازش محافظت کنم.

- سلیمان، مردایِ زیادی تو زندگیم اومدن و رفتن، همشون اَدایِ مردا رو داشتن، بیشتر بهشون نامرد میشد گفت تا مرد. ولی سعید فرق داره... با همه‌تون فرق داره.

پشت لباسم رو به زور تو دستم جمع کردم، خواستم ازش دور بشم ولی باید حرفای آخر رو مثل میخ تو مغز پوکش می‌کوبیدم.

- خودت گفتی اون نجیب و با ایمان بود، راست گفتی، اون انقدر نجیب و سربه‌زیر و باحیا هست؛ تا به هم مَحرَم نشدیم بهم نگاه هم نکرد چه برسه به اینکه دستش بِهِم بخوره.

لعنت به لباس بلند و باز.

نمیتونم‌ جمع و جورش کنم که زیر پام نره.

- اما شماها چی؟ تا یه زن و دختری رو می‌بینید آب از لب و لوچَتون مثلِ سگ آویزون میشه.

به طرفم حمله کرد و با سیلیِ محکمی جوابِ توهینَم‌ رو داد... انقدر وقیح شده بود که به دخترِ شاهِ بزرگ سیلی میزد.

دستِش خیلی سنگین بود... تِلوتِلوخوران دستم‌و رو صورتم گذاشتم.

نیشخندی زدم:

- وقیـح... باید هم عصبانی باشی، چون واقعیت تلخه مثل زهر.
پارت_578#
برای اینکه بیشتر زَجرِش بدم ادامه دادم:
- با هر بار دیدنِ سعید وجودم آتیش می‌گرفت، نمی‌تونستم دیگه دوریش رو تحمل کنم، بهش التماس کردم که مَحرمِ هم بشیم تا خودم رو تو وجودش گم کنم... من معتادِ سعید شدم.
لبخندی زدم، بیشتر شبیه بزرگترین توهین به اونِ به اصطلاح عاشق بود:
- سلیمان اون کارش با یه زن تو خلوت حرف نداره، چیزی که فکر نکنم تو بلد باشی.
اینقدر بی‌حیایی از من بعید بود؟
سیلی خورده و عصبانی بودم... باید می‌گفتم تا اونم مثل من که صورتم سوخت، دلش آتیش بگیره.
از شدتِ عصبانیت دندوناشو رو هم فشار میداد... صدای دندون قروچه‌ی سلیمان، دلم رو شاد کرد.
- حتی تو خواب هم نمی‌تونی ببینی با منی، افتخارم اینه که سعید اجازه داد تا زنش بشم، نه آشغالِ زن باره‌ای مثلِ تو.
به زمین تُفی انداختم و چند قدم عقب عقب رفتم و برگشتم و دویدم... با دستم پشت پیراهن کذایی رو جمع کرده بودم تا زیرِ پام نمونه.
این‌ وسط یه افتادن و پهن شدن روی زمین رو کم داشتم.
با سرعت ازش دور شدم، حتی به پشت سر نگاه هم نمی‌کردم. خودم رو بینِ جمعیت رسوندم تا از چشمایِ ناپاکِش دور باشم.
برگشتم و نگاهش کردم، پشت به من کرده بود و گوشی به دست به دریاچه نگاه میکرد.
خودمو به پُشتِ قصر رسوندم، جایِ خلوتی بود که کسی تو این شلوغی رغبتی نداشت به اونجا بیاد. همونجایی که پدر وسایلم رو آتیش‌زده بود.
چند محافظ اون اطراف بودن و باعثِ دلگرمیم شدن.
بین دو درختِ بزرگِ سر به فلک کشیده نیمکتی بود که تَنِ خسته‌ام رو روش انداختم.
نفس‌های عمیقم نتونست حالم‌ رو بهتر کنه. د‌ل‌پیچه شدیدی داشتم، سریع بلند شدم و پشت نیکمت عق زده و بالا آوردم.
این چند روز اصلاً چیز زیادی نخورده بودم، شاید تو هواپیمای‌ِ باری که زندونی بودم سرما خوردم‌ یا مسموم شدم.
غم دوری از سعید و دخترا داره حالمو روز به‌روز بدتر می‌کنه.
روی نیمکت نشستم... سرم به شدت درد میکرد و سردم بود. دستام روی شقیقه، درحال چرخش بود.
سلیمان چه میدونه تعهد چیه؟
اگه یه نفر رو قلباً و با تمام وجود دوست داشته باشی، تعهد آسون‌ترین کاریه که میتونی داشته باشی.
چون هیچکس جز اون به چشمت نمیاد و هیچکس نمیتونه به اندازه‌ی اون زیبا و کامل باشه.
چشام‌ رو بستم. قهقهه و آواز خوندن پسر و دخترا رو شنیدم. با افکاری که تو سرم هست، رویاها و آرزوهام... خیال‌بافی میکنم.
فعلاً دنیای توی سرم رو بیشتر دوست دارم تا این کاخ و آدم‌هاش.
هر کی گفته زمان دردا رو درمون میکنه، از قلب‌های شکسته و دلتنگ بی‌خبر بوده.


یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.


پارت_579#  

با صدایِ بم یکی از نگهبان‌ها به خودم اومدم و سرم رو بلند کردم.

- شاهدخت دارن شام‌ رو سِرو میکنن، شاهنشاه فرمودن بیام دنبال شما و جناب سلیمان خان.

نگاهی به اطراف آن انداخت:

- پس ایشون...

با بی‌حالی سرم‌و از بین دستام آزاد و کیف‌مو برداشته و با همون حالِ نَزار، بی‌توجه به پرسش‌ نگهبان بلند شدم و به طرفِ میزهای بزرگی که تو محوطه چیده بودن رفتم.

سرم پایین بود تا با سلیمان چشم تو چشم نشم.

رویِ میزها پر از بَره‌یِ بریان و غذاهای رنگارنگ بود، آنقدر که چشم سیاهی میرفت. میز بلندی با انواع شیرینی و سالاد... مخلفات پُر و پیمان.

دهن هر بیننده‌ای با دیدن اون همه غذا آب می‌افتاد. چه برسه به من که داشتم از گرسنگی پَس می‌افتادم.

همه‌ی افراد خانواده،‌ پشت میز بزرگی که روی سکو گذاشته شده بود؛ جمع بودن و میزهای دیگه پایین‌تر از میز اصلی بودن. چند میز هم برایِ افراد مهم با خانواده‌هاشون نزدیکِ میزِ شام شاهنشاه قرار داشت.

کنارِ مادرم آروم و بی سرو صدا نشستم.

بین اون همه آدم رنگارنگ، تنها پناهم بود.

شاه که به زحمت از حلقه‌ی مریدانش بیرون اومده بود، نزدیک میز شد و همگی به احترامش بلند شدیم.

تا متوجه حضورم شد، با همون پرستیژ شاهی همیشگی، با غرور پرسید:

- سلیمان خان رو دیدی؟

خندید و روی مبل مخصوصش نشست.

مجتبی نیمه‌هوشیار، متوجه ماجرا شد.

- کی پای این بزمجه رو اینجا باز کرده؟

پدر بی‌اعتنا به حرف پسرش، باز رو به منی که مادر بینمون فاصله انداخته بود کرد:

- خوش‌ گذشت؟

اون تیکه از زندگی که پُر از حرفی ولی مجبوری سکوت کنی، خودِ جهنمه...

با تکونِ سر جوابش رو دادم، شاید دست از سرم بردارن.

رنگِ رخسارم خبر میداد از سِرِ درونم.

چه انتظاری ازم داشت؟ نکنه میخواد برم و با اون هم‌سفره بشم.

نمی‌دونم کی بشقاب‌‌مو پر از غذا و مخلفات کرد. ملکه زیرِ گوشم نجوا کرد:

- بخور جونم، بخور تا جون بگیری.

لبخندی مصنوعی چاشنی حرفاش کرد:

- چشم همه به توئه.

دستمال سفره‌ی‌ سفید و سوزن‌دوزی شده‌‌ی سلطنتی روی پاهام انداختم.

قاشق رو برداشتم، نقره‌ی اصل...

دستام یخ بسته بود، انگار یه کلنگ رو برمیداشتم، از بس سنگین بود.

اولین لقمه رو گذاشتم دهنم ولی باز حالت تهوع سراغم اومد و غذا تو دهنم ماسید.

بوی‌ برنج اعلا و زعفران و کباب برشته و گوشت بریونی، دیگه قابل تحمل نبود.

لقمه رو تو دستمال سفره‌ برگردوندم
پارت_580#
من چِم شده بود؟ سرم رو گردنم سنگینی میکرد. استرس، پدرمو درآورده. ضعیف و نحیف شده بودم.
زدم به در خیال، دنیای زیبایی به روی چشمام باز شد. دوست داشتم الان کلبه‌یِ جنگلی کنار سعید بودم. تو آرامشِ کامل و سکوتِ دوست داشتنیِ دریاچه نه اینجا.
صدا به صدا نمی‌رسید، بویِ نوشیدنی، اُدکلنِ مهمون‌ها و بویِ غذا قاطی شده و صدایِ موزیک هم یه لحظه قطع نمیشد.
سردردم به اُوج رسیده بود.
آروم‌ تو گوش مادر زمزمه کردم:
- من اصلاً حالم خوب نیست، باید برم اتاق کمی دراز بکشم... خیلی سَردمِه.
با ناراحتی به صورتم‌ نگاهی انداخت و گفت:
- چـرا؟؟
دست گرمش رو انگشتای سردم نشست:
- کاش بمونی، شاه ازت چشم نمی‌گیره.
نپرسید چرا انقدر یخی؟
با نوک چنگال، کمی‌ گوشت بریون دهنش گذاشت:
- پیش ما که میای خسته و بیمار و ناراحتی، پیش سعید و دختراش که بودی هم همینطوری بودی.
عمق نگاهش رو دیدم، بهم تیکه می‌انداخت. ‌گاهی نزدیک‌ترین فرد زندگیت شوخی شوخی یه تیکه بهت می‌‌اندازه، ولی جدی جدی قلبتون عمیق و شدید می‌شکنه.
کاش مادر می‌دونست، هر قدر به یه نفر نزدیک‌تر باشه، تاثیر حرفاش رو اون شخص بیشتره.
چشم‌ها، پنجره‌ای به درون انسانها هستن.
از حالت چشمام، چشمای پُر و خیسم، فهمید که ناراحت شدم.
دستم رو از زیر دست گرمش، آزاد کردم و نگاه ازش گرفتم.
طناز به پرستار بچه‌هاش دستور میداد.
- کاوه خان، بریونی دوست نداره، براشون کباب ببر و نذار زیاد نوشابه بخورن.
مهنا عاشق نوشابه و خرابی دندون‌های یکی درمیونش، نشونه‌ی این علاقه بود.
یاد حانیه افتادم که مثل یه دکتر، برای مهنا  از مضرات نوشابه توضیح میداد، ولی دریغ از گوش‌شنوای دخترکم.
اونا هفته‌ای یه بار نوشیدنی می‌خوردن، اونم اگه پیدا میشد.
- باشه برو... میخوای منم بیام.
از فکر‌ و خیال خلاصی ندارم، مادر و دیگران با آداب خاص اشرافی، غذا می‌خوردن و این کار ساعتی طول می‌کشید.
- نه مامان جان، یه کم استراحت کنم، حالم بهتر بشه، میام پیشتون.
پدر درحال بلعیدن ران سرخ و بریونی خوشرنگ و لعاب بره‌ی بخت برگشته بود.
با احتیاط از صندلی بلند شده و زیر لب با اجازه‌ی آرومی زمزمه کرده و راهم رو به طرفِ سالن کج کردم.
چند نفری نگاهم کردن و حالا که کمی هوشیار شده بودن، به پهلویِ نفرِ کناریشون زده، منو نشون داده و دَمِ گوشِ همدیگه پچ‌پچ کردن.


پارت_581#  

با وجودِ سردرد از پله‌ها باوقار و آرامش بالا رفته و سرم‌ رو بالا گرفتم.

پچ‌پچ‌ها به اوج‌ خودش رسید.

- میگن سعیدخان اونو نخواسته.

- نه من شنیدم باهاش حال کرده و بعدش ولش کرده، شاه هم مجبور شده بَرِش‌گردونه.

- آها پس این‌طور، کیف و حالش رو کرده و پَسِش فرستاده، حَقِشه... دختره‌ی مغرور، خوب شد... باد دماغش خوابید.

- نه بابا، چی داری میگی؟ اون شاهدختمون هست.

- هر کی باشه، دیگه ازش خوشم نمیاد، دختره‌ی ایکپیری...

- چی داری میگی!! من تا به حال، دختری به این‌ زیبایی و کمالات ندیدم.

- دختر شاهِ، آبروش نمیره، نترس... تشت رسوایی اینا صدا نداره.

- خدا شانس بده، اگه ما بودیم هیشکی برامون تره هم خورد نمیکرد، ببین‌ براش چه مهمونی گرفتن!!

- امروز فرداست که بدنش به یکی از این میلیاردرها.

اصلاً برام مهم نبود درموردم چه فکرایی میکنن... واردِ سالن قصر شدم.

سالن تقریباً خالی بود و تعدادی خدمتکارِ زن درحالِ جمع و جور کردن و تمیزکاری بودن.

به زور از پله‌ها خودم‌و بالا کشیدم. وارد اتاق شدم، به در تکیه زدم و روی زمین مثل ساختمون کهنه‌ای آوار شدم.

شقیقه‌هام‌ داشت می‌ترکید... شاید حالت تهوعَم از سردردم باشه، باید یه مُسکِن بخورم.

در رو باز کردم و رفتم بیرون، به نرده تکیه زدم و از اون بالا یکی از خدمتکارا رو صدا زدم، سرش رو بالا آورد.

- سرم داره میترکه، یه مُسکن برام بیارید.

به اتاق برگشتم، تازه متوجه تغییرات اتاق شدم. مثل روز اول با وسایل لوکس و عالی چیده شده بود. روتختی‌ سفیدرنگ، جاش رو با ملافه‌ای مخملی و براق و سرمه‌ای رنگ عوض کرده.

کمد لباس‌ها، پیراهن‌های کوتاه و بلند تن مانکن‌ها... و آینه‌ی بزرگ و عتیقه، سالم گوشه‌ی اتاق خودنمایی میکرد. روبدوشامبر زیبا و خوش‌رنگی روی تخت به چشمم اومد.

این اتاق برای زندگی همیشگی چیده شده، نه برای یکی که قصد موندن نداره.

اون لباسِ لعنتی رو از تنم کندم و روی زمین انداختم‌. یه بلوز و شلوارِ راحتی و ضَخیم، از کمد پیدا کرده و به تنم کشیدم و روی تخت افتادم.

بعد از خوردنِ مُسکن، انقدر گرسنه بودم که معده‌ام اذیت شد. پتو رو به خودم پیچیده و سعی کردم بخوابم، تو چشم به هم‌زدنی خوابم برد.

تو دریاچه شنا میکردم، عجیب بود دیگه احساسِ سرما نداشتم. با برخورد انگشت‌هایِ سعید به پهلوم، سمتش برگشتم. اونم تو آب بود، موهاش پریشون و خیس... خندیدم از ته دل... خودم‌و بهش رسوندم و دستامو دور گردنش حلقه کرده و داد زدم: سعید دیدی برگشتم، دیدی...
پارت_582#
سرم روی شونه‌اش بود، نفس عمیقی از موهام‌ گرفت، با دستاش صورتمو قاب گرفت و دقیق نگاهم کرد.
چشماش به غم نشست: میدونستم  بالاخره یه روز برمیگردی پیشم، ولی چرا انقدر پیر شدی مهدخت؟ چه بلائی سرت اومده؟
با جیغی خفیف از خواب پریدم.
نفس‌زنان به اطراف نگاهی انداختم... زمان و مکان رو گم کردم، چند ثانیه طول کشید تا بفهمم دور و برم چه خبره.
بدن عرق کرده‌مو بین پتو پیچیدم. موهام به صورت و گردنم چسبیده بود. حال خوشی نداشتم... چه کابوسِ وحشتناکی بود. ولی سردردم خوب شده بود، کمی تو تخت نشستم. واضح‌ترین صدایی که شنیدم، صدای بسته شدن در ماشین‌ها و جمع و جور کردن میزهای شام با سروصدای زیاد بود.
از هیاهوی چند ساعت پیش خبری نبود، زیر لب خداروشکر کردم که اون سیرکِ مسخره تموم شده.
کنارِ پنجره ایستادم و بیرون رو دید زدم.
خدمتکارا مشغول جمع و جور کردن بودن، هرازگاهی یکیشون می‌نشست و کمی استراحت میکرد. بعضی‌هاشونم با صدایِ بلند می‌گفتن و می‌خندیدن.
خوش به حالشون که میتونن این طوری از تَهِ دل بخندن.
سرمو به دیوار تکیه داده و آسمون رو نگاه کردم، من تا کی تو این قفسِ طلایی باید زندونی باشم؟
اگه کسی ازم سوال کنه برایِ چه زنده‌ای؟
من برای زندگی تو رو بهونه میکنم، خداروشکر که تو خواب دیدمت...
رفتم سرِ چمدون، باز عکس‌ها و خاطرات و اشک‌های بی‌اَمان... دیگه باید به این تنهایی و عکس‌ها عادت کنم، چمدون رو بستم و توی کمد گذاشتم.
دوش گرفته و حوله‌پیچ روی تخت نشستم.
زمانی فکر میکردم، بدون سعید یه روزم دووم نمیارم، حالا اونم مثل منه... هر دو داریم می‌سوزیم و دم نمی‌زنیم.
همه‌ی دلخوشیای دنیا تو سه کلمه خلاصه میشد: بودن کنار سعید.
کاش همه‌ی این روزها خواب باشه... این روزهای پر از تنش، استرس، تنهایی و دلتنگی... روزهایی که توش هزار بار مرگ میاد جلو چشمم...
مادر آروم‌ در رو باز کرد و نگاهی به اتاق انداخت.
- بیدار شدی عزیزم! ببخش که در نزدم فِکر کردم هنوز خوابی.
کنارم اومد و نگاهی از سر رضایت به اتاق انداخت. نمی‌گفت ولی دوست داشت پیشش بمونم، برای همیشه... از‌ چیدمانِ اتاق معلوم بود.
به صورتم نگاهی انداخت.
- خدا رو شکر حالت بهتره، چیزی میخوری بگم‌ برات بیارن؟
تو چشماش زُل زدم و اشک تو چشمام جمع شد:
- مامان خوابِ سعید رو دیدم.
دستمو جلوی دهنم گرفتم و هق زدم.


پارت_583#  

کاری از دستش بر نمیومد...

بغضش رو قورت داد و سرم رو به آغوش کشید.

- مهدخت دل بستن مثلِ پرت کردن سنگ تو دریاست و دل کندن مثلِ پیدا کردنِ همون سنگِ، انقدر سخت.

کی گفت میخوام از سعید دل بکنم؟ مگه اتفاقی افتاده؟

آب دهن‌‌شو قورت داد و کمی مکث کرد، انگار داشت انرژی می‌گرفت تا حرف‌نهایی رو بگه.

- فکر نکنم حالا حالا‌ها شاه اجازه‌یِ بازگشت بده... باید دوریش رو تحمل کنی، گریه کن گلم، گریه کن تا کمی آروم بگیری.

می‌تونستم حدس بزنم، تو خلوت با پدر خیلی حرف زده، ولی شاه آب پاکی رو ریخته بود رو دستش.

- بغض‌هایِ گره خوده تو گَلوت رو اگه باز نکنی و زار نزنی، یواش‌یواش میشی مثل من؛ اجازه ندارم و نمیتونم برایِ دلتنگی پسرام بغض کنم چه برسه به گریه.

بلند شد و سمت آینه رفت:

- دوست و دشمن، بعد مدتها منو دیدن، با وقاحت تموم می‌پرسن چرا اطرافِ چشمات آنقدر چین و چروک افتاده؟ چرا شکسته شدی؟ چرا شاهدخت آنقدر لاغر شده؟ اون زخم بالای پیشونیش...

آهی کشید و برگشت پیشم:

- هیشکی نمی‌دونه بُغضی که تو گلو گیر میکنه و نه میتونی قورتِش بدی و نه میتونی بیرون بریزیش، میشه همون چین و چروکِ دورِ چشما، میشه شکسته شدن، میشه...

تو صورتش دقیق شدم، پس چرا من متوجه این چین و چروک نشده بودم!!

انقدر که همه به فکر خودمون بودیم، از مادر غافل شدیم.

پیشونیم‌ رو بوسید و گفت:

- پاشو بریم پایین... مهمون‌ها رفتن و فقط خودمونیم، شاه باهات کار داره.

قیافَه‌م تو هم رفت...

- نمیشه بهشون بگین، مهدخت خوابیده.

خندید:

- یعنی دروغ بگم.

سمت در رفت:

- منتظریم، چشم انتظاری خوب نیست... اونم برای خانواده‌ات.

مادر راست میگه، با رفتارهایی که از پدر دیدم، شاید بهم اجازه‌ی برگشت نده.

سرم رو تکون دادم تا از فکر و خیال خالی بشه، افکارِ منفی لحظه‌ای رهام نمیکنه.

بین بد و بدتر... انتخاب چقدر سخته. موندن و دوری از سعید، برگشت و آغاز جنگ.

تو آینه‌، نگاهی به خودم انداختم. سرویسی که پدر داده رو باز کرده و تو جعبه گذاشتم. موهام رو دم‌اسبی بستم و با همون لباسِ راحتی پیشِ خانواده‌ام رفتم.

شب‌نشینی خانوادگی، تو یه سالن کوچیکتر پشت ساختمون بود، یه سالن نورگیر بزرگ و زیبا با پنجره‌های بزرگ... روزها باغ وسیع کاخ با گل‌های رنگارنگ و اون همه زیبایی پیدا بود و شب‌ها میشد ستاره‌ها رو دست‌چین کرد
پارت_584#
طبقِ روالِ همیشگی، شاه روی مبل بزرگِ خودش نشسته بود. به فاصله‌ی چند متر، مبل‌های دیگه چیده شده بود.
به غیر اون کسی حق نداشت روی مبل بزرگ و تک نفره‌ی زیبا با چوب گردوی اصل و کنده‌کاری خاص بشینه. مبلی با هنرمندی یه استاد کار حرفه‌ای و معروف‌ که بالای تاجش به ظرافت هرچه تمام، یه حلقه عکس از پدر نقش بسته بود.
برادرام و خانواده‌هاشون دور شومینه نشسته بودن و از هر دری حرف میزدن.
با سلامی که دادم همه سمتم برگشتن.
بچه‌هاشون سمتم دویدن، نشستم و یکی‌یکی بغلشون کردم‌. کوچیکه رو بغل کردم و بقیه هم کنارم اومدن و روی کاناپه نشستن.
مجتبی و مصطفی با شوق نگاهم میکردن.
طناز تکونی به شکمِش داد و به مجتبی تکیه زد و پرسید:
- شاهدخت مهمونی چطور بود؟ خوش گذشت؟
لبخندِ کم‌رنگی گوشه‌یِ لبم اومد و جواب دادم:
- هِی بدَک نبود.
حال من بدون سعید و خانواده‌ام هیچ جا خوب نبود، نیست و قرار نیست خوب باشه.
پدر خنده‌ی بلندی سر داد و بدونِ اینکه نگاهم کنه، روزنامه‌ی تو دستش رو با تکونی صاف کرد:
- بدک نبود... هیییی، شاید مادمازل مهمونیایِ سعید و خانواده‌اش رو بیشتر می‌پسنده؟ ها این طوره؟
همه ساکت شدن، حتی بچه.ها.
باید به این تیکه انداختن‌ها عادت کنم.
می‌دونستیم که این‌جور مواقع نباید صدایی از کسی بلند بشه.
کمی‌ بعد طناز دوباره پرسید:
- جای ترمه خالی... اگه بود، شاید آخر مهمونی با دعوا یا شوخی خرکی با یکی از مردها تموم میشد.
تبسمی‌ زدم، جاش خالی... خداروشکر، هزاران بار شکر که عاقبت به خیر شد.
باز حرف‌های تحقیر آمیز پدر، حالم‌و بد کرد:
- آره شنیدم با یکی هم سن باباش ازدواج کرده... خلایق هرچه لایق.
از پدر انتظار این صحبت‌های خاله زنکی رو نداشتم. انقدر ناراحت بود که حتی با نیش به ترمه و زندگیش، میخواست حالش کمی روبه‌راه بشه.
مادرم با خدمتکاری وارد سالن شد و با نشون دادن من، رو به خدمتکار گفت:
- بزارش اینجا رو میز.
نگاهی بهم انداخت:
- شاهدخت غذا هم نخورده، الانه که دخترم ضعف کنه.
دو سینیِ بزرگ پُر از غذا‌های رنگارنگ، روی میز گذاشته شد. همه‌یِ نگاه‌ها به من بود.
- نترس ملکه‌ی فداکار و شجاع، اونجا انقدر گرسنگی کشیده که عادت کرده.
دود پیپ‌ رو بیرون داد و با نیشخند اضافه کرد:
- دخترم ضعف میکنه.
باز سری تکون داد و مشغول روزنامه شد. مادر کنارم نشست،‌ میخواست بهم روحیه بده... ولی کار از این حرف‌ها گذشته.


پارت_585#  

کمی برنج کشیدم و با نوکِ قاشق هرازگاهی تو دهنم گذاشتم. بچه‌ها با دیدن سینی‌ پر ملات، مثل جوجه‌ها که مادرشون رو دوره کنن، اطرافم جمع شدن.

مجتبی خندید:

- پدر سوخته‌ها، مگه پرستار بهتون شام نداده که مثل قحطی‌زده‌ها به شاهدخت حمله کردین‌!

کاوه پسر بزرگ مجتبی، گونه‌ام رو بوسید:

- چرا باباجون بهمون شام دادن، این شام رو ملکه برای شاهدخت آوردن، حتماً خوشمزه‌تر از شام ماست.

کمی خنده، برای اون جمع لازم بود.

با دیدنشون یاد محنا و حانیه به مغزم هجوم آورد، اشکام‌و کنترل کردم و بهشون وعده‌ی تخت و بالشت رو دادم.

هر کدوم یه قاشق برداشته بودن و ظرفای تو سینی رو یکی بعد از دیگری خالی میکردن.

نسرین دختر کوچیکش رو به بغل گرفت:

- چقدر میخوری مامان... شب کابوس میبینی‌ها.

مادر خنده‌ای سر داد :

- بابا چه خبره؟ بذارید عمه هم یه چیزی بخوره.

خوشحال بود و به وضوح میشد فهمید از چی خوشحاله. مادر با خودش چی فکر میکنه، من با موندن پیش اونا، سعید رو یادم میره... چه خوش‌خیال بودن خانواده‌ام.

هنوز تو فکر دخترکانم بودم، که گاهی لوس میشدن: مامان مهدخت امروز تو به ما غذا میدی.

با عشق و علاقه هم به اونا غذا میدادم و هم براشون مادری میکردم. قرار بود براشون مادری کنم.. خیلی قرارای دیگه هم گذاشته بودیم، ولی چرخ روزگار با خواست ما نمی‌چرخه.

برای اینکه چشام تَر نشه، نفسِ عمیقی کشیده و به ظاهر خودم‌و با غذا مشغول کردم.

با صدایِ پدر همه به من خیره شدن:

- نگران نباش خانوم، دخترِ عزیز و یکی‌یه‌دونَه‌ات چیزیش نمیشه.

روزنامه رو تا کرد و رو میز کنارش گذاشت، فنجون قهوه رو برداشت و با ابرو بهم اشاره کرد:

- این اونجا دو سه ماهِ اول به عشقِ سعید فقط نون‌خشک و آب خورده ولی دَم نزده، به گرسنگی عادت داره، بذار با بچه‌ها هم‌پیاله بشه.

با نفرت به حرفاش گوش دادم، به مادر قول داده بودم تا جوابی بهش ندم که باهام لج کنه.

نسرین و طناز از ترس پدر نگاه از فرش نمی‌گرفتن. همه ساکت بودن، شاید تو دلاشون باهام همدردی کنن، اما از ترس پدر نمی‌تونستن دم بزنن.

از بوی غذا بود یا چیزه دیگه، تو دلم داشتن رَخت می‌شُستن. برای همین با غذا دادن به بچه‌ها، دل‌پیچه رو از یاد بردم.

طناز بچه‌ها رو کنار زد. کنارم نشست و آروم دم گوشم نجوا کرد:

- بازم حالت بده؟ رنگت پریده‌ها.

بدون اینکه نگاهش کنم، سری تکون دادم:

- نه نه چیزی نیست...

یکی از خدمه‌ها به سالن اومد، با احترام‌ کنال پدر ایستاد و دَمِ گوشش چیزی پچ‌پچ کرد. بابا از زیر عینک نگاهی بهم انداخت و رو به خدمتکار گفت:

- بگو بیاد تو
پارت_586#
سرم‌و پایین انداختم و مشغول بچه‌ها شدم. نگاه پدر برام‌ غریب بود.
با صدایِ سلام و اجازه خواستن سلیمان با تعجب و خشم برگشتم و بهش خیره موندم.
پدر از رو مبل بلند شد و فنجون خالی‌شو روی میز گذاشت و سمتِ سلیمان رفت و باهاش دست داد. همدیگه رو بغل کردن و تو گوشِ هم چیزایی گفتن و با صدایِ بلند و چندِشی خندیدن.
با عصبانیت از جا بلند شدم. بچه‌ها رو با دستم کنار زدم تا راه باز کنم و به اتاق برم.
با صدایِ پدرم تو جام میخکوب شدم...
- کجـا ؟!!!
برگشت و با قدرتی نهفته تو چشماش، سلیمان خیکی رو دید زد:
- مگه من اجازه دادم که بلند شدی!!
دستی به پشت سلیمان‌ کشید:
- امشب قرار درمورد تو و جناب سلیمان خان حرف بزنیم.
از سلیمان دل کند و سمتم اومد، انقدر نزدیک که میشد عصبانیت رو تو چشماش دید:
- پس بتَمَرگ سر جات.
از اینکه پدر پیش بقیه اینطوری باهام حرف میزد احساسِ حقارت و ناراحتی کردم.
با خشم دندونامو رو هم فشار دادم و برگشتم طرفِشون و تقریباً با صدای بلند گفتم:
- پدر قبلاً در این مورد با شما و این به اصطلاح مرد، حرف زدم.
قدمی به مادر نزدیک شدم، میدونستم خشم پدر رو به فوران هست.
- من همسرِ سعید خان هستم، تو هیچ منطقی نمی‌گنجه که از زنِ شوهردار خواستگاری بشه.
قیافه‌ی پدرم تو هم رفت، با نفرتی که از سلیمان داشتم و اتفاقی که چند ساعت پیش افتاد، اصلاً بهش نگاه هم نکردم ولی با این همه توهینِ من، از رو هم نمی‌رفت.
پدر‌ بی‌تفاوت به حرفام، به‌ سلیمان‌ کاناپه رو نشون داد.
خدمتکارا تو چشم بهم زدنی اومدن و سینی غذا و بچه‌ها رو بیرون بردن. اونجا اصلا زمان و محیط مناسبی براشون نبود.
عروسا هم با چشم غره‌یِ شاه، حساب کار دستشون اومد و با اجازه گرفتن از پدر سمت سوئیت‌هاشون رفتن.
پدر به همه دستور داد بشینَن.
مادر و برادرام از ترسِش یه جا پیدا کردن و نشستَن به غیر از من که باز همون جا ایستاده بودم و به پدرم نگاه می‌کردم.
- با اجازتون من میرم اتاقم.
پدر سبیلاشو تابی داد و چشماش رو تنگ کرد:
- گفتم بیا بشین وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
مادر بلند شد تا سمتم بیاد که با عربده‌یِ پدر ترسید و دوباره برگشت سَرِ جاش.
- بشین، همش تقصیر توئه... اگه بهشون اطلاع نمیدادین تا فرار کنن، الان نه سعیدی بود که این دختر سنگِش رو به سینه بزنه... نه اینقدر پُر رو شده بود که جلویِ من وایسه... گفتـم بشیـــن.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792