#پارت_505
حسام در آغوشم گرفت و من بیصدا شونههام لرزید. هر کس یه ظرفیتی داره، تحمل همهی آدمها درمورد همهچیز یکسان نیست.
- سعید تو باید قوی باشی، باشه تا هر وقت خواستی اینجا تنها بمون، ولی آخه تا کی باید تو این حال باشی؟
هیکل چاقشو عقب کشید و به دیوار کلبه تکیه زد، مثل مادری مهربان سرم بین دستاش بود.
- یه تصمیم درست بگیر، قبول اصلاً با هم میریم دنبالش ولی وقتی میدونی برگشتِ مهدخت مساویه با نابودی کشورت، یتیمی دخترات، اسیری اونا... پس این چه کاریه!! آدم عاقل همچین کاری میکنه؟
منو از بغلش بیرون کشید و تو چشام زل زد:
- میدونم! الان حال تو رو هیشکی درک نمیکنه، مهدخت یه دختر به تمام معنا بود، عاشقِ تو، یه مادر مهربون.
پدر درستترین کار رو کرده بود، تنها کسی که میتونست منو قانع کنه، فقط حسام بود. داشت تلاششو میکرد.
- همون مهدختی که سالها بدون اینکه کسی بفهمه، عشقت تو قلبش لونه داشت، انقدر منطقی فکر کرد که از حق مادریش برای دخترای تو گذشت تا اونا زنده باشن و زندگی کنن. حتی اگه سایهی مادریش بالای سرشون نباشه.
ولی مهدخت خودخواهی کرد، اون باید به دخترا، به من، به همه میگفت چی تو سر داره.
- تو هم فکر کن مهدخت کنارتِ، به خدا کمکم به نبودش عادت میکنی.
خندید، آنقدر مصنوعی که خودش هم تعجب کرد، چشمای گردش، تو صورتم چرخید.
- یادته میگفتی انقدر کار و برنامه برای پیشرفت کشور دارم... دنیا که به آخر نرسیده! رسیده؟
بلند شد و دستشو جلو آورد:
- پاشو یه یاالله بگو و اون برنامهها رو عملی کن. مردم این کشور بیشتر از آقابزرگ تو رو قبول دارن. حالا اگه بفهمن اونی که پُشتِشون رو بهش گرم کردن، نشسته داره برای عشقش زار میزنه، اُمیدشون نااُمید میشه سعید.
اشک چشماش رو گرفت و مصمم دستش رو باز جلو آورد.
- پاشو بریم بالا هر تصمیمی که گرفتی همون کار رو میکنیم، تا آخر دنیا هم برای برگشت مهدخت بری، منم باهات میام. فقط عاقلانه تصمیم بگیر.
منتظر بود، تسلیم شدم. مثل یه بچه دست تو دست هم از پلهها بالا رفتیم.
تا چشمم به تخت افتاد، بیاختیار یاد اون شب افتادم. دختری عاشق به زنی تبدیل شد تا برای آیندهی همهی مردم تصمیم بگیره.
دلم نمیخواست اون شب رو به یاد بیارم.
من تو عمق عشق مهدخت غرق شدم، ولی باید سر از این موج سهمگین بیرون بیارم و دست کسی که برای کمک دراز شده رو بگیرم.
انگار یه تیر خورده بود وسط سینهَم.
درش که میارم، باز خونریزی میکنه، بیشتر و بیشتر از قبل. پس مجبور میشم، تیر رو بذارم سر جاش... ببین اون داره چه میکشه؟
تو یه لحظه یه تصمیم جنونآمیز گرفتم.
- حسام کمک کن هر چی از مهدخت تو این کلبه هست رو بریزم بیرون.
حسام با تعجب نگاهم کرد و جواب داد:
- میخوای چی کار کنی؟