2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 31220 بازدید | 1819 پست


#پارت_505




حسام در آغوشم گرفت و من بی‌صدا شونه‌هام لرزید. هر کس یه ظرفیتی داره، تحمل همه‌ی آدم‌ها درمورد همه‌چیز یکسان نیست.


- سعید تو باید قوی باشی، باشه تا هر وقت خواستی اینجا تنها بمون، ولی آخه تا کی باید تو این حال باشی؟


هیکل چاق‌شو عقب کشید و به دیوار کلبه تکیه زد، مثل مادری مهربان سرم بین دستاش بود.

- یه تصمیم درست بگیر، قبول اصلاً با هم میریم دنبالش ولی وقتی میدونی برگشتِ مهدخت مساویه با نابودی کشورت، یتیمی دخترات، اسیری اونا... پس این چه کاریه!! آدم عاقل همچین کاری میکنه؟


من‌و از بغلش بیرون کشید و تو چشام زل زد:

- میدونم! الان حال تو رو هیشکی درک نمیکنه، مهدخت یه دختر به تمام معنا بود، عاشقِ تو، یه مادر مهربون.


پدر درست‌ترین کار رو کرده بود، تنها کسی که می‌تونست منو قانع کنه، فقط حسام بود. داشت تلاش‌شو میکرد.


- همون مهدختی که سالها بدون اینکه کسی بفهمه، عشقت تو قلبش‌ لونه داشت، انقدر منطقی فکر کرد که از حق مادریش برای دخترای تو گذشت تا اونا زنده باشن و زندگی کنن. حتی اگه سایه‌ی مادریش بالای سرشون نباشه.


ولی مهدخت خودخواهی کرد، اون باید به دخترا، به من، به همه می‌گفت چی تو سر داره.


- تو هم فکر کن مهدخت کنارتِ، به خدا کم‌کم به نبودش عادت میکنی.


خندید، آنقدر مصنوعی که خودش هم تعجب کرد، چشمای گردش، تو صورتم چرخید.

- یادته می‌گفتی انقدر کار و برنامه برای پیشرفت کشور دارم... دنیا که به آخر نرسیده! رسیده؟


بلند شد و دست‌شو جلو آورد:

- پاشو یه یاالله بگو و اون برنامه‌ها رو عملی کن. مردم این کشور بیشتر از آقابزرگ تو رو قبول دارن. حالا اگه بفهمن اونی که پُشتِشون رو بهش گرم کردن، نشسته داره برای عشقش زار میزنه، اُمیدشون نااُمید میشه سعید.


اشک چشماش رو گرفت و مصمم دستش رو باز جلو آورد.

- پاشو بریم بالا هر تصمیمی که گرفتی همون کار رو می‌کنیم، تا آخر دنیا هم برای برگشت مهدخت بری، منم باهات میام. فقط عاقلانه تصمیم بگیر.


منتظر بود، تسلیم شدم. مثل یه بچه دست تو دست هم از پله‌ها بالا رفتیم.

تا چشمم به تخت افتاد، بی‌اختیار یاد اون شب افتادم. دختری عاشق به زنی تبدیل شد تا برای آینده‌ی همه‌ی مردم تصمیم‌ بگیره.

دلم نمی‌خواست اون شب رو به یاد بیارم.

من تو عمق عشق مهدخت غرق شدم، ولی باید سر از این موج سهمگین بیرون بیارم و دست کسی که برای کمک دراز شده رو بگیرم.


انگار یه تیر خورده بود وسط سینه‌َم.

درش که میارم، باز خونریزی میکنه، بیشتر و بیشتر از قبل. پس‌ مجبور میشم، تیر رو بذارم سر جاش... ببین اون داره چه می‌کشه؟


تو یه لحظه یه تصمیم جنون‌آمیز گرفتم.

- حسام کمک کن هر چی از مهدخت تو این کلبه هست رو بریزم بیرون.


حسام با تعجب نگاهم کرد و جواب داد:

- میخوای چی کار کنی؟


#پارت_506




سمت کمد رفتم و با خشمی که از سرنوشت تاریکم، شعله میکشید، لب زدم:

- مگه همه نمیگین فراموشش کن! می‌خوام هیچ اثری ازش تو این کلبه نمونه، هرچی داره بریز بیرون تا آتیشِش بزنم.


حسام، عاقل اندر سفیه نگاهم کرد.

در کمد با صدای ضعیفی باز شد، انگار التماس میکرد کاری به لباسای‌ مهدخت نداشته باش. بوی عطر مهدخت، باعث شد در جا میخکوب شم. حس کردم کسی تو کمد هست، کمد بوی زندگی میداد.

چند ثانیه مَکث کرده و دست بردم‌ قسمت تاریک کمد، انگار با دستم دنبال کسی بودم. ناامید از یافتن، همه‌ی لباس‌ها رو بغل کردم و از پنجره بیرون انداختم.

حوله، بُرِس، مسواک، عکس‌ها...


حسام فقط نگاهم میکرد. وقتی مطمئن شدم دیگه چیزی نمونده، با سرعت و جنون و نجوای زیر لب، از پله‌ها پایین رفتم. از آشپزخونه کبریت و پیت نفت رو برداشتم. احساس کسی رو داشتم که تو بن‌بست گیر کرده. جاده‌ی زندگی، هرگز بن‌بستی برای من نداشت، هر وقت کم آوردم؛ یه نفس تازه کردم. چون ایمان داشتم که آغوش خدا همیشه انتظارم رو میکشه، ولی حالا...


دلم میخواست حسام دست از سرم برداره و فکر کنه که واقعاً دارم مهدخت رو فراموش می‌کنم. از پنجره تمام حرکاتم رو زیرنظر داشت.


لباسایی که با عشق و خجالت از مغازه‌ها خریده بودم... همه‌رو یه جا جمع کردم و روشون نفت ریختم. چشمامو بستم و از خدا خواستم کمکم کنه تا بعدِ مهدخت بتونم سَرِپا بمونم. ‌

بین وسایل یکی از عکس‌های مهدخت رو دیدم که داشت می‌خندید.

چشمای تو وطن من بود و هست.


حرفای حسام و دیدن حال و روز خانواده

کمی بیدارم کرد. باید سرپا بشم... حتی به قیمت سوختن عکس‌های مهدخت.



کبریت رو کشیدم و تو چشم بهم‌زدنی همه چیز شعله‌ور شد مثل دلم که تو آتیش دوری مهدخت، اَلو گرفت و سوخت.

چشمامو بسته بودم، نمی‌خواستم سوختن وسایل عشقم رو نگاه کنم. دلم آتیش گرفت از این سرنوشت سیاهم ولی باید سوخت و ساخت...


مهدخت احتمالاً میخواد آروم‌آروم دل شاه رو نرم کنه و بعد پیشمون برگرده، به امید اون روز باید سر پا باشم.

شاید قسمت من و مهدخت همون چندماه نزدیکی بود!! شاید قسمت ما کمی دوری باشه و بعد وصال!!

شاید هم اصلاً دیگه نتونه برگرده!!

پس باید قبول کنم که اون دیگه نیست، برنمی‌گرده. یعنی نمیتونه برگرده، پدرش دنبال کوچکترین بهونه است تا باز کشورگشایی کنه. خدایا چرا این مرد نمی‌میره تا دنیا از دستش یه نفس راحت بکشه؟


به کلبه برگشتم تا سوختن وسایل رو نبینم.

دود غلیظ و شعله‌های سرکش... کاش خاطراتمون هم می‌سوخت تا یادآوری‌شون اذیتَم نکنه.


هیچوقت مال خودم نبودم، رشته‌ی درسی رو خوندم که پدرم می‌خواست، درسته به مهندسی علاقه داشتم، ولی برق نه. دانشگاهی رفتم که پدرم میخواست، زنی رو گرفتم که....

هیچوقت نتونستم بگم بذارید یه روز هم باب میلِ خودم زندگی کنم. اینم از ماجرای مهدخت...

رفتنش،‌ نبودنش... غمی شد روی بقیه‌یِ غمام، من دیگه هیچ‌کس بودم، هیچ‌کسِ زندگی مهدخت.


بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید


#پارت_506




سمت کمد رفتم و با خشمی که از سرنوشت تاریکم، شعله میکشید، لب زدم:

- مگه همه نمیگین فراموشش کن! می‌خوام هیچ اثری ازش تو این کلبه نمونه، هرچی داره بریز بیرون تا آتیشِش بزنم.


حسام، عاقل اندر سفیه نگاهم کرد.

در کمد با صدای ضعیفی باز شد، انگار التماس میکرد کاری به لباسای‌ مهدخت نداشته باش. بوی عطر مهدخت، باعث شد در جا میخکوب شم. حس کردم کسی تو کمد هست، کمد بوی زندگی میداد.

چند ثانیه مَکث کرده و دست بردم‌ قسمت تاریک کمد، انگار با دستم دنبال کسی بودم. ناامید از یافتن، همه‌ی لباس‌ها رو بغل کردم و از پنجره بیرون انداختم.

حوله، بُرِس، مسواک، عکس‌ها...


حسام فقط نگاهم میکرد. وقتی مطمئن شدم دیگه چیزی نمونده، با سرعت و جنون و نجوای زیر لب، از پله‌ها پایین رفتم. از آشپزخونه کبریت و پیت نفت رو برداشتم. احساس کسی رو داشتم که تو بن‌بست گیر کرده. جاده‌ی زندگی، هرگز بن‌بستی برای من نداشت، هر وقت کم آوردم؛ یه نفس تازه کردم. چون ایمان داشتم که آغوش خدا همیشه انتظارم رو میکشه، ولی حالا...


دلم میخواست حسام دست از سرم برداره و فکر کنه که واقعاً دارم مهدخت رو فراموش می‌کنم. از پنجره تمام حرکاتم رو زیرنظر داشت.


لباسایی که با عشق و خجالت از مغازه‌ها خریده بودم... همه‌رو یه جا جمع کردم و روشون نفت ریختم. چشمامو بستم و از خدا خواستم کمکم کنه تا بعدِ مهدخت بتونم سَرِپا بمونم. ‌

بین وسایل یکی از عکس‌های مهدخت رو دیدم که داشت می‌خندید.

چشمای تو وطن من بود و هست.


حرفای حسام و دیدن حال و روز خانواده

کمی بیدارم کرد. باید سرپا بشم... حتی به قیمت سوختن عکس‌های مهدخت.



کبریت رو کشیدم و تو چشم بهم‌زدنی همه چیز شعله‌ور شد مثل دلم که تو آتیش دوری مهدخت، اَلو گرفت و سوخت.

چشمامو بسته بودم، نمی‌خواستم سوختن وسایل عشقم رو نگاه کنم. دلم آتیش گرفت از این سرنوشت سیاهم ولی باید سوخت و ساخت...


مهدخت احتمالاً میخواد آروم‌آروم دل شاه رو نرم کنه و بعد پیشمون برگرده، به امید اون روز باید سر پا باشم.

شاید قسمت من و مهدخت همون چندماه نزدیکی بود!! شاید قسمت ما کمی دوری باشه و بعد وصال!!

شاید هم اصلاً دیگه نتونه برگرده!!

پس باید قبول کنم که اون دیگه نیست، برنمی‌گرده. یعنی نمیتونه برگرده، پدرش دنبال کوچکترین بهونه است تا باز کشورگشایی کنه. خدایا چرا این مرد نمی‌میره تا دنیا از دستش یه نفس راحت بکشه؟


به کلبه برگشتم تا سوختن وسایل رو نبینم.

دود غلیظ و شعله‌های سرکش... کاش خاطراتمون هم می‌سوخت تا یادآوری‌شون اذیتَم نکنه.


هیچوقت مال خودم نبودم، رشته‌ی درسی رو خوندم که پدرم می‌خواست، درسته به مهندسی علاقه داشتم، ولی برق نه. دانشگاهی رفتم که پدرم میخواست، زنی رو گرفتم که....

هیچوقت نتونستم بگم بذارید یه روز هم باب میلِ خودم زندگی کنم. اینم از ماجرای مهدخت...

رفتنش،‌ نبودنش... غمی شد روی بقیه‌یِ غمام، من دیگه هیچ‌کس بودم، هیچ‌کسِ زندگی مهدخت.


#پارت_507




حسام صِدام زد:

- باید برگردیم.. همه تو باغ نگرانت هستن.


برگردیم!! من میخواستم از دست همه‌ی اونا فرار کنم، کجا برگردم؟

- نه میخوام چند روزی تنها باشم، هنوز آمادگی ندارم.


سیب درشتی رو گاز زد:

- پس منم‌ پیشت میمونم، اگه بدون تو برگردم، سمانه پوستم‌و میکَنه.


کلافه و عصبی سمتش برگشتم. همه‌چیز سوخته بود و چیزی جز خاکستر و دود نمونده بود.

- حسام... دلم میخواد تنها باشم.


لبخندی زد:

- باشه حتما.. مزاحمت نمیشم، برای شام صِدات میزنم.


روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم.

همه بهم می‌گفتن که مهدخت بهتر از تو با این قضیه کنار اومده. پس منم باید یه فکری می‌کردم، تا کی گریه و ناراحتی؟ تا کی دلتنگی؟

در ظاهر هم‌ شده باید خودم‌و بی‌تفاوت نشون بدم تا خیال پدرم و اطرافیان کمی راحت بشه. تا ببینم بعداً چه کار از دست من و مهدخت برمیاد؟


دستم‌و سمت بالشت بردم تا زیر سَرم بکشَمِش که کاغذی از زیرش نمایان شد.

بَرِش داشتم، اون خط مهدخت بود، قبل از اینکه بازش کنم، بوش کردم.

نیم‌خیز شدم. قطره‌ی اشکی روی نامه چکید، بازش کردم و خوندَمِش.

چند خط شعرای احساسی و عاشقانه برام نوشته بود که ای کاش نمیخوندَمِش.


صورتمو تو بالشت فشار دادم‌ تا حسام صدامو نشنوه. مهدخت چرا باهام این کارو کردی؟ امشب تو این کلبه کجا بخوابم که صدای نفسات رو بشنَوَم؟ کاش می‌تونستم بگم باهام چه کردی.


همانطور که با مهدخت حرف میزدم خوابم برد. حسام برای شام بیدارم کرد.

- اصلاً میل ندارم.


- خواهش میکنم سعید، اگه تو چیزی نخوری، منم گرسنه می‌خوابم... خودت که میدونی زخم معده‌ام عود میکنه.


با بی‌میلی روی صندلی نشستم.

- حسام بعد خوردن شام‌ برگردیم.


- چرا؟ چیزی شده؟ مگه نگفتی باید چند روز اینجا بمونی!!


- اینجا راحت نیستم، همه چی منو یاد مهدخت میندازه، حتی این قاشقی که تو بشقابه. مگه نمی‌گین فراموشش کنم!!

این طوری نیمشه، باید برگردم و سِفت بچسبم‌ به کار.  


حسام ساکت بود و هرازگاهی قاشقی غذا تو دهنش میذاشت.

حس کسی رو داشتم که از دنیا جدا شده و تو هوا معلق هست. سرم پر از هوا بود و سنگین... زندگی هیچ وقت اندازه‌ی تنم نشد، حتی وقتی خودم بریدم و دوختم.


#پارت_508




حسام


همه پدر خونخوار مهدخت رو می‌شناختن!! محال ممکن بود اجازه بده آهویی که با پای خودش به شکارگاه برگشته، باز از دستش فرار کنه.


برگشتِ مهدخت غیرممکن‌ترین کار دنیا بود. سعید باید با نبود مهدخت کنار بیاد، حتی به قیمت برگشت به روزای بد زندگیش... با وجود دل‌شکسته و سه دختر قد و نیم‌قد، مجبور بود.

اون همیشه مجبوری زندگی کرد. سعید محکوم به تنهایی بود، محکوم به قربانی شدن...


تموم‌ مسیر بازگشت بدون حرفی، یه گوشه کز کرد و زل زد به کاپوت ماشین.

گوشیش زنگ‌ زد.

- تو راهم باباجان، دیر میرسم، شما بخوابید...


- حلما بود؟

- آره...

- سعید... به خاطر اون سه تا هم که شده


با تشری حرفم رو قطع کرد:

- بسه دیگه حسام... خسته‌ام، همه‌ی‌ حرفات رو از بَرم، میدونم به خاطر اونا، به خاطر آقاجون و خانم‌بزرگ، به خاطر اهالی باغ، به خاطر مردم، به خاطر کشورم...


خندید، انقدر تلخ که چهار ستون بدنش لرزید:

- نترس... آنقدر تو زندگیم به خاطر دارم که دیگه فکرم سمت مهدخت نمیره.


لال شدم، دروغ میگفت... چشماش پرِ اشک‌ بود ولی نبارید.


چند ساعت بعد به باغ رسیدیم. ابتدا قدمی سمت کلبه برداشت ولی عقب‌گرد کرد و به عمارت رفت.

فهمیدم تصمیمش رو گرفته، دیگه زندگی بدون مهدخت سعید، زندگی بدون قلب و روح سعید از امشب آغاز شده بود.

_______________________


سعید


خداروشکر، همین که میدونم جات خوبه، تو آرامش هستی و خطری تهدیدِت نمیکنه، خیالم‌‌و راحت می‌کنه.

ازم خواستی دیوونه‌بازی درنیارم و دنبالت نَیام، قبول نمیام... ولی باهام کاری کردی که دیگه دورِ عشق و عاشقی رو خطِ قرمز بکشم. بعد ِتو دیگه هیشکی تو قلبم جا نداره، اینو بهت قول میدم.


به کلبه نرفتم و به اتاق سابقَم برگشتم.

دخترا کنار هم‌ رو تخت خوابیده بودن، یکی‌یکی دستی روی موهاشون کشیدم و بوسیدَمِشون، مادر که نداشتن، لااقل براشون پدری کنم.


بالشتی برداشتم و روی زمین کنار تخت دراز کشیدم. باید از فردا زندگی جدیدی رو می‌کردم.


صبح با سرو صدای ترمه خانم از خواب بیدار شدم.

- یعنی چی که رفته؟ یعنی الان اونجا پیش پدرشه؟ شما چرا گذاشتین بره؟


لباس پوشیده و بیرون رفتم. با دیدنم جلو اومد، داشت گریه میکرد.

- سلام سعید خان، اینا چی دارن میگن؟


- سلام ترمه خانم، خوش اومدین.


سرم‌و پایین انداختم، با صدای سلامِ آقاسلام بهشون نگاه کردم و جواب دادم:

- آره اون رفت پی‌ِزندگیش... منم باید برم سرِ کار، میتونید موضوع رو از مادرم بپرسید.


#پارت_509




دخترا رو تراس ردیف وایساده بودن به تماشا... نگرانی تو نگاهشون دیده میشد. به طرف ماشین رفتم که شنیدم ترمه میگه:

- پس چی شد اون عشق سوزناکِش به شما؟ من که دارم دیوونه میشم، چرا رفت؟ آقاسعید توروخدا وایسین جواب سوالم رو بدین.


تو صورت اون تازه عروس چیزی از خوشحالی نبود. نبودِ مهدخت همه رو دیوونه‌ کرده بود، مثل من.


- چرا گذاشتین بره؟ مگه دوستش نداشتین؟ اون که جونش دَر میرفت برا یه لحظه دیدنتون، چه اتفاقی بینتون افتاد که بی‌خبر رفته؟


چند قدم جلو اومد، اشک چشماش رو پاک کرد و ادامه داد:

- به قرآن خودش اون روز تو گوشم گفت که بعد برگشتن ما از شهرستان، مراسم عروسی شما....


هق‌هق تلخ و بلندش اجازه نداد تا حرفاش رو کامل بزنه، آقا سلام عاشق زنش بود، برای اینکه گریه‌های ترمه رو نبینه بیلِ کنار درخت رو برداشت و پشت عمارت رفت تا خودش رو مشغول باغبونی کنه.


مادر خواب‌آلود از پله‌ها پایین اومد، ترمه رو بغل کرد و آروم گفت:

- بیا بریم تو تا برات همه‌چی رو توضیح بدم.


ترمه مثل مسخ شده‌ها، پلک هم نمی‌زد... مهدخت با این کارش، همه رو گیج و منگ‌ کرده بود. نِگاهشون نکردم و سوار ماشین شدم.


تو راه یاد فیلمی افتادم که از گوشی سهراب به گوشیم فرستاده بودم. ماشین رو تو یه خیابون خلوت پارک کردم، پیاده شدم و روی نیمکتی زیر درخت نشستم.

فیلم رو پِلی کردم، باز قلب بی‌صاحبم در تب و تاب بود... برای چندُمین بار فیلم‌ رو نگاه کردم، از دیدن چهره‌ی معصومش سیر نمی‌شدم. دِلم‌و به دریا زدم، تصویرش رو بوسیدم و فیلم‌و حذف کردم.


با خودم نجوا کردم:

- ندیدنت سخته، اما همین که میدونم هستی، سالمی و خوشحال و حالت هم خوبه، دنیام زیباست.


هر آدمی دلتنگی‌های مخصوص خودش رو داره، تو پنهانی‌ترین دلتنگی منی مهدخت.

مجبورم پیش همه نقش بازی کنم که کم‌کم دارم فراموشت می‌کنم، ولی تا آخرین لحظه‌ی زندگیم، بوی عطر تَنِت، چشمای قشنگِت، صدای قلبت، چهره‌ی زیبا و معصومت... هیچ کدوم رو فراموش نمی‌کنم.


به کارگاه موشک‌سازی رسیدم، باید انقدر رو موشکا کار کنم که یکی مثل پدر بی‌شرف مهدخت نتونه، هر وقت دلش خواست ما رو تهدید کنه و تَنِمون رو بلرزونه.

اگه انقدر قوی بودیم هیچ‌وقت هیچ بی‌پدر و مادری جرئت نمی‌کرد به کشورم و ناموسم نگاه چپ بندازه.


#پارت_510



ترمه


با شاهدخت که باشی، زندگیت با دخترای دیگه فرق داره... ممکنه یه روز صبح زود بیدار بشی تا آماده‌اش کنی برای یه بازدید سرزده یا اینکه تا لنگ ظهر بخوابی، چون اونی که باید کنارش باشی کار خاصی نداره یا دانشگاه تشریف برده. یا چمدون ببندی برای یه مسافرت دو ماهه یا یه روزه.


همه‌ی این کارا در کنار مواظبت از کسی که به خاطرش زنده‌ای و نفس میکشی، یکی از سخت‌ترین کارای دنیاست... سختی و شیرینی این کار، خوشی و ناخوشی اون، دیگه با وجودم عجین شده بود.


گاهی با خوشی راهی میز شام میشد و با خشمِ پدر و ناراحتی به اتاق برمی‌گشت که آواربرداری خشم پدر، به عهده‌ی ترمه‌ی بخت برگشته بود. مهدخت دختر حساسی نبود، خشم و خوشی شاه رو خوب می‌شناخت، میدونست که نباید به خوشی پدر دلخوش و با  قهر شاه، دلشکسته باشه.


مهدخت تموم زندگی من بود، از وقتی چشم باز کرد کنارش بودم تا وقتی به راه افتاد، تاتی‌تاتی کرد، حرف زد... درس خوند.

معلمای سرخونه‌ای که باید تموم حواسم پی اونا بود، تا برای تک دختر شاه کم نذارن. پابه‌پاش‌ درس خوندم.

وقتی به بلوغ رسید، گریه‌هاش یادمه حسابی ترسیده بود و رنگ به رخسارش نموند. ملکه مادرش بود ولی تنها نقشش، به دنیا آوردن اون فرشته‌ی آسمونی بود.

اونا همیشه تو سفر بودن... و ما تنها مونس همدیگه شده بودیم.


وقتی بچه بود، با اصرار من، مهدخت رو هم با خودشون می‌بردن ولی وقتی قد کشید و زیباییش بیشتر به چشم اومد، ملکه زنگ خطرایی رو شنید و دیگه اجازه نداد با اونا هم سفر بشیم.

چه فایده از دید دوربین‌ها که در امان نبود.

زیبایی خیره کننده‌ی شاهدخت، نقل محافل شده و زنگ‌ خطرها یکی پس از دیگری به گوش می‌رسید.


روزی که میخواست کنکور بده رو تا عمر دارم فراموش‌ نمی‌کنم. روز قبلش، شاه دستور داده بود سوالای کنکور رو براش بیارن تا یه نظر اونا رو ببینه و به شاهدخت برسونه ولی مهدخت وقتی از ماجرا خبردار شد، عصبانی شد، در اتاقش رو قفل کرد و نذاشت کسی وارد اتاقش بشه‌.

اون وسط من شدم، مرغ عزا و عروسی.

از یه طرف اخم و تخم مهدخت و از طرفی خشم افسارگسیخته‌ی شاه.


- این دختر دست پرورده‌ی توئه ترمه... رامش کن.


صبح زود مثل یه فرد عادی وارد جلسه شد، تمام مسئولان و شرکت‌کننده‌ها به احترامش بلند شدن و ریسه شدن برای بوسیدن دستش. لبخند گرمی نثار اون چشمای منتظر کرد و آروم و باوقار روی صندلی خودش نشست.

خداروشکر تونست تو رشته‌‌ای که از بچگی آرزوش بود یعنی پزشکی قبول بشه.

زودتر از موعد مقرر درس‌شو تموم کرد.


#پارت_511




شاه مخالف کار کردنش بود، به زور چند ماهی تو یکی از بیمارستان‌ها کار کرد و همزمان عاشق شد. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم مهدخت دلش رو در گِروِ عشقِ دشمنِ پدرش بده.

سعید کابوس روز و شب شاه بود و آرزوی روز و شب شاهدخت.


با هزار مصیبت بهش رسید.

زندگی آروم من هم، دست‌خوش تغییرات زیادی شد. کشور جدید و آدماش، نفرتشون از ما... عشق بی‌نقص مهدخت به سعید، سعیدی که فکری جز کار و آبادانی تو ذهن نداشت و اصلاً مجالی برای عاشقی نبود حتی اگه اون عشق از طرف زیباترین و دوست‌ داشتنی‌ترین دشمنش، باشه.


روز و شب‌های زیادی، شاهد اشک‌های مهدخت بودم و کاری از دستم برنمیومد.

مهدخت قوی بود، آنقدر قوی که مرگ برادراش هم نتونست راهی که انتخاب کرده رو تغییر بده.

اون قصد داشت کشورا رو دوست کنه و این وسط عشق واسطه بود. عشق کاری باهاش کرد تا با قحطی کنار بیاد، دست از جواهراتش بشوره و دو دستی تقدیمشون کنه... دخترای سعید رو از ته دل دوست داشته باشه.


اما سعید، هیچ توجهی به شاهدخت نداشت، انگار قلبی از آهن داشت ، قلبی که با دیدن دختراش شاد میشد، نه مهدخت...

با اتفاقاتی که افتاد و دست فتانه و فتنه‌هاش رو شد، همه فهمیدن که سعید هم عاشق مهدخت بوده ولی بروز نمیداده.


این وسط هرازگاهی، صدای آواز باغبونِ باغ قلبم‌ رو به درد میاورد، غمگین می‌خوند. روزی که خم شدم تا از روی نرده‌ها نگاش کنم،کم مونده بود با کله برم رو زمین...

هین بلندی کشیدم و به عقب برگشتم.

صداش قطع شد، قد راست کرد و نگاهی به کلبه انداخت. با دیدنم، تبسمی زد و چندقدمی جلو گذاشت. شاخه گل زیبایی که دستش بود رو به سمتم گرفت.

- بفرمایید تقدیمِ شما ترمه خانم.


گونه‌هام قرمز شده بود، تحمل اون آبروریزی رو نداشتم. دستش رو پس زدم و گل رو نگرفتم.

- باغبون باید نگهبان گل باشه، لطفاً نچینیدشون.


به داخل کلبه برگشتم و چند فحش آبدار نثار خودم کردم. این دیدارهای گاه‌ و بیگاه چندباری تکرار شد.

با دیدنش، حس‌خاصی داشتم. بوی خاک میداد، بوی‌ زندگی...‌ با دیدنش، خنده‌ای دوست‌داشتنی و هیجانی عجیب به دلم روون میشد و خوشحال از این حالت، دلم برای دیدن دوباره‌اش تنگ میشد. انگار این یکی منو برای خودم میخواست.


به لطف پیشخدمت مخصوص شاهدخت بودن، مردای رنگارنگ زیادی دور و برم پرسه میزدن. ولی هیچکدوم‌ مرد زندگی نبودن، عیاشی و هرزگی به چه کارم میومد؟


آقاسلام سرد و گرم زندگی رو چشیده بود، با تلاش و همت خودش زندگی دو خواهر و مادرش رو اداره میکرد. هیچ فکر نمیکردم معیارم واسه انتخاب همسر... چشم پاکی، مردونگی و خانواده‌‌دوستی باشه... تا قیافه و ثروت و تحصیلات.


و روزی که ازم خواستگاری کرد، تو دلم بلوایی به پا شد که نگو... قطعاً اگه صندلی رو ایوون نبود تا روش بشینم، از خوشحالی رو زمین می‌افتادم و آبروریزی میشد.

شمالایک کن تابراتون بزارم

من انقدر غرق خوندنم که به هیچی دیگه نگاه نمیکنم دو سه تا از دوستام پی وی پیام دادن امروز اصلا نرفتم ببینم چیکار دارن برام فهمیدن انتهای سرنوشت عشق مهدخت و سعید واجب تر شده 😅

الهم صل علی محمّد و آل محمّد و عجل فرجهم 💚         

امروز کلا ۵تا پارت هم نذاشتی استارتر ما منتظرتیممم مثلاااااااا

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792