2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 30744 بازدید | 1805 پست

ما منتظریم پس کجایی؟

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره

اسی جان امدی لطفا منم لایک کن 

ممنونم 🌹🌹

میشه یه صلوات برای شادی روح داداش جوونم بفرستی 🥲💔اگه فرستادی بگو تا منم برای حاجت دلت یه سوره توحید بخونم 🌹در طول روز دلت برا امام زمانت تنگ میشه؟😢چند بار در روز به یاده امامت میوفتی ؟؟برای بی کسی و غربت و صحرا نشینی امامت دلت میسوزه ؟؟😔 اگه دلت گرفت برای تنهاییش یه صلوات برای تعجیل درظهورش بفرست 🙏🌹مطمئن باش امام هم برای خوشبختی تو دعا می‌کنه 😍🥰 ای مردم دنیا مژده که سوار کاری می‌آید با هیبتی چون حیدر کرار 😍💞أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪُ ألْـفَـرَج🤲


「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌

جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」



#بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم 🌸

ِلطفالایک کنین تامن دلگرم بشم بزارم🥺🥺🥺🥺


#پارت_501




گوشی تو دستم می‌لرزید. عکس مهدخت روی صفحه بود با علامت پِلِی.


صورتم چین افتاد و دهنم تلخ شد،نفس‌نفس‌میزدم و چشمام پر شده بود. حسام نگران به نرده تکیه زده بود و حرکاتم رو زیر نظر داشت.


مهدخت با موهایی روی دوش ریخته و آرایش کرده، جلوی دوربین نشسته بود. چیزی از نگرانی و دلتنگی تو چشماش، حرکاتش و حرفاش دیده نمیشد.


تو یه اتاق مجلل، روی مبلی سلطنتی نشسته، پا روی پای انداخته و به دوربین زل زده بود. قوی‌تر از اونی بود که فکر می‌کردم.

با انگشتی لرزان روی تصویر زدم.

- سلام سعید


لبخندی زد و ادامه داد:

- امیدوارم بعد از دیدن این فیلم تصمیم درست رو بگیری و مثل من عقل رو به احساس ترجیح بدی! من انقدر به تو و کشورت و مردُمِش علاقه دارم که دلم نمی‌خواد حتی یک لحظه ناراحت ببینمِت!!

وقتی برگشتم پیش خانواده‌مَ به عمق فاجعه پی بردم. شاه دنبال کوچکترین بهانه است که با تمام قوا و از همه جهت به کشورِت حمله کنه.


کاشف آنقدر رو ذهنش کار کرده که چیزی جز کشتار و جنگ نمی‌فهمه. تنها دلیلِش برای حمله نکردن، بازگشت من بود... منم این کار رو کردم تا بهونه دستش ندم. با اینکه خیلی سخته دور بودن از تو، ولی قبول کن که ما می‌تونیم جدایی رو تحمل کنیم همینطور که این چند روز تحمل کردیم.


لبخند بی‌روحی زد:

- نگران من نباش، من جام خوبه.


بدون استرس دستی تو موهای بلند و رهاش کشید و اونا را پشت گوشش سُراند:

- ولی من نگرانت هستم، دیوونه‌بازی درنیار! هیچوقت نیا دنبالم! هیچوقت...

بذار این صلح پایدار بمونه، من دیگه دلم  نمی‌خواد نوه‌هامون، یا بچه‌های خواهرات یتیم بِشن، اونم فقط به خاطر عشقِ ما.

فتانه داره درد جنگ رو تحمل میکنه، نذار فتانه‌های کشورت از این هم بیشتر بشه!

پس به تصمیمی که گرفتم احترام بذار.


هیچوقت فراموشت نمی‌کنم، من با تو و خانواده‌َت تو اون باغ، روزهای تلخ و شیرینی زیادی داشتیم.

بهترین روزهای زندگی رو تو کلبه‌ی جنگلی با تو گذروندم سعید. ممنونم که طعم عشق و خوشبختی رو بهم چِشوندی.


گوشی رو محکم بین دستام‌ گرفته بودم، انگار کسی می‌خواست به زور از دستم‌

بکشه. حتی پلک هم نمی‌زدم که مبادا یه لحظه عکس صورتش از ذهنم بپره.

من آلوده به مهدخت شده بودم و عجیب اینکه مهدخت چه انتظار واهی از من داشت.

فراموشی و بیخیال شدن!! محال ممکن بود. نگاهم را دقیق و عمیق تو صورت و حرکاتش چرخوندم، هیچ اجباری تو کارش نبود.

لب گزیدم، امان از ضربات بی‌پایان و کوبنده‌ی قلبم.


- امیدوارم این جدایی چاره‌ساز باشه.


#پارت_502




تبسمش محو شد:

- من و تو رو خدا آفریده تا فدایی و قربونی باشیم. ما هم باید قبول کنیم.

تو رو خدا سعید کار خطرناکی نکن!

منو ببخش که از اومدَنم چیزی بهت نگفتم، می‌دونستم که مانع این کارم میشی، دلت می‌خواست عقدم کنی تا پدرم نتونه کاری بکنه.


چشماش بارونی شد.

- ولی اون فقط من‌و میخواست، میخواد له شدنم رو ببینه، من این اجازه رو بهش میدم... تا بچه‌هایی مثل مهنا راحت‌تر زندگی کنن.


یه بلوز خوش‌رنگ به تن داشت که با رنگ چشماش سِت بود. آهی کشید و ادامه داد:

- هر موقع به سَرِت زد دنبالم بیای، به مهنا فکر کن! من دلم نمی‌خواد تَنِ نَحیفِش زیر بمب و موشک باشه، پس بیا به سرنوشتی که خدا برامون رقم زده راضی باشیم.


خودت گفتی، فکر کردن آدم رو غمگین میکنه... به جای خالیم، تو زندگیت فکر نکن، به آینده‌ی دخترا فکر کن، اونا مادر میخوان... به آینده فکر کن سعید.

نیازی به گفتن نیست که چقدر دوستت دارم. شاید اینجا یه سرنوشت دیگه‌ای انتظارم رو بکشه، پس تو هم خودت رو به دست سرنوشت بسپُر.


آخر فیلم نفس عمیقی کشید و اشک چشماش رو پاک کرد. گوشی لرزید و فیلم تموم‌ شد.


حسام گوشی رو از دستم گرفت و رو میز گذاشت. نفسم بند اومده بود، صدای قلبم دیگه نِمیومد. علی‌اکبر آروم کِتفَم‌ رو ماساژ داد، پدر دلش نیومد پسرش زیر بار این غم تنها باشه و پیشِمون برگشت.


- علی‌اکبر کمکش کن بِبریمِش رو تخت کمی دراز بکشه.


زانوهام دنبال بهانه بود، تا سقوط کنه.

با صدای پدر، تلنگری خورده و زانوهام خم شد و روی زمین افتادم.

اون دو تا زیر بغلام رو گرفتن و بلندم کردن. بدن بی‌جونم رو روی تخت گذاشتن، پدر کنارم نشست و دمپایی‌های روفرشی رو از پام دَر آورد.


- بابا یه کم آب بخور.

لیوان رو از دست مادر گرفت و نزدیک لَبام کرد، بی‌اراده کمی آب خوردم.

مادر کی اومد که من ندیدم!؟ تسبیح به دست بالای سرم بود.


حسام داشت آمپولی تو سرنگ آماده می‌کرد.

- سعید جان دراز بکش تا بهت اینو بزنم، حالت رو خوب میکنه.


انگار داشت بچه گول میزد. مثل بچه‌ها به حرفش گوش دادم. بعد تزریق آمپول گیج بودم. به اونایی که بالا سرم وایساده بودن زل زدم، نگرانی و اندوه از نگاهشون می‌بارید.


زیر بار اون همه غم دیگه نتونستم تحمل کنم و آروم‌زیر لب گفتم:

- بابا مگه نگفتی حتماً مهدخت رو بَرمیگردونی؟ پس چی شد؟


اشک چشمام مجال صحبت نداد.

مادر اشکَم رو پاک کرد:

- مادر قربونِ دلِ شکسته‌َت بشه. اون دیگه رفت، برنمی‌گرده. تو هم فراموشِش کن.    


نیم‌خیز شدم. علی‌اکبر دستش رو سینه‌ام بود.

داد زدم:

- اون منو دوست داره، خودش بارها اینو بهم گفته، به خدا راست میگم.


بلند بلند این حرفا رو می‌زدم و پدر و مادر اشک می‌ریختن. دیگه نتونستم چشمام‌و باز نگه دارم و بیهوش شدم.


#پارت_503




با احساس گرما و سنگینی روی سینه‌ام، چشمام رو باز کردم. مهنا سرش رو گذاشته بود رو سینه‌ی سوخته‌ام و لالایی رو که مهدخت یادش داده بود می‌خوند.


بعضی وقتا یه چیزای کوچیکی توی گذشته، تبدیل میشن به یه حسرت بزرگ. بعد هرچی که زمان میگذره اون حسرت هم بزرگتر میشه، تا یه جایی که دیگه نمیشه ازش فرار کرد...


یعنی قرار بود حسرت مهدخت، تا ابد به دلم بمونه... حسرتی که هر روز بزرگ و بزرگتر می‌شد. گیج و منگ از اتفاقایی که تو این چند روز برام افتاده بود، چشم باز کردم.


مهدخت می‌دونست، عشقِ من یه حس عادی نیست! من به امید بودنش نفس می‌کشیدم، به امید اینکه شب‌ها سرم رو کنار سرش، رو بالشت میذاشتم همه‌ی سختی‌ها رو به جوون می‌خریدم.


دوست داشتنش، تو ذره ذره‌ی تنم نفوذ کرده و تو بندبند وجودم حل شده.

اون چیزی که دیده بودم رو باور نداشتم.

شاید حرفاش واقعیت داشت! شاید اون بهترین تصمیم‌ رو گرفته بود شاید.. شاید... شاید....


سرم از شدت درد، مثل دیگ درحال جوش بود. از خودم بدم میومد که حتی نتونستم کسی که دوسش داشتم رو تو زندگیم نگه دارم. مهدخت مثل یه ماهی از دستم، سُر خورد و افتاد تو دریای دلتنگیم و غرق شد.


حافظه‌ی آدم، در نداره که آدم‌ها برای رفت و آمدشون اجازه بگیرند. تو زندگیِ هر کس، چند نفری هستن که برای رد شدن از ذهنت، اجازه لازم ندارن و خواسته و ناخواسته، همه جا باهات هستند، تا پای گور هم که شده باهات میان.


باید می‌رفتم، باید رها بشم از حرفایی که این چند روز دم گوشم گفتن.

خودم میرم دنبالش... باید خودم باهاش رودررو حرف بزنم.

بلند شدم، خسته، غمگین، ناامید.

زخمی... روح و روانم آنقدر زخم برداشته بود که دردی تو وجودم راه باز کرده و می‌رفت... می‌رفت و به کسی هم کار نداشت.


مهنا از روی بدنم کنار کشیدم. دستش رو بوسیدم:

- بابا باید بره یه جایی، چند روزه دیگه برمی‌گردم.


با دیدن چشمای خیس مهنا، لب به دندون گزیدم.

- میری مامان رو بیاری؟


- نمیدونم.


- منم با خودت می‌بری؟


موهاش بهم ریخته بود. آخرین‌ تصویر مشترک از مهنا و مهدخت.. بعدازظهر داغ رو نیمکت، درحال بافت مو و خوندن شعر اتل متل بودن.


- نه عزیزم، باید یه چند مدتی تنها باشم، نیاز دارم خوب فکر کنم و برای آینده‌مون تصمیم مهمی بگیرم‌.


#پارت_504




اَبروی حلما بالا پرید و نگاه متعجبش بین حانیه و مادر و بقیه به گردش دراومد.

مشخص بود که از حرفام چیزی حالیش نشده.

بلند شدم و لباس بیرون پوشیدم. گوشی سهراب روب میز بود، فیلم رو فرستادم به گوشی خودم و از گوشی اون پاک کردم.


چند قدم به سمت ایوان رفتم، بین قدم‌هام مکث افتاد، برگشتم و دخترام رو کنار مادر نگاه کردم. اگه برم دنبال مهدخت و دیگه نتونم برگردم چی؟

پا تند کردم سمت نگهبانی... سوییچ یکی از ماشینا رو برداشتم و راه افتادم.


حتماً همه نگرانم میشدن! ولی باید می‌رفتم تا بهتر فکر کنم. باز همون کلبه‌ی وسط جنگل... باز تنهایی، با یاد خاطرات تلخ و شیرین. اشک‌ها و لبخندها.


آنقدر چرا تو ذهنم تلنبار شده بود که توان جواب‌گویی نداشتم. چرا مهدخت به عاقبت عشقمون فکر نکرد؟

شاید هم به قول بقیه، فکر کرده که این تصمیم رو گرفته.


به کلبه رسیدم، ماشین رو دورتر نگه داشتم و به کلبه خیره شدم. چه روزهایی با هم اینجا گذروندیم! چه روزهای تلخ و شیرینی با هم شریک شدیم. کاش هیچوقت اون نامه رو به مهدخت نشون نداده بودم.

پیشونی‌مو به فرمون تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم.

-حالا باید چی کار کنم؟ کجا برم؟


داشتم با خودم کَلَنجار می‌رفتم، برای موندن و برگشتن.

رو اسکله ایستادم و به اطراف نگاهی انداختم. همه چیز منو یاد مهدخت می‌انداخت. به طرف کلبه رفتم، داخل که شدم، دیگه طاقت نیاوردم، روی زمین نشستم و زار زدم.


خم شده بودم و مثل بچه ها هق‌هق میزدم:

- لعنت به من، لعنت به این شانس من، خدا چرا باهام این کارا رو میکنی؟ مگه من بنده‌ی بدی بودم که باید آنقدر بدبختی بکشم!! ببین، منم سعید، همون‌ سعیدی که یه روزی فاطمه رو ازم‌ گرفتی‌ و حالا هم مهدخت...

داد زدم، از ته دل...

- این درد از توان تحمل من بیشتره. خودت که میدونی من بدون اون دَووم نمیارم، پس خودت جونم رو بگیر و راحتم کن.


چند لحظه‌ای تو اون حالت بودم که دستی روی شونَه‌م نشست. حسام بود‌‌ نگران و پریشون... اونم مثل همه انتظار عروسیم رو می‌کشید، به شوخی می‌گفت خدا رو چی دیدی! شاید منم تجدید فراش کردم.

سمانه با شنیدن حرفاش می‌خندید و براش شکلک در می‌آورد.


ولی حالا این دوست چندین ساله، شاید از طرف پدر ماموریت داشت تا مواظبم باشه که دست به کار خطرناکی نزنم.


همه منتظر عروسی ما بودن ولی مهدخت با این کارش، منو تو باغ کمرنگ‌ و دشمن شاد کرد. از اینکه کمرنگ بشم متنفرم، از اینکه تلاش کنم برای کمرنگ نشدن متنفرتر...


دیگه باید برای بدتر از اینا خودم رو آماده کنم. به چراهای مردم جواب بدم... چراهایی که خودشون جواب‌شو میدونن، ولی برای زخم زدن هم که شده، باز می‌پرسن.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792