#پارت_502
تبسمش محو شد:
- من و تو رو خدا آفریده تا فدایی و قربونی باشیم. ما هم باید قبول کنیم.
تو رو خدا سعید کار خطرناکی نکن!
منو ببخش که از اومدَنم چیزی بهت نگفتم، میدونستم که مانع این کارم میشی، دلت میخواست عقدم کنی تا پدرم نتونه کاری بکنه.
چشماش بارونی شد.
- ولی اون فقط منو میخواست، میخواد له شدنم رو ببینه، من این اجازه رو بهش میدم... تا بچههایی مثل مهنا راحتتر زندگی کنن.
یه بلوز خوشرنگ به تن داشت که با رنگ چشماش سِت بود. آهی کشید و ادامه داد:
- هر موقع به سَرِت زد دنبالم بیای، به مهنا فکر کن! من دلم نمیخواد تَنِ نَحیفِش زیر بمب و موشک باشه، پس بیا به سرنوشتی که خدا برامون رقم زده راضی باشیم.
خودت گفتی، فکر کردن آدم رو غمگین میکنه... به جای خالیم، تو زندگیت فکر نکن، به آیندهی دخترا فکر کن، اونا مادر میخوان... به آینده فکر کن سعید.
نیازی به گفتن نیست که چقدر دوستت دارم. شاید اینجا یه سرنوشت دیگهای انتظارم رو بکشه، پس تو هم خودت رو به دست سرنوشت بسپُر.
آخر فیلم نفس عمیقی کشید و اشک چشماش رو پاک کرد. گوشی لرزید و فیلم تموم شد.
حسام گوشی رو از دستم گرفت و رو میز گذاشت. نفسم بند اومده بود، صدای قلبم دیگه نِمیومد. علیاکبر آروم کِتفَم رو ماساژ داد، پدر دلش نیومد پسرش زیر بار این غم تنها باشه و پیشِمون برگشت.
- علیاکبر کمکش کن بِبریمِش رو تخت کمی دراز بکشه.
زانوهام دنبال بهانه بود، تا سقوط کنه.
با صدای پدر، تلنگری خورده و زانوهام خم شد و روی زمین افتادم.
اون دو تا زیر بغلام رو گرفتن و بلندم کردن. بدن بیجونم رو روی تخت گذاشتن، پدر کنارم نشست و دمپاییهای روفرشی رو از پام دَر آورد.
- بابا یه کم آب بخور.
لیوان رو از دست مادر گرفت و نزدیک لَبام کرد، بیاراده کمی آب خوردم.
مادر کی اومد که من ندیدم!؟ تسبیح به دست بالای سرم بود.
حسام داشت آمپولی تو سرنگ آماده میکرد.
- سعید جان دراز بکش تا بهت اینو بزنم، حالت رو خوب میکنه.
انگار داشت بچه گول میزد. مثل بچهها به حرفش گوش دادم. بعد تزریق آمپول گیج بودم. به اونایی که بالا سرم وایساده بودن زل زدم، نگرانی و اندوه از نگاهشون میبارید.
زیر بار اون همه غم دیگه نتونستم تحمل کنم و آرومزیر لب گفتم:
- بابا مگه نگفتی حتماً مهدخت رو بَرمیگردونی؟ پس چی شد؟
اشک چشمام مجال صحبت نداد.
مادر اشکَم رو پاک کرد:
- مادر قربونِ دلِ شکستهَت بشه. اون دیگه رفت، برنمیگرده. تو هم فراموشِش کن.
نیمخیز شدم. علیاکبر دستش رو سینهام بود.
داد زدم:
- اون منو دوست داره، خودش بارها اینو بهم گفته، به خدا راست میگم.
بلند بلند این حرفا رو میزدم و پدر و مادر اشک میریختن. دیگه نتونستم چشمامو باز نگه دارم و بیهوش شدم.