#پارت_966
کنارم زانو زد:
- با خودت این کار رو نکن. میدونم به زودی از اینجا میریم، دیگه غصه خوردن کافیه. اون بیرون آنفولانزا به خاطر دلتنگی و ناراحتی تو صبر نمیکنه... یه چند نفری هستن که فکر کنم طلوع خورشید رو نمیبینَن.
دستشو جلو آورد و با لباس مهدیار اشک چشمام رو پاک کرد و نگاهم کرد. بدترین اخلاقم را براش برهنه کردم، باهام کنار اومد... یا کوتاه اومد!
صورتمو برگردوندم... با لباس مهدیار چونهام رو گرفت و برگردوند سمت خودش، لباس رو بوسید و گذاشت روی زانوم و رفت.
اونم درد کشیده است... بیشتر از من.
کمی گریه حالم رو قابل تحمل کرد.
راست میگه، به زودی میرم پیشش. دلتنگی و ناله بمونه شب و تو تخت، من مسئول اون بیمارام.
با ورودم به نمازخانه، احدی و سجاد و اسماعیلی که بین مریضا بودن و تو کارا کمکم میکردن، دست از کار کشیده و زیرچشمی مراقبم بودن.
یکی از مریضا مادر بدحالی بود که نوزادش رو اسفندیاری به دنیا آورد و الان سه ماهه بود. بچه رو خواسته بودن مثل مهدیار بفرستن بره، اما اون بیرون کسی نبود که تحویلش بگیره. متاسفانه کسی هم نخواست با خودش ببره تا فرزند خوندهاش بشه. همه گفتن ما پیریم و دیگه حال و حوصلهی بچهداری نداریم.
به مادر رسیدم و بهش دارو دادم.
- خا... خا.. خانوم دکتر... بچهام از... صبح شیر نخورده، گرسنَشه.
مشغول سِرم و رگِ لجباز زن بودم.
- باشه نگران نباش میدم یکی شیرش بده.
- لطفاً بیاین بیرون کارتون دارم.
اسماعیلی بود که آروم حرف میزد.
- کارتون رو بگین، مگه نمیبینی حالش خوب نیست باید کنارش باشم!
بچه بغلشه و از بس گریه کرده دیگه صداش نِمیاد. با اشارهی سر گوشهی نمازخانه رو نشون داد. مادر خوابش برده و نوزاد توی بغل اسماعیلی بیتابی میکنه.
کنارش وایسادم، سرشو نزدیک گوشم کرد:
- ازتون خواهش میکنم به این بچه شیر بدین، از صبح گرسنه است و ممکنه بمیره.
یک آن یادِ سینههای پر از شیرم افتادم و بیاختیار دستم سمتشون رفت. صورتم مچاله شد و ابروهام گره خورد. گونههام قرمز شد. نه من شیر مهدیار رو با بچهی دیگهای شریک نمیشم.
- یکی از زنا تازه زایمان کرده، سه هفتهای میشه، شاید اون بتونه به این بچه شیر بده... من حالم خوب نیست، نمیتونم.
اسماعیلی نفسِشو آزاد کرد و با حالتی عصبی سری تکون داد و رفت، با ظاهری پریشان و رنگی پریده... خودش هم نیاز به استراحت و غذا داره.
خداروشکر با رسیدگی به بیمارا، فکر و خیالات رفتن پی کارشون... با امید به رفتن و رسیدن و دیدنش، مصمم به کارم ادامه دادم. سه ساعت، سر پا بودم.
- خانوم دکتر، من شام خوردم شما هم برید شامتون رو بخورید و کمی استراحت کنید.
#نویسنده_نجوا