2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 31641 بازدید | 1824 پست

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره

آره دقیقاا البته همه جاش غم انگیز بود ولی خب اینجا خیلیی بیشتز بود من خیلیی کنجکاوم بدونم سعید کجاست ...

بایدبره جلوداستان تامتوجه بشیم چه اتفاقی میافته

#پارت_963زنان و‌ دختران نگامون میکردن. زار میزدنن و تنهاییِ من‌و به تماشا نشستن.نجمه دستاشو اطراف صو ...


#پارت_964
برف پوتین‌هام رو پر کرده و دستام بی‌حس شدن. نفسام بی‌اراده میاد و می‌ره. مرگ آرزوهام رو‌ با چشام دیدم.
نکنه پسرم بیدار بشه و من‌و بخواد؟
سینه‌هام درد گرفت... گرمای شیر رو پوست بدنم راه باز کرد. اون گرمای کم جون، در مقابل این سرمای استخوان‌سوز حرفی برای گفتن نداره.

به نقطه‌ای در دوردست خیره شدم، صدای خنده‌ و گریه‌های مهدیار از هر طرفی به گوشم میرسه.
احدی خودش رو بهم رسوند. سردش بود، دستاشو به هم مالید:
- خانوم دکتر اونا خیلی وقته رفتن، هوا داره کولاک میشه... الانِ که ‌بوران بیاد، بیا بریم، چشم‌ چشم‌ رو‌ نمی‌بینه.

یقه‌ی پالتوشو باز بالاتر کشید و برگشت و عقب رو نگاه کرد:
- همه رفتن تو، فقط شما و حاجی و من موندیم، حتی اسماعیلی هم رفت.

راست میگفت بادی وحشتناک شروع به وزیدن کرد و سرما رو مثل شلاق تو صورتم زد‌. حقم بود، باید از زمین و زمان کتک میخوردم.
روزی از فتانه، از سعید، روزی از پدر و سلیمان و حالا هم از باد سوزناک شمالی، که بیرحمانه به صورت خیسم میزد.
به دستهای خالیم نگاهی انداختم، من نمیخوام به اتاقی برگردم که دیگه مهدیار توش نبود.

- میخوام‌ تنها باشم، برو...

با رفتن احدی بازم به دوردست‌ها خیره شدم. اشک‌هام یخ زده بود... چشمام می‌سوخت.. این چه کاری بود کردم؟ جگر گوشه‌ام رو از دست دادم.
این چه سرنوشتی بود که من داشتم؟ نمی‌دونم به کدوم قسمتش خُرده بگیرم!!

نبود مهدیار برای ایستادن قلبم، نزدنش کافی بود. با رفتنش، دلم به پای هیچ رفتنی نمی‌شکنه. حالا برف تا زانوهام‌ رسیده، شاید یخ زدم که نمیتونم تکون بخورم. باد و بوران بیداد می‌کنه.

- خواهش میکنم بیا بریم، تو این سرما اینجا وایسادی که چی بشه؟ اونا رفتن و دیگه هم برنمیگردن... خدای نکرده مریض میشید... نگاه کن به خودت، اشکات رو صورتِت یخ زده.

با حرفای حاجی و کمک احدی که زیر بغلم رو گرفته به انباری برگشتم.

اسماعیلی از پنجره‌ی اتاقش نگاهمون میکنه. بالاخره کار خودش رو کرد.
بیرون خیلی سرده، بدنم کاملاً یخ بسته. احدی پوتین‌هام رو درآورد، انگشتام‌ رو حس نمیکنم. یکی از زن‌ها چند تا پتو آورد و با هم پالتو رو از تنم درآوردن و کمک کردن روی تخت دراز بکشم.

کاش یه کم‌ بخوابم. کاش بیدار که میشم همه‌ش خواب باشه، این روزای پر از تنهایی، دلتنگی، فراموشی، لرزش دستام و تپش قلبم، روزایی که مرگ هر روز میاد جلوی چشمام.

کاش رفتن مهدیارم فقط کابوس باشه. فقط یه کابوس... دوست دارم چشام که باز شد، تو آغوشِ خودم باشه.
من تنها شدم، با این همه آدم دور و برم،‌ چطور ممکنه!!
#نویسنده_نجوا

[QUOTE=366985329]#پارت_964 برف پوتین‌هام رو پر کرده و دستام بی‌حس شدن. نفسام بی‌اراده میاد و می‌ره. مرگ آرزوهام رو‌ ...[/QUOTE

پتو‌ها رو کشیدن رو بدن یخ‌زده‌ام.
چشامو بستم تا فکر کنن خوابیدم و برن بیرون. با صدای بسته شدن در، چشامو باز کردم. پلکام یخ زدن و آروم‌آروم یخشون آب میشن. بلوز کوچیک مهدیار رو از زیر بالش برداشته و کشیدم رو صورتم و زار زدم...

راست گفتن که دلتنگی مثل نفس کشیدن زیر پتو میمونه، اولش باهاش کنار میای ولی هر قدر که میگذره حس خفگی بهت دست میده... داشتم از تو خفه میشدم... گریه هم چاره‌ساز نبود.

با صدای اسماعیلی تو تخت نیم‌خیز شدم، کِی اومده بود؟
- خواهش میکنم دیگه تمومِش کنید، یکی از بیماراتون خیلی بد حاله، به کمکتون احتیاج داریم.

با نفرت تو صورتش دقیق شدم و از تخت پایین اومدم. دلم میخواد سینه‌اش رو بشکافم و قلبش رو بکشم‌ بیرون.
با پای برهنه رفتم جلو و با صدای بلند داد زدم:
- به دَرَک بذار بمیره، اصلاً همه‌تون بمیرید... تو هم برو بمیر.

آب دهنم رو لبام پاشید:
- کی بهت اجازه داده بیای اینجا؟ گم‌شو برو بیرون....

فقط داد زدن آرومم میکنه، سرش چندبار داد زدم... من کی انقدر بی‌ادب شده بودم؟
بدون حرفی، با چشمای سرخ نگاهم کرد.

- من می‌دونم چه حسی داری....

داد زدم تا ساکت بشه، در رو باز کردم و از بازوش گرفته و هُلِش دادم بیرون:
- گمشو... تو چه میدونی‌ من‌ چی‌ می‌کشم؟

بازوش‌ رو از دستم کشید بیرون و شونه‌هام رو محکم گرفت.
- خودتو کنترل کن... این رفتارا در شأن تو نیست، منم مثل شما یه روزی پسرمو از دست دادم.

زانوهام منتظر بهانه بود و روی زمین افتادم، کنار دیوار. دلم برای خودم سوخت، تا این حد عاجز! بزاق که نه، اسید خالص رو‌ قورت دادم.

- تو میتونستی من‌و هم بفرستی.

بلوز مهدیار که رو زمین بود رو برداشت و بو کرد و تو آغوشش کشید. انگار خود مهدیار تو بغلش بود و مثل همیشه سرشو به شونه‌اش تکیه زده و میخنده و آب دهنش به راهه..

- لااقل تو یه یادگاری ازش داری که باهاش دلتنگیات رو کم کنی و میدونی به زودی می‌بینیش، من چی؟ فقط یه عکس برام مونده.

- قلبم دوای‌ دردش رو‌ میخواد، مهدیارم.

چندباری سرمو به دیوار کوبیدم. از نظر روحی دیگه سالم نیستم، خیلی وقته... از وقتی دل بستم به سعید..‌ آدم ضعیفی نیستم، اما دیگه حوصله‌ی سختی رو ندارم.
#نویسنده_نجوا


#پارت_966




کنارم زانو زد:

- با خودت این کار رو نکن. می‌دونم به زودی از اینجا میریم، دیگه غصه خوردن کافیه. اون بیرون آنفولانزا به خاطر دلتنگی و ناراحتی تو صبر نمیکنه... یه چند نفری هستن که فکر کنم طلوع خورشید رو نمی‌بینَن.


دستشو جلو آورد و با لباس مهدیار اشک چشمام رو پاک کرد و نگاهم کرد. بدترین اخلاقم را براش برهنه کردم، باهام کنار اومد... یا کوتاه اومد!

صورتمو برگردوندم... با لباس مهدیار چونه‌ام رو گرفت و برگردوند سمت خودش، لباس رو بوسید و گذاشت روی زانوم و رفت.


اونم درد کشیده است... بیشتر از من.

کمی گریه حالم رو قابل تحمل کرد.

راست میگه، به زودی میرم پیشش. دلتنگی و ناله بمونه شب و تو تخت، من مسئول اون بیمارام.


با ورودم به نمازخانه، احدی و سجاد و اسماعیلی که بین مریضا بودن و تو کارا کمکم میکردن، دست از کار کشیده و زیرچشمی مراقبم بودن.


یکی از مریضا مادر بدحالی بود که نوزادش رو اسفندیاری به دنیا آورد و الان سه ماهه بود. بچه رو خواسته بودن مثل مهدیار بفرستن بره، اما اون بیرون کسی نبود که تحویلش بگیره. متاسفانه کسی هم نخواست با خودش ببره تا فرزند خونده‌اش بشه‌. همه گفتن ما پیریم و دیگه حال و حوصله‌ی بچه‌داری نداریم.


به مادر رسیدم و بهش دارو‌ دادم.

- خا... خا.. خانوم‌ دکتر... بچه‌ام از... صبح شیر نخورده، گرسنَشه.


مشغول سِرم و رگِ لجباز زن بودم‌.

- باشه نگران نباش میدم‌ یکی شیرش بده.


- لطفاً بیاین بیرون کارتون دارم.

اسماعیلی بود که آروم حرف میزد.


- کارتون رو بگین، مگه نمیبینی حالش خوب نیست باید کنارش باشم!


بچه بغلشه و از بس گریه کرده دیگه صداش نِمیاد. با اشاره‌ی سر گوشه‌ی نمازخانه رو نشون داد. مادر خوابش برده و نوزاد توی بغل اسماعیلی بی‌تابی میکنه.


کنارش وایسادم، سرشو نزدیک گوشم کرد:

- ازتون خواهش میکنم به این بچه شیر بدین، از صبح گرسنه است و ممکنه بمیره.


یک آن یادِ سینه‌های پر از شیرم افتادم و بی‌اختیار دستم سمتشون رفت. صورتم مچاله شد و ابروهام گره خورد. گونه‌هام قرمز شد. نه من شیر مهدیار رو‌ با بچه‌ی دیگه‌ای شریک نمیشم.


- یکی از زنا تازه زایمان کرده، سه هفته‌ای میشه، شاید اون بتونه به این بچه شیر بده... من حالم‌ خوب نیست، نمیتونم.


اسماعیلی نفسِ‌شو آزاد کرد و با حالتی عصبی سری تکون داد و رفت، با ظاهری پریشان و رنگی پریده... خودش هم نیاز به استراحت و غذا داره.


خداروشکر با رسیدگی به بیمارا، فکر و خیالات رفتن پی کارشون... با امید به رفتن‌ و رسیدن و دیدنش، مصمم به کارم ادامه دادم. سه ساعت، سر پا بودم.


- خانوم دکتر، من شام خوردم شما هم برید شامتون رو بخورید و کمی استراحت کنید.

#نویسنده_نجوا



#پارت_967




تو غذاخوری کسی نبود، تقریباً همه تو تخت خودشون غذا میخوردن، از ترس بیماری کسی بیرون نمی‌اومد.

به سینی‌ غذا نگاهی انداختم. انقدر خسته و گرسنه‌ام که نایی برای بلند کردن قاشق ندارم.


بیکاری باز فکر و خیال رو خبردار کرد.

الان کجان؟ شام خوردن؟ حتماً مهدیار تا حالا شیرش رو تموم کرده، اگه گرسنه بشه چی؟ سینه‌هام تیر کشید، دست روش‌ گذاشتم. درد داشت... خیلی زیاد.

رد خیسی روی بلوز پشمی‌ هر لحظه بیشتر میشه.


با صدای گریه، ته سالن رو نگاه کردم.

اسماعیلی بود:

- خانوم دکتر این بچه دیگه نا نداره، اون خانوم هم نتونست... یعنی گفت شیرم کمه و بچه‌ی خودم گرسنه میمونه... بهش آب قند دادن، بازم گریه میکنه.


بچه زار میزنه و حالی براش نمونده. لبای کوچیک و بی‌جونش میلرزه و چشماش باز نمیشه، پوستش قرمز و کبود شده.

برگشتم و مشغول غذا شدم.


تشر زد.

- شما چه جور آدمی هستین؟ یه مادر!!

مادری که نمیخواد به یه مادر دیگه کمک کنه.


با قاشق غذا رو بهم زدم. تک‌تک کلماتش پر از درد بود. مگه من مادر نبودم!! مگه سینه‌هام‌ پر از شیر نیست! من حتی نمیخوام به یه زن کمک کنم... پس چطور انتظار دارم همه هوام رو داشته باشن و کمکم کنن.


بچه رو از بغل اسماعیلی گرفتم و دکمه‌ی پالتو رو باز کردم. تو هم مچاله شدیم... بوی تن بهروز رو گرفته.

انقدر گریه کرده که بدنش میلرزه. دهنش رو به سینه‌ام نزدیک کردم. حالی برای گرفتنش نداشت. با انگشت دهنش رو باز کردم و بهش شیر دادم.


به شدت درد دارم، لب به دندون گزیدم از درد بی‌حدِ سینه‌ی مُتورمَم.

گریه‌هام به خاطر درد نیست... دلتنگ مهدیارم. این دلتنگی لعنتی که یک‌ ساله خِرَم رو گرفته و نمیذاره نفس بگیرم.


- میشه از اینجا برید، میخوام تنها باشم.


هق‌هق گریه‌ام کل سالن رو از خاموشی بیدار کرد. اسماعیلی رفت و من‌و با اون بچه تنها گذاشت.


هر لحظه که اسماعیلی رو‌ می‌بینم، ازش میپرسم چه خبر؟ نجمه زنگ‌ نزد؟

می‌دونم زوده‌ و سه روزی تو‌ راه هستن.


متاسفانه یکی از مادرا و یکی از نوزادها رو از دست دادیم. اون نوزاد و اون مادر رو‌ آوردم انباری. تا حالِ مادری که بچه‌اش مُرده خوب‌ بشه، بچه‌ی مادر مُرده پیشم بود. از شیره‌ی جونم میخورد و‌ یکی از زنای آشپزخونه هواش رو داشت.


تو اون سه روز، پنج نفر دیگه از آنفولانزا مُردن. سربازا و حاجی هر ساعت تو قبرستون مشغول بودن. یکی قبر میکَند و یکی هم دفن.




#نویسنده_نجوا



#پارت_968




هر وقت بیکار میشم‌ و سرم خلوت، بلوز مهدیار رو‌ طواف میکنم. از ته دل بو میکنم، خاطراتش یادم میاد. سقوط میکنم تو چاه دلتنگی، چاهی که ته نداره.

باارزش‌ترین داراییمه، دستم که میگیرمش تنم می‌لرزه... بوی شیر و‌ بوی‌ زندگی میده.


بعد بهبود نسبی حال مادر، اسماعیلی و حاجی اومدن انباری. قراره بهش بگن نوزاد یک ماهه‌ش مُرده و اگه قبول کنه برای اون نوزاد بی‌مادر، مادری کنه... منم اونجا بودم و شاهد شکستن و جوانه‌زدن یه زن به اسم مادر بودم.

بعد یکی دو ساعت حرف و دلداری، بالاخره پیروز اومدیم بیرون.


شب‌ها پناه می‌برم حمام، زیر دوش از ته دل زار میزنم. آنقدر که جونی برام نمی‌موند تا لباس بپوشم.

دلتنگی مثل آتیش زیر خاکستر میمونه، فک میکنی که تموم شده... ولی یه باره گُر میگیره و همه‌ی وجودت رو آتیش میزنه.


کمی غذا خوردم تا کم نیارم زیر اون همه کار... خسته و خواب‌زده، زدم بیرون. درِ درمانگاه رو‌ باز کردم که احدی با خوشحالی دوید سمتم:

- خانم دکتر، مُشتاق بده، نجمه،

نجمه... زنگ زده... بیا


پله‌ها رو بالا نرفتم، پرواز کردم تا به اتاق اسماعیلی رسیدم.

- کجائین؟ گفت ۵ دقیقه‌ی دیگه بازم زنگ میزنه.


احدی رفت و ما رو تنها گذاشت. کنار تلفن سرپا وایسادم... حواسم نیست و ناخنم تو پوست دستم رفته و زخم‌شده.

بهروز دستمالی بهم داد.

- بنشینید.


نشستم و دستمو روی پیشونیم گذاشتم...

کاش تنهام بذاره تا راحت گریه کنم، گریه‌ای از سر شوق. با موهای پریشون و سر و وضع نامرتب... با اون وضعیت پیش اسماعیلی راحت نیستم.


- پس‌ چرا زنگ‌ نمیزنه؟ بهتون چیزی نگفت؟


- گوشی رو میارم روی میز میذارم... نه چیز خاصی نگفت، صداش خیلی ضعیف میومد... گفت که رسیدن و میخواد با شما حرف بزنه.


تلفن‌و روی میز گذاشت.

- متأسفانه از دیروز برف زیادی اومده و رو سیم مخابرات سنگینی میکنه و باعث قطع اونا میشه، خدا کنه این دفعه قطعی نداشته باشیم.


احدی بین اون همه گرفتاری برامون چایی آورد. ناخن‌هامو به دندون کشیدم.

بعد رفتنش تلفن زنگ زد. به اسماعیلی نگاه کرده و با استرس گوشی رو برداشتم، دستم‌‌ به حدی میلرزه که با دو تا دست گوشی رو گرفتم تا نیفته.


- الو... الو... سلام نجمه، آره خودم هستم،

چی... چی... صدا نمیاد!


دستی به سیم‌ بردم:

- رسیدی؟

دست به زانو گذاشتم و پالتومو چنگ زدم:

- سعید رو دیدی؟ مهدیارم چیکار میکنه؟


#نویسنده_نجوا



#پارت_969




اشک چشمام سُر میخوره و رو لبام میریزه. مزه‌یِ دهنم‌ شور شد.


- لیلا ما شب رسیدیم؛ صبح اومدیم اینجا، به سختی از مرز شدیم.. با... هزار مصیبت بلیط گیر آوردیم. الان داریم میریم دفتر آقای محمدیان، ببینیم بهمون وقت ملاقات میدن؟ ان‌شاءالله کارا جور باشه امروز میبینَمِش، مهدیار بغلمه...‌ بیا صدای نفساشو گوش کن.


مهدیار مثل همیشه میخندید و صدایِ خنده‌هاش دیوونه‌ام کرد. از جا بلند شده، تلفن رو برداشتم و رفتم کنار پنجره.

نجمه و بلقیس با هم حرف میزدن، مهدیار هم پشت گوشی گاهی میخنده و گاهی نق و نوق میکنه.


نجمه گوشی رو از جلو دهنش برداشت و گفت:

- راستی لیلا اینجا آب و هواش حرف نداره.


خندید!! نه‌ صدای‌ خنده‌‌ی بلند بلقیس بود:

- به خدا از دیشب که رسیدیم هتل. فقط داریم بلوز پشمی از تَنِمون می‌کَنیم ولی هنوز نرسیدیم به پوست بَدنِمون... مثلِ دو تا غارنشین بودیم که تازه پا گذاشتن تو دنیا.


هر دو با صدای بلند خندیدن، خنده‌م گرفت. برگشتم و به اسماعیلی نگاه کردم، منتظر و نگران به میز تکیه داده و نگاهم میکنه.


- راستی، رفتیم سیخ جیگرامونم زدیم، جات خالی... بلقیس تهِ یخچال رو درآورد.


صِدامو پایین آوردم و تقریباً پچ‌ زدم:

- نجمه اگه بهت وقت ندادن بگو از طرف مهدخت برای آقا پیام دارم... صددرصد بهت وقت میدن... هر چی شد فقط با خودم حرف بزن.


دستمو گذاشتم جلوی دهنم:

- هر چی فهمیدی به کسی چیزی نگو... فقط با خودم حرف بزن... راستی بهشون نگو من کجا هستم؟ تو نامه هم ننوشتم... بعداً خودت می‌فهمی چرا!


تلفن خش‌خش کرد و صدا ضعیف اومد.

- نجمه هر وقت از دفتر اومدی بیرون، بهم زنگ بزن... منتظرم... زیاد منتظرم نذار.


گوشی رو بغل کردم:

- منم دوستتون دارم.


باصدای بوق مُمتَدِ تلفن، گوشی رو گذاشتم. کنار پنجره روی زمین نشستم.

کف اتاق موکت بود و راحت وِلو شدم رو زمین... باورم نمیشه مهدیار رو‌ رسوندم پیش سعید.


خنده و گریه‌ام قاطی شد، تازه متوجه حضور اسماعیلی شدم. دستمو جلوی دهنم گذاشتم و لبخند زدم و اشک چشامو پاک کردم... خدایا هزاران بار شکرت که تونستم از عهده‌ی این کار بزرگ بَر بیام.


- ممنون آقای اسماعیلی، اگه شما نبودین... فکر نمیکنم تا آخر عمرم، پسرم و خودم میشد از اینجا بریم... واقعاً ازتون ممنونم.


برق عجیبی تو چشماش بود.

- در ضمن بابت بی‌ادبی اون روز....


شرمنده، نتونستم ادامه بدم.




#نویسنده_نجوا


#پارت_970




برق چشماش به غم نشست برعکس چشمای من... لبخند بی‌رمقی زد و باز خیره نگاهم کرد.

- میدونین الان تو زندگی من فقط مهدیاره که میتونه بهش معنا بده. اگه بازم زنگ‌ زدن، لطفاً صِدام کنید.


قلبم از تو سینه‌ام داشت میزد بیرون... خواستم بلند بشم ولی نتونستم، مگه از فرط شادی هم آدم فشارش میفته!

اسماعیلی تو فنجون چایی چند تا قند انداخت، با قاشق هم زد و اومد کنارم زانو زد. فنجون رو گرفتم و کمی نوشیدم، حالم جا اومد.


تو این مدت بی‌صدا فقط نگاهم می‌کنه. از نگاه‌های خیره‌اش معذب میشم.

اشک‌هام تمامی نداشت. این‌بار اشک شوق بود که زیر نگاه‌های خیره‌ی بهروز ریختم.


احدی به سرعت وارد اتاق شد. من و اسماعیلی رو کنار هم نشسته روی زمین دید. اَبرویی بالا داد و با تِته‌پِته گفت که حال یکی از مریضا خوب نیست.

خودش به سرعت برگشت نمازخانه. حس مسئولیت‌پذیری خیلی عالی داشت.


چایی رو کامل خوردم، خواستم بلند شم که اسماعیلی تلفن رو از بغلم برداشت و گذاشت کنار و دستشو آورد جلو:

- بذار کمکت کنم.


با بهت و اخمی واضح نگاهش کردم. ما با هم توافق کرده بودیم که این ازدواج صوری باشه، سربه‌زیر جواب دادم:

- نه ممنون، خودم میتونم.


از اتاق خارج شدم و خودمو به حیاط رسوندم. از وقتی با نجمه حرف زدم انگار رو ابرا سیر میکنم. با حالت دو رفتم به طرف نمازخونه، از پنجره‌ اسماعیلی نگاهم میکنه.


تا ظهر صبر کردم، دو بار به اتاق اسماعیلی سر زدم...  خبری از نجمه نشد.

نزدیکای غروب بود که خودش اومد درمانگاه.. خسته بود، انگار کوهی رو دوشاش سنگینی کنه.


- خانم دکتر متاسفانه سیم تلفن از مرکز قطع شده، معلوم‌ نیست کِی مشکل حل بشه.


تشکری کرده و ناراحت رو صندلی افتادم. دلم میخواد با سعید حرف بزنم و بگم این مدت به یادش بودم، بگم چه‌ها کشیدم!

از فکر اینکه سعید با مهدیار چطور برخورد کرده و بین‌ نجمه و سعید چه حرفایی راجع به من زده شده، دارم دیوونه میشم.


قیافه‌ی سعید موقع دیدن پسرش واقعا دیدن داره...‌ هر کوری با دیدن مهدیار می‌فهمه پسر سعید خان هست... پدر و پسر با هم مو‌ نمیزنن.


خداروشکر با اینکه دلتنگیش، تا سر حد جنون من‌و برده، اما باز خوشحالم که لااقل یکی از ما تونست به سلامتی از این جهنم فراموش شده نجات پیدا کنه.


فکر اینکه پدر و پسر کنار هم هستن و منم چند وقت دیگه بهشون ملحق میشم، زنده نگهم داشته.

#نویسنده_نجوا


ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   nazi09  |  12 ساعت پیش
توسط   domino18  |  11 ساعت پیش