من با خانواده شوهرم خیلی صمیمی هستم هفته ای دو سه بار میرم خونه مادر شوهر دو سه بارم مادرم خواهر شوعرم یدونه بچه داره منو خیلی دوست داشت از همون یک سالگیش تا الان که چهار سالشه این بچه مادرش شاغله اکثر اوقات شیفته و میدع مادر شوهرم نگهش میداره و منم که اکثرا میرم اونجا میبینمش و بازی میکنم باهاش
امروز این بچه موهامو خرگوشی بست داشتم عرق میکردم یهو ذست زدم ب موهام که بازشون کنم که یهو داد زد و گریع کرد که چرا باز کردی موهاتو نتونستم کنترلش کنم زد زیر گریه یهو شروع کرد تند تند منو زد و گریه کرد سرش داد زدم (برا اپلین بار-) بدتر گریه کرد خلاصه بش بی محلی کردم موهامو بستم و رفتم سر سنگین شدم ذیه منو مادر شوهرم سرسنگین باهم حرف زدیم دیه نه اون منو محل گذاشت نه من اونو الان نمیدونم من از اون ناراحتم یا اون از من ففط دوست ندارم دیه اینجا باشم