#ماهرو
#پارت_410
بود که به یه نقطه خیره بود ...
سهراب رو پـ.ـاهای خانمجون خواب بود و ما همه بیدار ...
به انتظار بالا اومدن خورشید بودیم...
صدای طلا و خاله
رحیمه دوباره بلند شد و اینبار خورشید تازه داشت بالا میومد ...
وارد ایوان بالا که شدیم مالک مانع پایین رفتنمون شد
...خانم بزرگ کنار قفـ.ـ.ـس ها بود...
به مالک نگاه کرد و گفت : خودم این نـ.ـفز _ت رو کاشتم ...
خودم بودم که هر روز پرورش میدادم و امروزم خودم تمومش میکنم ...
طلا فر _یاد میز... د رو_مون نفت ریخته ...
بوی نفت همه جا رو برداشته بود...
ملا میلر _زید و میگفت :
مالک خان نجاتمون بوه این پیر ز... ن عقلشو از دست داده ...
میخواد ز... نده ز... نده ا
تـ.ـ.ـیشمون بز... نه ...
خانم بزرگ فر _یاد ز _د مگه شماها پسر منو اتـ.ـ.ـیش نز _دید ...
هنوز حنا _زه سو _خته اش
همینجاست ...
کبریت رو روشن کرد و روشون انداخت ...
شعله ها بالا گرفتن و خانم بزرگ کل می_ک_شید ....
اونا میسو _ختن و خانم بزرگ دستمال به دست میر _قصید انگار دیوونه شده بود ...
محبوب رو به مالک گفت
: چیکار کنیم مالک خان ...
مالک به شعله ها نگاه کرد و گفت
: بزار بسو _زن ...
هر سه تاشون مثل مر _اد میسو _حتن و فر _یاد میز _دن ..
.کسی نمیتونست کمکشون کنه و اونا از د_رد و ات_ش مر _دن ...
نیمه جون تو قف_س افتاده بودن و گ_وشتشون به نرده های قف_س چـ.ـ.ـسبیده بود ...
خانم بزرگ بشکن ز... نان
گفت: امروز عروسی مراد منه ...
دامادیشه ..
حنا درست کنین میخوام حنا بزارم...
خا...ک رو مـ.ـ.ـشت میکرد و روی سرش میریخت ..
اشک تو چشم های همه جمع شده بود و همه داشتن براش گریه میکردن ..
مالک رفت پایین و خانم بزرگ سرشو
به سـ.ـنه مالک فـ.ـشرد و گفت : من کـ.ـردم ...
من مقصر بودم...
من با ندونم کاری پسرمو به گـ.ـ.ـشتن دادم ....
ما_مورای دولتی اومدن و همه چیز رو صورت جلسه کردن .
..غلام تنها کسی بود که تحویل ما_مورا داده شد ...اون انگار از همه خوش شانس تر بود و تنها کسی بود که زنده موند ...
دستهاشو بسته بودن و مریم داشت از پشت پنجره نگاهش میکرد و گفت :
به سزای عملش رسید
...اون خیلی منو عذ _اب داد
..انقدر پدر و مادرمو فـ.ـ._ـحش میداد
یبار برادرمو از خونه بیرون کرد...
بیست ساله برادرمو ندیدم..
دلم میخواد هیچ وقت دیگه برنگرده ..
جنا... _زه ها برای د _فن و ک _ف_ن راهی عمارت ار _بابی میشد ...
خاله رحیمه رو شوهرش و بچه هاش برای د _فن ک_ردن بردن ...
مامان خیلی گریه کرد ولی من اشکی براش نریختم و خواستم جاش تو ج_هنمی باشه که برای ما ساخته بود .
اون در حق ما خیلی بدی کرده بود ...
همه جا میگفتن که اونا ات_یش گرفتن و خانم بزرگ ات_یششون ز _ده..
ولی مالک گفت کسی ندیده کی آت_یششون ز _ده ...
حلوا و خرما رو چیدن و همه راهی فبر _ستون شدن ..
اولین بار بود میرفتم عمارت ار _باب
...بزرگتر از عمارت ما بود ...
خدمتکارای زیادی نداشتن و همه چیز رو اماده کرده بودن ...
همه عمارت سیاه پـ.ـوش مراد خان بود ...
صدای گریه های همه بلند شد بود ...
بجه هامون رو میدیدن و جلو میومدن و با اجازه من نگاهشون میکردن ..
من و مریم تو عمارت موندیم
من بخاطر چله دار بودن فبر _ستون نرفتم ...
ناهار میپختن و تند تند مهمونا رو دعوت میکردن داخل ...
سفره های ناهار رو پهن کردن و ابگوشت پخته بودن
....برای مراد خیلی ناراحت بودم برای طلا خیلی ناراحت بودم ..
بچه ها چقدر بی قراری میکردن
...اونا هم اونجا رو دوست نداشتن ...خانم بزرگ حال عجیبی داشت
....مریم نگاهش کرد و گفت : جواهر خانم، خانم بزرگ چرا این شکلی شده ؟
دقیق نگاهش کردم..
.خیلی شکسته شده بود ..
.دیگه خبری از اون موهای فوکول شده نبود ...
ار اون همه شان و شکوهش ...
از اون همه غرورش ...
یکشبه همش از بین رفته بود ..
...
ناهار اوردن و مهمونا از دور و نزدیک اومده بودن...
با گریه سفره پهن میکردن، دا_غ جوون خیلی بده ...
بجه ها خیلی بی قرار بودن و نمیتونستیم ارومشون کنیم ...
صدای گریه هاشون عمارت رو برداشته بود ...
برگشتیم تو یکی از اتاق ها اروم نمیشدن ...
محبوب براشون اب قند اورد .
..شـ.ـ.ـکمشون رو ما_لیدیم ولی اروم نمیشدن ...
با مریم لـ... ای چـ.ـ.ـادر انداختیمشون و تکونشون میدادیم ...
هر دوشون گریه میکردن و دیگه
داشتن از حال میرفتن ...