روی صندلی نشسته بود و به بجه ها نگاه میکرد ...
با تـ.ـفنـ.ـ.ـگـ.ـ.ـش داشت نشونه گیری میکرد و به سهراب اموزش میداد...
موهای کنار گوشش سفید شده بود و بقدری سختی دیده بود که بخواد زودتر از هرکسی پیر بشه ...
بهش خیره موندم...انگار سنگینی نگاهمو حس کرد...
سرشو بالا اورد و تو چشم هام خیره شد...
اون برای من با ارزش تر از هر چیزی بود ...اون برام از بجه هامم عزیزتر بود ...
شاید من تنها زنی بودم که شوهرمو بیشتر از بجه هام دوست داشتم...
تو نگاهم فقط عشق بود، بهم خیره بود ...
براش چشمکی ز...دم و از خنده سرشو تکون داد ...
برای مالک چشمکی ز...دم و اونم از خنده سرشو تکون داد ...
یهو بی هوا بهم چشمکی ز...د و من از شـ.ـد_ت هیحـ.ـان روی زمین افتادم ...
محبوب تر _سیده بود و گفت : خا_ک به سرم چی شد یهویی ؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: مالک خان بهم چشمک ز... د ...
محبوب با تعجب گفت : جواهر اشتباه دیدی مالک خان؟
_ بله ...مالک خان ...
هر دو بلند بلند میخندیدیم ...
حدسم درست بود و باردار بودم...اینبار میخواستم خودم به مالک بگم...
بعد شام ازش خواستم بریم قدم بز...نیم....بجه ها به لطف مریم ...مادر مهربونشون خوابیده بودن ...
مالک کنارم قدم میز...د ...
هوا یکم سرد بود و گفتم : هوا داره سرد میشه فصل گرما تموم شد ...
دستشو دورم پیچید و گفت
: بزار گرمت کنم ...
لبخندی ز...دم و گفتم: چقدر امشب ستاره تو اسمون هست ..
مالک سرشو که بالا گرفت زیر گلوشو بو..سیدم..
و گفتم : گولت ز _دم ...
لبخندی ز_د و گفت : امان از دست تو ...
دستی تو موهاش کشیدم و گفتم : پیر شدی مالک خانم .
..پیر شدی ...
ا_هی کشید و گفت: کنار تو پیر شدنم دوست دارم
لپمو کشید و گفت : چرا اومدیم قدم بز_نیم؟!
تو صورتش نگاه کردم و گفتم
: میخواستم یچیزی بهت بگم...
_ جانم؟
_ بجه ها دیگه بزرگ شدن و شاید خواست خدا بوده ..
نتونستم بگم یکم مکث کردم و گفتم
: دوباره داری پدر میشی ..
تو صورتم نگاه نکرد ولی چشم هاش برق میز_د و گفت : حدس میز_دم...
با تعجب گفتم: از کجا حدس میز_دی ؟
روبروم ایستاد
دستهامو تو دست گرفت بو_سید و گفت : از اینجا که چشمهات حالتش عوض شدن ...
از اینکه میدونم دوست نداشتی دوباره مادر بشی ...
خواستم دلیلیشو بگم که مانع حرف ز_دنم شد و گفت : اینبار نمیزارم اونطور بگذره اینیار همه چیز رو درست مدیریت میکنم..
اوندفعه هرروزش بهت سخت گذشت
..
دستهامو کنار صورتش گذاشتم و گفتم : عوضش به نتیجه اش میارزید ...
به جابر و فروزان به اون دوتا فرشته قشنگم می ارزید
به اینکه الان خوشبخت ترینم ...
مالک پیشونیمو بو_سید و گفت : امشب اول ماه ...
صورتمو زیر نور ماه بالا گرفت و نگاهم کرد ..
ارومگفت: من دوتا ماه دارم یکی رو زمین و یکی تو اسمون ..
سرمو به سرش تکیه کردم و گفنم: منم تو دنیا دو تا خـ.ـدا دارم ...
خدای اولم تو اسموناست و خدای دومم اینجا روی زمین کنارم ....
مالک لبخندی زد و گفت : چه شاعرانه گفتی خانم...
اونشب تا دم دمای صبح باهم گپ ز...دیم ...حقیقت زندگی من دوست داشتن مالک بود.....
***
یه دسته گل بزرگ از گلفروشی خر _یدم و از
عقب ماشین بیرون رو نگاه میکردم...
جابر از آینه نگاهم کرد و گفت:مامان؟
نگاهش کردم و گفتم:جان مادر...
دو سا_له اون روسری مشکی رو سرته نمیخوای در...ش بیاری؟
ز_ن جابر به عقب چرخید و گفت:مامان جان میدونم که عاشق اقاجون بودید.
..ولی دیگه باید با
نبودنش کنار بیاین...
اشک هام ناخواسته ریخت...تو همون فبر _ستونی که ار _باب د_فن بود طبق وصیتش د_فن شد...
دوسا_له مالک نیست و من تنهام...
محبوب و پسر و دخترهاش همسایه منن و من تو اون عمارت بزرگ با نوه و بجه هام زندگی میکنم...
زمان انقدر زود گذشت که حتی فرصت درست و حسابی زندگی کـ.ـردن
رو به ادم ها نداد..
سر فبر _ش نشستم و با گلاب سنگشو شستم...
مرحوم مالک خان...
اشک چشمم روی سنگ افتاد و گفتم: بی معرفت دوسا_له تنهام گزاشتی...
سا_لگرد فو_ت مالک بود...
فروزان و عروس و دامادش اومده بودن و ته تغاری من امیر مالکم...
روزی که امیر بدنیا اومد مالک به همه اهل عمارت شیرینی داد...
دستی رو روی شونه ام حس کردم...
سرمو بلند کردم محبوب لبخندی زد و گفت:دیر کردم...
یک ماهی بود ندیده بودمش
...موهای فر خورده سفید کنار روسریشو داخل زد و گفت:دیشب خواب مالک خان رو دیدم...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد...
توی یه جای قشنگ بود...
ا_هی کشیدم و گفتم:
دلتنگشم محبوب...
محبوبه تمام زندگیمون رو برای بجه ها تعریف کرده بود
..بجه هام و نوه هام تو زیبایی به من رفته بودن
بعد از فاتحه خوانی برگشتیم عمارت شام خوردیم و دور هم نشستیم...
جای خالی مالک روی صندلیش ناراحتم میکرد...
ولی به جابر و امیر که نگاه میکردم دلم قــ.ـ._ـر _ص میشد...
فروزان و دختر
محبوب با هم رفیق بودن و داشتن عکس های قدیمی رو نگاه میکردن...
کنار پنجره به حیاط عمارتم نگاه میکردم...
محبوب کنارم ایستاد مثل قدیم دستهای همو گرفتیم و به بیرون خیره شدیم...
جای همه اونایی که رفتن خالی بود..
خدا رحمتشون کنه..مادرم..خانم بزرگ..خانم جون ...
و مالکم خدای روی زمینم...
بی صبرانه منتظر روزی ام که بیام کنارت...
»پایان«
#پایان_