2777
2789
عنوان

داستان زندگی ماهرو

| مشاهده متن کامل بحث + 14945 بازدید | 501 پست
#پارت_400دیگه نمیتونم‌ تو این عمارت بمونم ...اینجا بـ.ـوی خ میده ...مالک‌ نگاهش کرد و گفت: این خ رو ...

#ماهرو
#پارت_404
خندید و گفت : از اینجا میبرمتون ..


.میخوام این عمارت رو با خاک یکسان کنم‌...


_ حتی خاک اینجا هم خوب نیست ...


_ همه چی رو عوض میکنم جواهر ...
با صدای دا... د به خودم اومدم ..

.
مالک بود که تیـ.ـ.ـر اند...ازی میکرد ...
دور تا دور خاله رحیمه رو که بقچه بدست داشت فر... ار

میکرد رو ما...مو...رای مالک گرفته بودن ...
مالک جلوتر رفت و گفت : چرا فر... ار میکردی رحیمه خانم ؟‌


خاله لکنت گرفت و گفت : بخدا من فر... ار نمیکردم ..

.
مالک با لـ.ـ.ـوله تفـ.ـ.ـنگ‌ بقچه اش رو روی زمین انداخت و پـ.ـ.ـو... ل و طلا زمین ریخت .

..
اون گر_دنبندی که ار..._باب از گر... دن خانم بزرگ به من داده بود

بینشون بود و مالک به خاله خیره موند و گفت : این چیه رحیمه خانم‌؟‌
خاله لکنت گرفت و گفت : بخدا من فر... ار نمیکردم ...
مالک با لـ.ـ.ـوله تفـ.ـ.ـنگ‌ بقچه اش رو روی زمین انداخت و پـ.ـ.ـو... ل
و طلا زمین ریخت ...
اون گر_دنبندی که ار..._باب

از گر... دن خانم بزرگ به من داده بود بینشون بود و مالک به خاله خیره موند و گفت
: این چیه رحیمه خانم‌؟‌
پس د_زد طلاهای جواهر تویی ؟‌
خاله زانو زد و ا_لـ.ـتماس میکرد بخدا من نبودم و بهم ر... حم کن ..
محبوب با صدای بلند گفت:
من شنیدم که با ملا مراد رو ا... تـ.ـ.ـیش ز _دین
من خودم دیدم ولی ترر _سیدم منم دوباره بگـ.ـ..شی و حرفی نز...دم ...
تو اونبارم مقصر بودی تو بودی که خواستی من و بقیه رو بگـ.ـ.ـشی ..
خانم بزرگ بالای نرده ها بود با گریه داشت به ق* پسرش نگاه میکرد ...
رحیمه با ا _لـ.ـ.ـتماس گفت
من فقط دستور طلا رو انجام دادم‌...#ماهرو
طلا خانم‌ پشت همه اینا بوده اون بود که تعقیبتون کرد
و جواهر و دز _دید
...طلاهارو به من داد تا
به مراد برسونم و امشب ترر _سیدم ...
من گـ.ـ.ـناهی ندارم .
گریه میکرد و از تر _س
خودشو خیــ.ـ.ـس کـ.ـ.ـرده بود ...
خانم بزرگ به طلا نگاه کرد و گفت
: تو نمک نشناس چیکار کردی ؟‌
دستور مر _گ پسر منو دادی ؟‌
به سمتش رفت و موهای طلا رو بین دست گرفت و همونطور که می_ک_شید گفت :
رحیمه رو با... ید آ..._تیش بز _نید مثل مراد بسو _زه ...
طلا رو به در و دیوار میکو _بید و به هم ناسزا میگفتن ...

#ماهرو#پارت_404خندید و گفت : از اینجا میبرمتون ...میخوام این عمارت رو با خاک یکسان کنم‌..._ حتی خاک ...

#ماهرو
#پارت_407


مالک اشاره کرد اونا رو از هم جدا کنن و به رحیمه گفت : صبح تحویل
ما _مورای دولـ.ـتی میدمت...
خاله روی پــ.ـاهای مالک افتاد و گفت: بهم ر... حم کـ.ـن منو چه به زند _ان
مالک خان ...
مالک پ_اهاشو عقب کشید و گفت : تو نفستم نج_س ...

بندازینش تو همون قفـ.ـ.ـس تا صبح بیان ببرنش ...
خانم بزرگ خودشو میز... د
و شو _ک بدی براش بود...مالک پله هارو بالا رفت ...درست روبروی طلا ایستاد ...#ماهرو
من از پایین تو حیاط نگاهشون میکردم‌...
رو به طلا گفت :
سرتو بالا بیار تو چشم هام نگاه کن ...
مالک صداش پر از حر _ص و ع_صبا _نیت بود ...
طلا سرشو بالا اورد و مالک گفت :
تو با چه جرئتی خا_ندان منو نا_بود کر_دی ؟‌
تو به پسر خودتم سـ.ـ.ـم دادی بخوره ؟‌
تو اسمت مادره ؟
لـ.ـ.ـبهای طلا میلر _زید و گفت : من نگفتم ...
مالک دستشو بالا بر...د و محـ.ـ.ـکم‌ تو صورتش ز...د ...صدای س..ـ.ـیلی خوردنش تو سکوت شکست ...
اشک هاش میریخت و مالک گفت : من اونشب با اراده خودم پیشت نبودم‌...
ولی الان با اراده
خودم طلا _قت میدم ...
طلا _قت میدم ...
طلا _قت میدم‌...
سه بار اعلام کرد طلا _قت میدم و ادامه داد تو هم صبح تحویل ما_مورا میدم .
خانم بزرگ با صدایی که گرفته بود گفت:
اینم بنداز تو قفـ.ـ.ـس ...
من مثل دخترم بزرگش کردم و اونوقت پسر منم گـ.ـ.ـشتن ...
روی پـ.ـاهاش کو _بید و گف
: خیر نبینین اون تنها پسر من بود ...
ملا صمد رو بسـ.ـته بودن و اوردنش
از دور مالک رو دید و گفت : مالک خان نجاتم بده اینا منو چرا گرفتن ؟‌

خانم بزرگ از بالا تـ.ـ.ـفی به سمتش انداخت و گفت
: سالها شـ.ـ.ـکمتو سیر کردم و اخرشم اینطور کردی ...
دا_د میز_د و میگفت قــ...ا*...
ملا رو تو قفـ.ـس دیگه ای
انداختن و طلا رو با اصرار خانم بزرگ‌ کنار خاله رحیمه گذاشتن ...
اونا ا _لتماس
میکردن بیرون بیان و خانم بزرگ‌ ا _لتماس مالک که اجازه نده و همونجا بمونن ...
خانم بزرگ میلر _زید
و داشت جلو چشم های همه ذ_ره ذر_ه میسو _خت از د _رد پسرش ...
از دوری همیشگی پسرش ...
چقدر دلم‌ براش میسو _خت ...
اونشب شب خاصی بود ...
دیگه خواب به چشم های کسی نرفت ..

مالک اومد تو اتاق و از بس افکارش بهم ریخت

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



چی میشه أخرش لطفاً بگو خیلی دوست دارم بدونم

خاله جواهر و طلارو میسوزونن بعدش جواهر دوباره حامله میشه 

بعدش پرش زمانی داره مالک دو ساله فوت شده و جواهر هنوزم روسری مشکی سرشه و باز با محبوبه همسایه هستن مادرش هم فوت شده چیز زیادی نمونده دیگع


کاش مالک نمیره حیفه

هربارهی میترکم هی از رو نمیرم بازمیام  یک عدد معتادنی نی سایت♧♧☆♧♧ازسال۸۹ ک پسرم متولدشد تا الان کاربرنی نی سایتم ...۱۰۰بار ترکیدم  دیگه قول میدم حرفای بی ربط نزنم ک منهدم نشم😍😍🤫منودوست داشته باش نی نی یار🤗

من این داستانو خوندم حس کردم بیشتر بایدشوهرمو ببوسم بیشتر بهش محبت کنم😥😪

هربارهی میترکم هی از رو نمیرم بازمیام  یک عدد معتادنی نی سایت♧♧☆♧♧ازسال۸۹ ک پسرم متولدشد تا الان کاربرنی نی سایتم ...۱۰۰بار ترکیدم  دیگه قول میدم حرفای بی ربط نزنم ک منهدم نشم😍😍🤫منودوست داشته باش نی نی یار🤗
#ماهرو#پارت_407مالک اشاره کرد اونا رو از هم جدا کنن و به رحیمه گفت : صبح تحویلما _مورای دولـ.ـتی مید ...

#ماهرو
#پارت_410

بود که به یه نقطه خیره بود ...
سهراب رو پـ.ـاهای خانم‌جون خواب بود و ما همه بیدار ...


به انتظار بالا اومدن خورشید بودیم‌...
صدای طلا و خاله

رحیمه دوباره بلند شد و اینبار خورشید تازه داشت بالا میومد ...


وارد ایوان بالا که شدیم مالک مانع پایین رفتنمون شد

...خانم‌ بزرگ‌ کنار قفـ.ـ.ـس ها بود...


به مالک نگاه کرد و گفت : خودم این نـ.ـفز _ت رو کاشتم ...


خودم بودم که هر روز پرورش میدادم و امروزم خودم تمومش میکنم ...


طلا فر _یاد میز... د رو_مون نفت ریخته ...



بوی نفت همه جا رو برداشته بود...
ملا میلر _زید و میگفت :


مالک خان نجاتمون بوه این پیر ز... ن عقلشو از دست داده ...
میخواد ز... نده ز... نده ا

تـ.ـ.ـیشمون بز... نه ...
خانم‌ بزرگ فر _یاد ز _د مگه شماها پسر منو اتـ.ـ.ـیش نز _دید ...


هنوز حنا _زه سو _خته اش

همینجاست ...
کبریت رو روشن کرد و روشون انداخت ...
شعله ها بالا گرفتن و خانم‌ بزرگ کل می_ک_شید ....


اونا میسو _ختن و خانم بزرگ دستمال به دست میر _قصید انگار دیوونه شده بود ...
محبوب رو به مالک گفت


: چیکار کنیم مالک خان ...
مالک به شعله ها نگاه کرد و گفت

: بزار بسو _زن ...


هر سه تاشون مثل مر _اد میسو _حتن و فر _یاد میز _دن ..

.کسی نمیتونست کمکشون کنه و اونا از د_رد و ات_ش مر _دن ...


نیمه جون تو قف_س افتاده بودن و گ_وشتشون به نرده های قف_س چـ.ـ.ـسبیده بود ...
خانم بزرگ بشکن ز... نان

گفت: امروز عروسی مراد منه ...
دامادیشه ..

حنا درست کنین میخوام حنا بزارم‌...

خا...ک رو مـ.ـ.ـشت میکرد و روی سرش میریخت ..

اشک تو چشم های همه جمع شده بود و همه داشتن براش گریه میکردن ..

مالک رفت پایین و خانم بزرگ سرشو

 به سـ.ـنه مالک فـ.ـشرد و گفت : من کـ.ـردم ...

من مقصر بودم‌...

من با ندونم کاری پسرمو به گـ.ـ.ـشتن دادم ....

ما_مورای دولتی اومدن و همه چیز رو صورت جلسه کردن .

..غلام تنها کسی بود که تحویل ما_مورا داده شد ...اون انگار از همه خوش شانس تر بود و تنها کسی بود که زنده موند ...

دستهاشو بسته بودن و مریم داشت از پشت پنجره نگاهش میکرد و گفت :

 به سزای عملش رسید 

...اون خیلی منو عذ _اب داد

..انقدر پدر و مادرمو فـ.ـ._ـحش میداد

یبار برادرمو از خونه بیرون کرد...

بیست ساله برادرمو ندیدم‌..

دلم میخواد هیچ وقت دیگه برنگرده ..

جنا... _زه ها برای د _فن و ک _ف_ن راهی عمارت ار _بابی میشد ...

خاله رحیمه رو شوهرش و بچه هاش برای د _فن ک_ردن بردن ...

مامان خیلی گریه کرد ولی من اشکی براش نریختم و خواستم جاش تو ج_هنمی باشه که برای ما ساخته بود .

اون در حق ما خیلی بدی کرده بود ...

همه جا میگفتن که اونا ات_یش گرفتن و خانم بزرگ ات_یششون ز _ده..

ولی مالک گفت کسی ندیده کی آت_یششون ز _ده ...

حلوا و خرما رو چیدن و همه راهی فبر _ستون شدن ..

اولین بار بود میرفتم عمارت ار _باب

 ...بزرگتر از عمارت ما بود ...

خدمتکارای زیادی نداشتن و همه چیز رو اماده کرده بودن ...
همه عمارت سیاه پـ.ـوش مراد خان بود ...
صدای گریه های همه بلند شد بود ...
بجه هامون رو میدیدن و جلو میومدن و با اجازه من نگاهشون میکردن ..
من و مریم تو عمارت موندیم
من بخاطر چله دار بودن فبر _ستون نرفتم ...
ناهار میپختن و تند تند مهمونا رو دعوت میکردن داخل ...
سفره های ناهار رو پهن کردن و ابگوشت پخته بودن
....برای مراد خیلی ناراحت بودم برای طلا خیلی ناراحت بودم ..

بچه ها چقدر بی قراری میکردن 

...اونا هم اونجا رو دوست نداشتن ...خانم بزرگ حال عجیبی داشت

 ....مریم نگاهش کرد و گفت : جواهر خانم، خانم بزرگ چرا این شکلی شده ؟

دقیق نگاهش کردم..

.خیلی شکسته شده بود ..

.دیگه خبری از اون موهای فوکول شده نبود ...

ار اون همه شان و شکوهش ...

از اون همه غرورش ...

یکشبه همش از بین رفته بود ..

...

ناهار اوردن و مهمونا از دور و نزدیک اومده بودن‌...

با گریه سفره پهن میکردن، دا_غ جوون خیلی بده ...

بجه ها خیلی بی قرار بودن و نمیتونستیم ارومشون کنیم ...

صدای گریه هاشون عمارت رو برداشته بود ...

برگشتیم تو یکی از اتاق ها اروم نمیشدن ...

محبوب براشون اب قند اورد .

..شـ.ـ.ـکمشون رو ما_لیدیم ولی اروم نمیشدن ...

با مریم لـ... ای چـ.ـ.ـادر انداختیمشون و تکونشون میدادیم ...

هر دوشون گریه میکردن و دیگه

 داشتن از حال میرفتن ...

#ماهرو#پارت_410بود که به یه نقطه خیره بود ...سهراب رو پـ.ـاهای خانم‌جون خواب بود و ما همه بیدار ...ب ...


من بیشتر از خودشون گریه میکردم ...
مالک هرا... سان اومد داخل و گفت : چی شده ؟‌
وقتی چشم های خـ.ـ.. یس اشک منو دید
...جلو اومد دخترمون رو تو بغـ.ـل گرفت و گفت : چرا
انقدر بی قرارن ؟
_ نمیدونم‌...
فروزان تو بغـ.ـل مالک اروم گرفت و انگار تـ.ـ.ـشنه اون اغـ.ـ.ـوش بود ...مالک به سـ.ـنه اش چسـ.ـبوندش و فروزان اروم خوابید ...
همه شـ.ـ.ـو_که به مالک خیره بودیم ...خودش خنده اش گرفت و گفت: راست گفتن دختر بابایی ...
جابر رو من بغـ.ـل گرفته بودم و تو بغـ.ـل من خوابید ...
مریم اروم بیرون رفت و من کنار مالک زمین نشستم ..
بجه ها رو تو جـ.ـاشون گزاشتیم و مالک گفت: خداروشکر هستن حتی گریه کـ.ـردنشونم دوست
دارم ...
سرمو روی شونه اش گزاشتم و گفتم : امروز برات خیلی

روز سختیه حتی تصور مر _دن برادر میتونه ادم رو نابود کنه ...

مالک ا_هی کشید و گفت

 : زندگی واقعا بده...

نمیشه هیچ وقت و هیچ جایی روش حسا_ب باز کرد ...

انگشت هامو بین انگشت هاش گزاشتم و گفتم : مالک کی از اینجا میریم ..


_ منم مثل شما اینجا رو دوست ندارم‌...

ولی یه مدت اینجا هستیم تا عمارتمون رو خـ.ـراب کنن و دوباره بسازن ..

با تعجب نگاهش کردم نمیدونستم قراره یکسال اونجا ساکن باشیم ...

درست یکسال اونجا بودیم ...

روزهایی که بجه هام بزرگتر میشدن .

بعد از مراسم هفتم مهموناشون رفتن و لوازم شخصی مارو اوردن ...

برای خودمون اتاق انتخاب کردیم ...

خانم بزرگ با هیچ کسی 

صحبت نمیکرد و اصلا حرفی نمیزد ..#ماهرو
تا چهلم مراد برسه ما
کاملا جابجا شدیم
و بعد از مراسم چهلمش بود که مالک خواست همه لباس رنگی بپوشن ....
انگار زمان همه چیز رو از یاد برده بود ...
چشم رو هم گذاشتیم و ماه ها جلو رفت
...اون عمارت خیلی با عمارت مالک فرق داشت
...اونجا نه ادم هاش حـ.ـسود بودن نه خونه خراب کـ.ـن ...
مالک مدام میرفت ابادی
خودمون و گفته بود قرار
#ماهرو
#پارت_419
یکسال اونجا ساکن باشیم ...
درست یکسال اونجا بودیم ...
روزهایی که بجه هام بزرگتر میشدن ...
بعد از مراسم هفتم مهموناشون رفتن و لوازم شخصی مارو اوردن ...
برای خودمون اتاق انتخاب کردیم ...
خانم بزرگ با هیچ کسی صحبت نمیکرد و اصلا حرفی نمیزد ...
تا چهلم مراد برسه ما کاملا جابجا شدیم
و بعد از مراسم چهلمش بود که مالک خواست همه لباس رنگی بپوشن .....
انگار زمان همه چیز رو از یاد برده بود ...
چشم رو هم گذاشتیم و ماه ها جلو رفت .
..اون عمارت خیلی با عمارت مالک فرق داشت
...اونجا نه ادم هاش حـ.ـسود بودن نه خونه خراب کـ.ـن ...
مالک مدام میرفت ابادی
خودمون و گفته بود قرار نیست تا تکمیل شدن عمارت جدید اونجا رو ببینیم ...
فروزان قـ.ـل میخورد و جابر تنبل تر بود ..
شاید بخاطر محبت های مالک بود که اونطور عاشقانه با فروزان رفتار میکرد ...#ماهرو
سهراب رو خیلی دوست داشتم‌اون سرنوشت خاصی داشت ...
خانم جون براش مادری میکرد .
اون روزها خانم بزرگ کم کم داشت حرف میز...د و از اون حالت افسردگی انگار بیرون اومده بود ..
مالک به ز..._ور میاوردش سر سفره و مدام باهاش شوخی میکرد ...
داشتم لباسهای بجه هارو عوض میکردم که مالک صدام ز... د ..
تو اتاق کارش بود و رفتم پیشش ...
از پشت عینکش نگاهم کرد و گفت : چرا این روزها برای من وقت نمیزاری ؟‌
ابرومو بالا دادم و گفتم : بازم حـ.ـسود شدی مالک خان ..
دستشو به طرفم دراز کرد و گفت
اسمش دلتنگی خانم‌ نه حسادت ...
جلو رفتم روی پـ.ـاهاش نشستم و گفتم:
منو از پیش بجه هام کشیدی اینجا که اینو بگی
انگار دلخور شد و گفت : دلم همون جواهری رو میخواد که اونطور قبلا دوستم داشت ...
نوک بینی اشو بو_سیدم و گفتم :
مالک من_ی ...
میدونی وقتی تو صورت جابر نگاه میکن
...اون نگاهاش منو یاد این چشم های تو میندازه ...
میدونی خندهای فروزان کاملا شبیه توست ...
حالا فهمیدی چرا دیر به دیر به تو سر میز_نم ...
چون از تو دوتا دارم ..
.دو نفر که مدام کنارمنن .
..اون دوتا منو هر ثانیه یاد تو میندازن ..
اونا میرن سر خونه و زندگیشون و من برای همیشه میمونم کنار تو ...
یه خواسته ازت داشتم مالک خان ...
لبخند زد و گفت
: شما خانم‌ عمارتی خواسته هات رو چشم هام جا داره ...
_ به محبوب قول داده بودم براش جشن عروسی بگیرم‌...
اون خیلی برای ما زحمت کشیده .
..میخوام بعد این همه مدت نامزدی براش عروسی بگیرم .
مالک نفس عمیقی کشید و گفت

: خیلی وقته وقت نمیکنم‌ به بقیه برسم‌..

من بیشتر از خودشون گریه میکردم ...مالک هرا... سان اومد داخل و گفت : چی شده ؟‌وقتی چشم های خـ.ـ.. یس ...


مالک انگشتر تو انگشتمو جابجا کرد و گفت : براش بگیر ...هر چی دوست داری سفارش بده ...
_ میخوام براش جاهاز بخر _ی ...فکر کن دخترته ...
ا_خ_می کرد و گفت
جواهر خودت بخ_ر ...من به محبوب میگم کمکت کنه ...
چپ‌چپ‌نگاهش کردم و گفت
:خود محبوب بیادبرای خودش جاهاز بخر _ه ؟‌
_ خوب به مادرم
و مادرت بگو کمکت کنن ...من گرفتار عمارتم ...گرفتار زمین های کشاورزی اونجا ...
هزارتا کار دارم‌.
.بهار تو راه و باید کارهام تموم بشه ...تو از طرف من میتونی هرکاری بکنی ..
خانواده احمد بخاطر همین چیزا سخت گیری
_ خانواده احمد بخاطر همین چیزا سخت گیری میکردن میخوام براش سنگ تموم بزارم اونطور که تو شان اونه ..
بعد مدتها میخوام همه مشکلات حل بشه میخوام بالاخره دل ماهم شاد بشه ...
یه رخت و لباس مناسب تـ.ـ.ـنمون کنیم و بر _قصیم ..
مالک ا_هی کشید و گفت: حق دارین شماها بخاطر زندگی من هزارتا مشگل دارین ..
من مقصرم .
..که اینطور دلهاتون گرفته ...نه شما نه بجه هام رو هیچ جا نبردم‌...
صورتمو به صورتش چـ.ـ.ـسبوندم و گفتم : ما ازت گلایه نداریم .
به همین سادگی دوستت دارم‌...
ممنون که درکم میکنی .
..برو برای محبوب عروسی بگیر ...
گونه امو بو_سید
و داشتم بیرون میرفتم که
گفت : راستی یادت نره منم دعوت کنی عروسی ...
بهش چشمکی ز_دم
و گفتم :قراره همه بخاطر مالک خان بیان عروسی ...
رفتنمو نگاه کرد ...
با مشورت خانم‌ جون تو تدارک عروسیش بودیم‌...
وقتی اون و احمد رضا رو کنار هم میدیدم از ته دلم‌خوشحال یورم‌...
خانم جون داشت براش جاهاز میخر _ید و خود محبوب تشک هاشو میدوخت و حتی نمیدونست اونا ما_ل خودشه ...
مامان رختخوابشو تکمیل کرد و سرویس های قابلمه روحی و مسی و کلی ظروف گلسرخی براش خر _یدیم‌...
یکی از اتاق ها پشت رو داشتیم میچیدیدم و مدام محبوب میگفت اینجا برای
چیه و میگفتیم قراره یکی از دخترهای عمارت شوهر کنه ...
محبوب دلخور شد ولی به ز_بون نیاورد اتاق رو چیدیم و گفت
: این همه جاهاز واجب بوده ؟
_ اره خانم قراره یه دختر
خوشگل بیاد اینجا ...
_ کی هست اون دختر ؟
_نمیدونم میگن
دختر اشپز اینجاست ...
_ برای یه غریبه دارین اینجور جاهاز میچینین ؟‌
خنده ام گرفته بود ولی به
روی خودم نمیاوردم ...
زیر زیرکی نگاهش کردم گفتم
: ما برای اشنا هامون اینجوری مراسم میگیریم...
حر_ص میخورد و دند_وناشو بهم فشر_د
و گفت : اره دیگه اونا خیلی زحمت کـ.ـ.ـشن ..
روی تحتشون پتو پهن کردم و گفتم
: ببین چقدر نرم و لطیفه ...
_ اره تو اینجا کم یاب

مالک خان گفته براش از

 همه چیز بهترینشو بخر _یم‌...

قراره خانواده شوهرش بیان و ببینن ..

صندوق رو پر از پارچه کردیم و دیگه کاری نمونده بود ...زمین فرش پهن بود و کمدهای قشنگی بالای اتاق ...

پر...دهاشو نصب کرده بودن ...

لباس عروسش دوخته شده بود .

..محبوب جلو رفت به تورش دستی زد و گفت

 : چقدر قشنگه .‌..

_ خوشت میاد بنظرت ایرادی نداره ؟‌
محبوب نفس عمیقی کشید و گفت: خیلی قشنگه ...دا... منش خیلی قشنگ پف داره ..
.چقدر تو... رش قشنگه ...سنگ دوزی هاش رو ببین
_ بنظرت عروس خوشگل میشه با این؟‌
_ مگه میشه خوشگل نشه ...این لباس خیلی قشنگه
...همه دخترها ارزشو دارن ...
اشک تو چشم هاش جمع شد و گفت : خوشبخت باشن
..بیرون رفت و من و خانم جون به هم نگاه کردیم و ز...دیم ز...یر خنده ...
محبوب خبر نداشت اون عروس خوشگل خودشه ..
مهمونا دعوت بودن و حیاط رو چراغونی کردیم .
..صبحش محبوب رو با خودم بردم حموم و گفتم
بیا دوتایی تمیز بشیم شب عروسی داریم‌...
محبوب تمام مدت ساکت بود و خجالت می کشید .
ارایشگر خبر کرده بودیم و موهای منو بالای سرم جمع کرد ..
محبوب نشست و گفتم‌: بیا جلو حالا نوبت توست ...
ارایشگر صورتشو میخواست بند بز...نه که گفت : نه زشته تا عروسی نکردم‌...
ا_خ_می کردم و گفتم
: من میخوام بند بز_نی
هرکسی حرفی ز_د بگو دستـ.ـور خانم ...

مالک انگشتر تو انگشتمو جابجا کرد و گفت : براش بگیر ...هر چی دوست داری سفارش بده ..._ میخوام براش جاه ...


محبوب ناچار نشست و صورتش مثل پنبه سفید شد ابروهاش نازک شد و چقدر تغییر کرده بود ...
مهمونا اومده بودن و صدای
د..ایره ز...نها میومد ...
عطر پلو و مرغ تو فضا پیچیده بود ...
محبوب تو آینه به خودش نگاه کرد و گفت : این منم ...
موهاش بالای سرش جمع بود و یهو تاج رو روس سرش گذاشتم و گفتم‌:
ببین چه عروس خوشگلی شدی ؟
لباس عروس رو مریم داخل اورد و گفت : اینم لباس عروس خانم ...
رو بهش گفتم‌
: بجه های من خوابیدن ؟
_ بله شیرشون
رو خوردن و پیش مادرتونن ...
رو به محبوب گفتم
: بیا لباستو بپوش ...
محبوب خیره بهم بود
...جلو رفتم دستشو فـ.ـ.ـشردم و گفتم‌
: چی فکر کردی خانم‌؟ مگه از تو عزیزتر هم دارم‌...
اون اتاق و اون جاهاز
فقط در شان توست ...
خانواده احمد رضا همه اون بیرونن ...از این

..از این عروسی و اون جاهاز قراره چشم باز بمونن ...
محبوب بغض کرده بود دستشو رو
د...هنش گزاشت و گفت
: باورم نمیشه ...
_ چرا باورت نمیشه از تو مگه عزیزترم دارم تو دختر مایی تو نور چشم منی ..
دستهامو براش باز کردم و محـ.ـ.ـکم‌ تو اغـ.ـ.ـوشم اومد ...
همو فـ.ـ.ـشردیم و گفتم : خوشبخت باشی ...زود باش اقا داماد منتظرته ...
محبوب لباس عروس رو تـ.ـ.ـنش کرد
...کفش هاشو پاش کرد و مثل طلا میدرخشید ....
بیرون میرفت و براش کل میکشیدیم ..
.روی سرش نقل میپاچیدیم و میخندیدم ...
مالک جلو اومد و گفت :
عروس خانم تو دست راست منی قرار نیست عروس شدی منو دست تنها بزاریا ...
محبوب بیشتر شو_ک ز _ده بود
..احمد رضا کت و شلوار تـ.ـ.ـنش بود و با لبخندی اومد جلو و گفت : ممنونم مالک خان ..
بالاخره همه عمارت تو جشن و شادی بود ....
خانم بزرگ‌ هم انگار دلش شاد شده بود
...روی سر محبوب نقل میپاچیدن ...
احمد دستشو گرفت و دوتایی بالا رفتن ...
بین شلوغی دست مالک رو گرفتم‌ و از خجالت داشت اب میشد ...
لبخندی ز_دم و گفتم‌ : قراره همیشه اینطور خوشبخت بشن ...
محبوب قشنگترین عروس بود ...
وارد مجلس که شد تو چشم هاش اشک جمع شده بود و بغض
داشت ...
روی صندلی نشست ...
احمد دستشو ول نمیکرد
...مادراحمد جلو رفت و تبریک گفت و با کلی عشـ.ـوه یه گوشواره انداخت تو گوشهای محبوب ...
روز قبل با اجازه مالک از تمام طلـ..اهایی که از خانم جون و خانم بزرگ تو
عمارت مونده بود یه سینی براش طلا اماده کردم‌
اون روزها فقط ز_ن های ار _بابی اونطور عروسی داشتن و طلا ...
جلو رفتم و سینی رو روبروی محبوب گرفتم و گفتم : یه لحظه گوش بدید ...
امروز دختر مالک خان عروس شده .
محبوب دختر ماست و براش سنگ تموم گزاشتم ...
طلاهارو زمین گزاشتم و گفتم‌: تا خونه اشون ساخته بشه اتاقشون
جاهاز چیده اماده است ...
محبوب طاقت نیاورد
و اشک ذوق میریخت و اومد توی بغـ.ـلم ...

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز