#پارت_400
دیگه نمیتونم تو این عمارت بمونم ...
اینجا بـ.ـوی خ میده ...
مالک نگاهش کرد و گفت
: این خ رو تو اوردی اینجا ...با کیـ.ـ.ـنه تـ.ـ.ـوزیهات با ندونم کاریهات ...
بارها و بارها بهت هشـ.ـ.ـدار دادم ...
فکر کردی اتـ.ـ.ـیش
اخر تو چشم کی میره ...
پدرم صحیح و سلامت گـ.ـ.ـشته شد بازم درس عبرت نبود ...
مراد زن منو دز _دید اما خودتون و از خودی های خودتون گـ.ـ.ـشتنش تا یوقت دست بقیه رو رو نکنه ...
مالک بغض کرده بود
...چقدر گریه به مرد تلخ بود ...
لبخند تلخی ز... د و گفت
: خانم بزرگ مراد برادر منم بود ...
سخته امروز غمش برام خیلی سخته اما اینطور نمیزارم بمونه ...
خانم بزرگ ا _هی کشید و گفت
مالک به ارواح خاک پدر و مادرم من جواهر رو ندز _دیده بودم
مالک سری تکون داد و بلند گفت : امشب از تو رختخوابشون بیرون میارمشون تو همونجا که مرا _د رو اتیـ.ـ.ـش ز _دن اتیـ.ـ.ـششون میز_ نم..
میدونم اونا کی هستن ...
حواسم به صورت خاله رحیمه بود که چطور هزار رنگ میشد
داشت خودشو لو میداد و مالک هم همینو میخواست
...دستش میلر _زید و با زحمت تونست برای خانم بزرگ آب بریزه ...
مالک زیر چشمی نگاهش کرد و به محبوب اشاره کرد ...
محبوب چشم هاشو بست
و باز کرد و گفت : رحیمه برو به همه بگو امشب ق* مراد همینجا میسو _زه ...
دستـ.ـ.ـور مالک خان ...
رحیمه اروم چشمی گفت
و داشت بیرون میرفت که گفتم ...
با ا...خ...م گفتم :
حق نداری سمت اتاق من بری ...
نه برای نظافت نه برای غذا بردن ...
مالک با نگاهش بهم فهموند
اروم باشم و گفت : برو رحیمه به کارهات برس ...
دلواپس بجه هام بودم و با
عجله برکشتم داخل اتاق ...
مامان و مریم داشتن براشون لباس میدوختن
...تو اون شلوغی فقط اونا بودن که به فکر اون طفــ.ـ.ـل معصوم هام بودن ...
قرار شد افتاب که بالا اومد برای
تشـ.ـ.ـییع مراد راهی عمارت ار _بابی بشیم ..#ماهرو
#پارت_402
لباسهاشون کوچیک بودن ولی برام دلبری میکردن .
.. شکر خدا بچه های ارومی بودن و اذ _یتی برام نداشتن و حتی اگه کوچکترین صدایی از اونا بیرون میومد مریم و مامان مهلت نمیدادن من بخوام بلند بشم..
اونشب کسی از خـ.ـ.ـشم مالک خبر نداشت ...
نیمه های صبح با صدای شلـ.ـ.ـیک گـ.ـ.ـلوله همه از جا پر...یدن ...
پشت هم چراغ ها روشن
میشد و عمارت تاریک و خاموش، روشن میشد ...
مالک تو اتاق نبود و یه لحظه ترر _سیدم...
با ترر _س بجه هامو بغـ.ـل گرفتم و پی کبریت بودم تا چراغ رو روشن کنم...
مریم هرا...سان
اومد داخل و گفت: سالمی ؟
اونم ترر _سیده بود و گفتم
: اره بجه هارو مراقب باش ... مالک نیست ...
بیرون میدویدم
...مامان جلو راهمو گرفت و گفت : برگرد کجا میری ؟
_ مالک نیست میرم پی اش...
_ خـ.ـطــ.ـ.ـر...ناک معلوم نیست کی تـ.ـ.ـیر اندازی میکنه ...
_ نمیتونم صبر کنم
...مامان رو کنار ز...دم و به سمت حیاط دویدم ...
مالک رو صدا ز...دم و ترر _سیده بودم از اینکه اتفاقی براش بیوفته ...
دلـ.ـ.ـشوره داشتم..
قبل از اینکه بخوابیم ...
موهامو نوازش کرد
و همونطور که دستشو ز...یر سرم میزاشت گفت : هر چقدر مشکل دارم ولی هر وقت به تو نگاه میکنم همشو
یادم میره ...
تو برام معجزه ای ...
لبخندی زدم و گفتم: مالک این جـ.ـ.ـنگ و دعوا رو تمومش کن ...خواهش میکنم...
من دیگه تحمل ندارم هر روز
استرر _س داشته باشم ...
برای تو و بجه هام اتفاقی بیوفته ....
بینی اشو به بینی ام ز..د و گفت : من تو این دنیا وابستگی جز تو ندارم.
...تو چشم های منـ.ـی ...
دوبار پشت هم بو...سیدمش
و گفتم : بجه که بودم عموم برامون کندو عسل میاورد
..
با انگشت عسلهاشو میخوردم ..
..
بو... سیدن تو هم همون مزه رو میده ..
همونطور شیرین و خوش طعم .
خندید و گفت : از اینجا میبرمتون
...میخوام این عمارت رو با خاک یکسان کنم...
_ حتی خاک اینجا هم خوب نیست ..