2777
2789
عنوان

داستان زندگی ماهرو

| مشاهده متن کامل بحث + 14960 بازدید | 501 پست
جارو کنم ......مریم بیرون رفت و من یکم از اون تکه مر_غ ها خوردم‌...حق داشت تـ.ـ.ـنم گرم میشد و جـ.ـ. ...


مریم تـ.ـ.ـن بی جونشو سمت صندوقچه کشید و درشو باز کرد و گفت :
از گهواره برداشتم بزار تـ.ـ.ـن بچه ها...ت کنم ..
لباسها بزرگ بودن ولی تـ.ـ.ـنشون کرد...
سینی رو جلوتر اورد و گفت : تو بخور تو به چیزی فکر نکن ...
چندبار به درب زد تا شوهرش در رو باز کرد و بیرون رفت ....
چشم هام رو نمیبستم و میتر _سیدم خوابم ببره ...من باید مراقب بجه هام میبودم ...
دوباره در باز شد و مریم بود برای من کاچی اورده بود ...
جای بجه هارو تعویض میکرد که گفت :
صبح میخواد ببردت ...
با گریه گفتم: بجه هام چی میشن
؟
مریم تو چشم هام‌ نگاه کرد و گفتش
: هر طور شده برای مالک خان خبر میفرستم ...
بهت قول میدم ...
به شرافتم قــ.ـ.ـسم میخورم‌...
اشکهامو با دستهاش پاک کرد ...
کف دستش ز...بر بود و گفت
: نمیزارم بجه ها...ت بی مادر بزرگ بشن...
موهامو مرتب کرد و گفت:این همه سال خدا بهم بجه نداد ...
فکر میکنم این دوتا بجه منن ...
این دوتا نوه منن ...
اگه بجه داشتم حتما الان مادر بزرگ شده بودم‌...من کمکت میکنم .
.‌مراد به غلام پو...ل و سکه داده، صندوق طلا داده تا د...هنمون رو ببنده ...
_ نمیدونم از جـ.ـون من چی میخواد این همه دختر این همه ز..ن ..
.خدا قسمت من کنار مالک نوش
...نمیدونم چرا این همه جدایی بینمون گذاشته ...
_ شیــ.ـ.ـطون هم وجود داره.
..اون شیـ.ـ.ـطون

مریم تـ.ـ.ـن بی جونشو سمت صندوقچه کشید و درشو باز کرد و گفت :از گهواره برداشتم بزار تـ.ـ.ـن بچه ها.. ...

شیـ.ـ.ـطون که ادم هاشو گمر...اه میکنه ..
..مراد الان نمیدونه چطور تسلیم شیـ.ـ.ـطون شده ...
اون به تو نه بلکه داره به خودش ظلم میکنه .‌‌..
حق با مریم بود من نمیتونستم حریف اون ذا...ت پلـ.ـید مراد بشم ...
خودمو بجه هامو به خدا سپردم ...
مریم اونشب تا صبح مثل پروانه مراقب من و بجه هام ...ا
ونشب شب بدی بود ولی خیلی هم قشنگ بود ...
شبی بود که من کنار بجه هام بودم‌.
..شاید هیچ وقت دیگه نمیتونستم ببینمشون .
..شاید برای همیشه ازشون جدا میشدم‌...
تا صبح نگاهشون کردم و افتاب نز...ده
بود که سایه مراد تو چهارچوب در افتاد و خبر از رفتن میداد ..
نمیدونم چرا نه ا...لتماسش کردم نه خواهش نه گریه...
فقط سوار گا...ری
شدم و حتی پشت سرمم نگاه نکردم‌...
فقط تو چشم های غلام نگاه کردم و گفتم:خدا از این همه بار گناهت بگذره..
.مالک خان بیشتر از اون طلاها بهت میداد...
ولی تو خودتو به گـ.ـناه فر... وختی ...
آ_ه بجه های من نمیزاره خوشی ببینی ...
مراد دستهامو بست و راهی شدیم ...
الا_غ گا_ری رو میبرد و خود مراد پیاده کنار گا_ری میومد ...
ازم چشم برنمیداشت
و نگاهش نمیکردم‌...
در_د خفیف داشتم و حو... نریزی شدید ...هیچ کسی نمیدونست اون لحظات چطور برای من سپری میشد ...
هر لحظه ای که از اون خونه دور میشدیم برای من هزارسال میگذشت ...
بجه هام اونجا موندن و هنوز شیر تو سنه هام نیومده خشک شد
...مراد منو برگردوند تو همون خونه ...درب رو باز کرد و هولم داد داخل و گفت: حداقل از اون دوتا بجه راحت شدم ...
از اون حرومزاده
عـ.ـصبی به سمتش حـ.ـمله کردم ..

.صورتشو چـ..ـنگ
..دم و گفتم : تو حرومزاده ای..اون بجه ها حلال هستن من عقد پدرشونم‌..

.اونا ما...ل پدر و مادرن ولی تو بقول خودت حاصل حیا...نت های مادرتی ...
مراد از اون جسارت من شو_که شده بود و فر_یاد ز_دم ...
نمیزارم روز خوش ببینی

تا اخر عمرم برای گـ.ـ.ـشتنت پی فرصتم ...
عـ.ـصبی بیرون رفت و همونطور که در رو قفل میز...د گفت
: مریم از اینکه اون دوتا بجه رو بهش دادم خوشحال ...
خام حرف هاش شدی که برای نجاتت میره پیش مالک ...کو... ر
خواندی اون الان صاحب اولاد شده دیگه حتی به تو فکر هم نمیکنه ...
تازه از خداشه تا بـ.ـ.ـمیری و اون تا ابد مادر اون بجه ها بمونه.
تازه از خداشه تا بـ.ـ.ـمیری و اون تا ابد مادر اون بجه ها بمونه..
مراد داشت دیوونه ام میکرد و گفت
فردا که برسه ماشین میارم و برای همیشه میریم .....
با مـ.ـ..شت به درب کو...بیدم و گفتم
: هر ثانیه که بتونم هر لحظه که بتونم از دستت فرار میگنم
...قـ.ـ.ـسم میخورم به جو...ن مالک قـ.ـ.ـسم میخورم نمیزارم روز خوش ببینی ...
خودم خوب میدونستم
کاری از دستم بر نمیاد و همش خیال پوچ

اشک هام صورتمو خــ.ــ.ـیس کردن ...
نفس هام بالا نمیومد حس کردم پـ.ـاهام خیـ.ـ.ـس شد و برای لحظاتی
تر _سیدم ...
کی باور میکرد سنه هام مثل سنه های یه ز_نی که بجه هاش دو ماه است داشت ازش شیر میپاشید ...
دیگه قطره ای نبود بلکه میپاشید ....
دستمو جلوش گرفتم
...بجه هام گرسنه بودن ...
اشک هام قطع نمیشد من حتی نتونسته بودم درست ببینمشون ...
گریه کمترین
در... مانی بود که داشتم ...
روی زمین نشستم و روی سر خودم میزدم ...
زمان میگذشت و من نه اب میخوردم نه غذا تاریکی جاشو به
روشنایی روز داد و به درب خیره بودم‌...
هر از گاهی شیر هام میرف
و جـ.ـ.ـیگرمو انگار به اتـ.ـ.ـیش میکشیدن ...
با صدای باز شدن درب به روبرو نگاه کردم ...مراد بود ...دوباره م* کرده بود .
..شیشه م** بین

دستش بود و گفت

: نمیتونم اروم بگیرم ...

شیشه رو به سمت 

من پر...تاب کرد بالای سرم به دیوار خورد و زمین ریخت ...

به سمت من اومد و گفت

 : لباسهاتو در بیار ...

با د...اد گفتم: برو بیرون ...

خندید و قهقه میز...د و گفت : کجا برم‌...من مدتهاست منتظرتم‌..

نمیتونم دیگه صبر کنم ...

به اطراف نگاه کردم چیزی نبود از خودم دفاع کنم و گفتم: از من چی میخوای وقتی میدونی من دوستت ندارم.

.‌.من محرم یکی دیگه ام ..


..من دیروز زا...یمان کردم ...
به سمت من اومد و گفت : اون مالک امشب میمـ.ـ.ـیره ...
برای مر _گش سوگواری کن ...
دستمو جلوی د_هنم فـ.ـ.ـشردم و گفتم
: یعنی چی که میمیـ.ـ.ـره ؟‌
_ خودش خبر نداره امشب
وقتی از نبود تو بازم زانوی غم بغل گرفته و داره سیکا...ر میگـ.ـ.ـشه ندونسته میمیـ.ـ.ـر...ه..
_ تو یه کثـ.ـ.ـافتی ...به سمتش حملـ.ـ..ـه ور شدم ...
انگار عقلمو از دست داده بودم و دست خودم نبود
...بهش حـ.ـ.ـمله کردم ...
مست بود و قدرتش کم شده بود ...

با م_شت به مراد کو_بیدم تعادل نداشت و
گفت : دختره وحشی.دستشو جلو اورد و مـ.ـوهامو تو دست گرفت و میکشید ...
از در... د حیـ.ـ.ـییع میکشیدم
و میخندید و میگفت : اینجا کسی صداتو نمیشنوه ...
از د... رد نا _له میکردم و گفتم : ولم کن ....
صدای اشنایی بود
...فکر میکردم دارم خواب میبینم و گفت : دستتو از نا_موس من عقب بکـ.ـ.ـش ...
مراد سرجا ایستاد و به صدا خیره شد
...باورش سخت بود اون مالک خان بود
...اون عشقی بود که برای نجات من اومده بود ...
مالک جلو اومد و گفت : ولش کن ...مچ دست مراد رو گرفت و چنـ.ـ.ـان فشـ.ـ.ـار میداد که مراد فر...یاد میز...د
و من روی زمین افتادم‌..‌.
مالک رو به کسانی که باهاش اومده بودن گفت : ببر...یدش ..

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

شیـ.ـ.ـطون که ادم هاشو گمر...اه میکنه ....مراد الان نمیدونه چطور تسلیم شیـ.ـ.ـطون شده ...اون به تو ن ...


جلو اومدن مراد رو گرفتن و همونطور که دستهاشو میبستن بیرون بردن....
تمام وجودم میلر _زید و به مالک خیره بودم‌....
روبروم نشست
...تو صورتم نگاه نمیکرد و گفت : رویی ندارم بخوام تو صورتت نگاه کنم ...
از روزی که ز_ن من شدی هزاران بلا به سرت اوردن ...
من نتونستم مراقبت باشم‌
...نتونستم اونطور که باید خوشبختت کنم‌...
کاش امروز مر _ده بودم
...کاش مر _ده بودم و اینطور نمیدیدمت ...
از گوشه چشم‌هاش اشک میریخت ...
دستهامو جلو بردم ...کنار صورتش گزاشتم و گفتم : مالک بجه هام رو بیار ...
لبهام میلر _زید ...
مالک مردی به اون بزرگی و عظمت داشت گریه میکرد ...ا_هی کشید و گفت : دیدمشون ...یه دختر و یه پسر ...اون ز...ن بجه هامو اورد ..
.گفت تو اینجایی ...
جواهر جایی نمونده بود که پی ات نگشته باشم‌...
زیر برگ هارو هم گشتم
...زیر سنگ‌هارو هم‌...خبری ازتو نبود ...
مر... دم هر روزش هر ثانیه اش مر... دم‌ جواهر ...
اشک هاشو پاک کردم و گفتم : منو ببر پیش بجه هام ..
.شیر...م لباسمو خـ.ــ.ـیس کرده بود و گفتم‌: ببین بجه هام گشنه ان ...
مالک سرمو به سنه فـ.ـ.ـشرد .
..باهم گریه میکردیم....
برای بجه هامون ...نمیتونستم‌ درست راه برم‌...تمام لـ.ـباس زـ.. یرم خ بود
...مالک کتـ.ـ.ـشو در اورد دورم پیچید و گفت
: جبران میکنم همه چیز رو جبران میکنم ..
..به تارموهات قـ.ـ.ـسم دیگه نمیزارم از کنارم تکون بخوری .
محـ.ـ.ـکم منو به سنه فشرد. ..
دستهام میلر_زید و گفتم: بریم مالک منو از اینجا ببر ...
انگار تو خواب بودم و باورم نمیشد که نجات پیدا کردم

...تمام مسیر مالک بهم چـ.ـ.ـسبیده بود ...
چشم هام تار میدید و نمیدونستم سر مراد چه بلـ.ـایی میخوان بیارن ...
وارد عمارت که شدیم ...محبوب جلو در منتظر بود ...به سمت من دوید و د...اد ز...د : جوااااهر .
..مالک اشاره کرد برای کمک بیان ...
حالم خیلی بد بود .
..همه اهالی عمارت بیرون ریخته بودن و نگاهم میکردن ...
خانم بزرگ‌ تر _سیده بود ...مالک فر _یاد ز_د همین امشب تکلیفتون رو روشن میکنم ...
منو بردن داخل اتاق
...صدای گریه هاشون میومد ‌...
مریم داشت میخوابوندشون با دیدن من با گریه گفت : نتونستم دلم طاقت نیاورد ...به صورتشون نگاه میکردم جیـ.ـ.ـگرم کبا_ب میشد ...
اونا گـ.ـ.ـناهی نداشتن .
مالک کمک کرد در...از بکـ.ـ.ـشم و محبوب گفت: برو براش یچیزی بیار بخوره ...
مریم روی سنه ام گزاشتشون و نگاهشون کردم‌...
چقدر کوچیک و مظلوم‌ بودن .
..ســ.ـ.ـنه امو تو
د... هنشون گزاشتم و مثل بجه گر... به شیر میخوردن ...
گریه میکردم و میخندیدم
...باورم نمیشد ...بقدری هیحـ.ـان ز... ده بودم که باورم نمیشد ...
بقدری گرسنه بودن و تند تند شیر میخوردن و من گریه میکردم ..
محبوب سرمو گرفته بود به خودش چـ.ـ.ـسبونده بود و گریه میکرد ...

مریم پایین پـ.ـ.ـاهام گریه میکرد ....همه عمارت بهم ریخته بود ...
میگفتن مراد رو تو قفـ.ـ.ـس انداختن وسط حیاط عمارت گذاشتن ...
بجه هام سیر شدن ولی
من دیگه نایی نداشتم و نفهمیدم حتی کی بیهوش شده ام یا خوابیدم ...
فقط حس میکردم یکی سـ.ـ.ـنه امو تو د.... هن بجه ها میزاره و اونا شیر میخورن ولی نمیتونستم تکون بخورم ...
صدای مالک بیدارم کرد ...خورشید تو صورتم میخورد ...
خـ.ـ.ـم‌شد سرمو بو... سید
و گفت : تا صبح از اینجا تکون نخوزدم ...نتونستم برم ..‌تر... سیدم بیام و نباشی ....
تر... سیدم‌ چشم هامو ببندم و ببینم نیستی ...
تو جا نشستم و دیدم محبوب و مریم پایین پـ.ـاهام خوابیدن ...خنده ام گرفت چقدر ادم های خوبی کنارم بودن ...
اونا نعمت هایی بودن که خدا نصیبم کرده بود ‌..
مالک دستمو فـ.ـشرد و اروم گفت : تمام شب تا صبح شیر خوردن و خوابیدن ...این ز...ن فرشته خداست که روی زمین ...
تو ندیدی چطور بجه هارو ز..ی
چا...درش اورد اینجا ...
شوهرش رفته بود نفت بگیره ..

.بجه هارو برداشته بود و اومده بود .

..فرصت نکرده بود دمپایی پا...ش کنه ...
تمام راه رو دویده بود
به پا...هاش نگاه کردم ز..یرشون

ز...خمی بود و مالک گفت: نگاهشون کن چقدر اروم خوابیدن ...
انگشتمو کنار صورتشون گذاشتم
...چقدر ناز و قشنگ خواب بودن ...
مالک لبخندی زد و گفت : مثل ماه میمونن
...پسرمو بغـ.ـل گرفتم‌ تـ.ـ.ـنشو بو کشیدم بوی گل میداد ...
بجه هام چقدر مظلوم بودن ...من خودم بقدری ضعف داشتم که حتی نمیتونستم سرپـ.ـا بایستم‌...
برام تند تند گـ.ـوشت کـ.ـباب میکردن و میاوردن ...
حتی اگه نمیخوردم‌ محبوب ب
ز...ور تو د...هنم میزاشت ...
بجه هام داشتن
شیر منو میخوردن و من انگار جون تازه میگرفتم ...
مریم شد دایه بجه هام و فقط به اون اعتماد داشتم ...
نمیزاشتم کسی نزدیک بجه هام بشه
...خبر به گوش مادرم رسیده بود و مادرم هرا...سان اومد عمارت ...

خدای من😮😮😮😮 جواهر چقدر سختی کشیده 

هربارهی میترکم هی از رو نمیرم بازمیام  یک عدد معتادنی نی سایت♧♧☆♧♧ازسال۸۹ ک پسرم متولدشد تا الان کاربرنی نی سایتم ...۱۰۰بار ترکیدم  دیگه قول میدم حرفای بی ربط نزنم ک منهدم نشم😍😍🤫منودوست داشته باش نی نی یار🤗
جلو اومدن مراد رو گرفتن و همونطور که دستهاشو میبستن بیرون بردن....تمام وجودم میلر _زید و به مالک خیر ...


گوش مادرم رسیده بود و مادرم هرا...سان اومد عمارت ...
چقدر لاغر شده بود
...چقدر صورتش ضعیف شده بود ...
انگار چشم هاش گـ.ـود رفته بود
...رگهای پشت دستش بیرون زده بود ...
منو که دید پـ.ـاهاش یاریش نکردن جلو بیاد همونجا روی زمین نشست .
..تو سرش میز...د ...چا...درش پخش زمین شد و گفت : مالک خان دختر دسته گلم رو ببین چقدر لاغر شده ...چقدر رنگش زرد شده ..
خانم‌جون تازه اومده بود داخل و نفس نفس میزد ..‌با عجله اومد و گفت : راست میگن جواهر و نوه هام اومدن؟‌
مالک گفته بود مادرش برای تسلیت به خانواده برادرش رفته ..
خاله جلو میومد و گفت: خدای من دوتا نوه ...
چرا زودتر خبر ندادین .

..نمیدونست کدوم یکی رو نگاه کنه .

..کدوم یکی رو بغـ.ـل بگیره ...
با گریه بـ.ـوشون میکرد ...به من خیره شد و گفت : کجا بودی ...جواهر چه بلایی سر...ت اومده بود ؟
میگفتن فر...ار کردی ؟‌
مالک به


مادرش اشاره کرد ادامه نده و جلو رفت ...با احترام دست مادرمو گرفت و گفت : بفرمایید ...محبوب براشون میوه و شیرینی بیار ...
همه باید د...هنشون رو شیرین کنن ...
مامان پاهاش میلر...زید
مالک کمکش میکرد جلوتر میومد ...
کنارم نشست دستهاشو کنار صورتم گذاشت و گفت: این کابو...وس ها تموم شده ؟‌
_اره مامان تموم شده ...
خداروشکر تموم شد ...
_ هنوز تموم نشده
...به مراد که بی جون تو قفـ.ـ.ـس بود اشاره کردم و گفتم : هنوز اون زنده اس
اون و مادرش و تمام کسانی که میخواستن منو بدبخـ.ـت کنن ...
مراد چشم هاشو نیمه باز میکرد و اب میخواست ...
تو صورت مالک میدیدم که تحمل نداره و چطور داره خود خوری میکنه و ناراحته .‌‌..
اون از جـ.ـنس اونا نبود اون دلش مثل یه گل بود ...پاک و معصوم ....مراد با دست بهم اشاره میکرد جلو برم و کمک میخواست ...
از دور نگاهش کردم
..ولی دلم براش نمیسو _خت ....صدای
گریه بجه هام که اومد یکبار دیگه برای مر _دنش لحظه شماری کردم ...
یکبار دیکه خواستم ببینم چطور در_د میـ.ـ.ـکـ.ـ.ـشه .
اشکهامو با پشت دست پاک کردم و به سمت اتاقم راه افتادم‌..
مریم بجه هارو اروم کـ.ـرده بود و گفت: خوابیدن ...جاشون کـ.ـ.ـثیف بوده ...
هنوز ز...یر سـ.ـنه ام
نزاشته بودمشون که صدای حیییع زنها عمارت رو برداشت ...
پر.. ده رو هرا _سان کنار زدم و شعـ.ـله های ا...تیش رو میدیدم که از قـ.ـ.ـفس مراد بیرون میز... د ...
از اون فاصله میشد
حرا... رتشو حس کـ.ـرد ...
صدای حـ.ـ.ـییبع ها و فـ.ـ.ـر...یادها که اب بیارین بالا گرفت
...مالک تو عمارت نبود و معلوم نبود چطور قفـ.ـ.ـس اتـ.ـ.ـیش گرفته ...
بقدری دا _غ بود که کسی جرئت نمیکرد دست به قفـ.ـ.ـس بز... نه ...
مراد با اون تـ.ـ.ـن بی جون قفـ.ـس رو تکون میداد و بین شعـ.ـله ها میسو _ح
و دا_د میز _د ...
صدای نا _له هاش رو میشد شنید ...
هر چقدر اب ریختن دیگه دیر بود و مراد به شکل د _ردناکی سو _حته بود ...
بـ.ـوی گـ.ـوشت سو _حته
همه جا رو پر کـ.ـرده بود....
یکبار دیگه تـ.ـرر _س منو در برگرفت و اگه مامان پر... ده رو نکشیده بود حتما از حال میرفتم ...

زینب بانو جان بازم بفرست ادامشو خیلی جذابه

هربارهی میترکم هی از رو نمیرم بازمیام  یک عدد معتادنی نی سایت♧♧☆♧♧ازسال۸۹ ک پسرم متولدشد تا الان کاربرنی نی سایتم ...۱۰۰بار ترکیدم  دیگه قول میدم حرفای بی ربط نزنم ک منهدم نشم😍😍🤫منودوست داشته باش نی نی یار🤗
گوش مادرم رسیده بود و مادرم هرا...سان اومد عمارت ...چقدر لاغر شده بود...چقدر صورتش ضعیف شده بود ...ا ...


مامان منو عقب کشید و گفت :به چی نگاه میکنی؟ بیا عقب ...
همهمه تو عمارت بالا گرفت و تا مالک رسید تـ.ـ.ـن سو _خته
برادرشو بیرون کشید ...
اون روز اولین باری بود که دیدم مالک چطور شکسته شد ...
برادرش اون همه مصیبت به سرش اورده بود ولی مالک تنها کسی بود که به دا _غی قـ.ـ.ـفس اهمیت نداد و بازش کرد ...
دستهاش سو _خته بود ولی در _د برادرش بیشتر از در _د دست هاش بود ...
مراد رو تکون میداد و میگفت : بیدار شو ..
..چشم هاتو باز کن ...ولی مگه میتونست مراد مر _ده بود ...
مالک دیوونه شده بود ...
اون عمارت همه جوره همه رو رنجونده بود ...
مالک ناراحت اومد داخل اتاق ...
مریم ملاحظه اشو کرد و بیرون رفت ...
فروزان رو گذاشتم و با عجله رفتم سمتش ...
تو صورتش غم موج میزد ...
دستهاشو تو دست گرفتم‌ قر _م
شده بود تا...ول ز _ده بود ...دلم طاقت نداشت ...لگـ.ـ.ـن رو جلو بردم ...روی
روی زمین نشست و گفت :
مگه این دنیا چقدر ارزش داره...
تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم‌:
تا تو هستی خیلی ارزش داره ...
دستهاشو میشستم از د _رد نا _له با _ید میکرد ...ولی فقط بهم نگاه میکرد ...
جلو رفتم‌ سرشو بو _سیدم و گفتم : مراد چطور ا_تی_ش گرفته ؟‌!
سر مالک رو بو_سیدم
...اروم‌موهاشو نوازش کردم و گفتم : مراد چطور ا_تیش گرفته ؟
سرشو روی شونه ام گزاشت و چه مظـ.ـلوم شده بود ...یه بجه انگار تو ا_غوشم
حس امنـ.ـ.ـیت داشت و گفت : ا_تیشش ز _دن ...
امروز میخواستم با تو صحبت کنم و بهت بگم از گـ.ـ..ـناهاش بگذریم اون درس عبرتشو گرفته ‌.
ولی انگار نزاشتن ازاد بشه ...
_ مالک از این عمارت میتر _سم ..
.از دسـ.ـ.ـیسه هاشون از ادم هاشون ...
_ منم میتر _سم ...نه از مر _گ
، از دلهایی که تـ.ـوشون جز سیاهی رنگی نیست ...از ادم هایی که فقط میخوان دنیا رو خراب کنن ...
خوشی هارو خراب کنن ...
_ حالا میخوای چیکار کنی؟
من جرئت نمیکنم جابر و فروزان رو یه لحظه از خودم جدا
کنم‌....اگه مریم نباشه حتی نمیتونم توا _لـ. ـت برم ...
_ یکم دیگه صبر کن جواهر یکم دیگه ..
نفس عمیقی کشید از د _رد دست نا _له میکرد
...محبوب بود به درب میز _د ..
.مالک نشست و محبوب با اجازه اومد داخل و گفت : مالک خان دستهاتون سو _خته ...
یه لگـ.ـ.ـن و چندتا تخـ.ـ.ـم مر...غ
اورده بود ...دستهای مالک رو تو لگـ.ـ.ـن گزاشت و تخـ.ـ.ـم مر... غ هارو شکست و روش ریخت و گفت : بما _لشون بهـ.ـم مالک خان ...
مالک دستهاشو بهـ.ـم میما _لید
و خ از دست هاش میریخت جیـ.ـ.ـگرم رو داشتن کـ.ـ.ـباب میکردن و اشکهام میریخت ...
نتونستم نگاه کنم و پشتمو کردم ...
مالک‌ به پشت من تکیه داد و گفت :

تحمل دیدن خ رو نداری ؟‌
سرمو همونطور که پشت به من بود بهش تکیه دادم و گفتم: تحمل
د _رد کشیدن تو رو ندارم ...
وگرنه اینا برای من مهم نیست
...در _د تو در _د منه و ز _جـ.ـر تو ز _جـ.ـر من...
محبوب دستشو بست و گفت
: به صبح نکـ.ـ.ـشیده خوب میشه ...
مالک نفس عمیقی کشید و گفت : خانم بزرگ رو بیار بیرون با طلا ...

مامان منو عقب کشید و گفت :به چی نگاه میکنی؟ بیا عقب ...همهمه تو عمارت بالا گرفت و تا مالک رسید تـ.ـ. ...

چندتا چندتا بذار گلم

هربارهی میترکم هی از رو نمیرم بازمیام  یک عدد معتادنی نی سایت♧♧☆♧♧ازسال۸۹ ک پسرم متولدشد تا الان کاربرنی نی سایتم ...۱۰۰بار ترکیدم  دیگه قول میدم حرفای بی ربط نزنم ک منهدم نشم😍😍🤫منودوست داشته باش نی نی یار🤗
مامان منو عقب کشید و گفت :به چی نگاه میکنی؟ بیا عقب ...همهمه تو عمارت بالا گرفت و تا مالک رسید تـ.ـ. ...


تو اتاق مهمون منتظرشونم ...
_ مالک خان من دیدم کی مر _اد رو اتـ.ـ.ـیش ز...د ......
من و مالک به محبوب خیره شدیم و ادامه داد ...داشتم

سطل های شیر احمد رو جابجا میکردم ...
منو ندیدن ولی دیدم که رحیمه و زن ملا صمد بودن ...
مالک به د... هن

محبوب خیره بود و گفت : ملا ؟‌!
_ اره میگفتن اگه نـ.ـ.ـمیره

مارو هم لو میده ...


مالک جلوتر رفت و گفت: چی میگفتن ؟‌
محبوب یه لحظه از مالک تر _سید

و گفت : مالک خان تر _سیدم ...
گفت

: مالک خان تر _سیدم ...
مالک اشاره کرد اروم باشه و گفت

: خانم بزرگ با...ید بدونه ق*
پسرش کیه ...
_ اونا یچیزم گفتن ...اونا در مورد طلا حرف میز...دن ...
_ چی میگفتن؟
_ نفهمیدم ولی انگار میگفتن طلا مریض طلا مشکل داره اون میخواسته سهراب رو بگـ.ـ.ـشه .
..خانم بزرگ مانع شده ...
مراد هم قبلا گفته بود که طلا میخواسته ما رو بگـ.ـ.ـشه ...
مالک بلند شد و گفت
: جایی حرفی نز...ن ...
با عجله بیرون رفت و هرچی صداش ز...دم واینستاد ...
صدای گریه های خانم بزرگ دل هر سنگی رو اب میکرد ..
.بالا سر حنا _زه سو _حته پسرش گریه میکرد ..
مالک کنارش ایستاده بود و خانم بزرگ او...یز پـ.ـاهای مالک شد و گفت :

ق* پسرمو پیدا کن ...
مالک خـ.ـم شد خانم بزرگ رو بلند کرد و گفت : میدونم کی هستن ...
امشب همشون همینجا تقا..._صشو
پس میدن ....
خانم بزرگ دستهای مالک رو فشـ.ـرد و تو چشم هاش نگاه کرد و گفت : خداشاهد هیچوقت برای کسی ارزوی مر _گ نکردم ...کی تونست بجه منو بگـ.ـ.ـشه ...
یدونه پسرمو بگـ.ـ.ـشن ...اگه ار _باب بود نمیزاشت خـ.ـار به پـ.ـای مراد بره .
مالک تو جای ار _بابی امروز تو بزرگ عمارتی من ق* پسرمو از تو میخوام ..
چقدر دلم اون لحظه برای خانم‌ بزرگ میسو _خت..انگار درمونده تر از اون نبود ....
خانم جون کمک کرد برگرده دا
...لباس مشکی تـ.ـ.ـنمون کردیم و برای تسلیت رفتم داخل اون اتاقی که خانم بزرگ داخلش بود ...
رنگ به روش نبود و نمیتونست صحبت کنه
...به روبرو خیره بود و داشت بی صدا اشک میریخت ‌...
وارد که شدم منو دید ...
لبخندی زد و گفت : میبینی خدا چطور گذاشت تو کاسه ام .
...بدی کردم و امروز خدا جبران کرد ...
یدونه پسر داشتم ...با هزار نذر و نیاز خدا اونو بهم داده بود ...

تو اتاق مهمون منتظرشونم ..._ مالک خان من دیدم کی مر _اد رو اتـ.ـ.ـیش ز...د ......من و مالک به محبوب ...


چرا گـ.ـ.ـشتنش ؟‌
اون که نه ما_لی داشت نه ثر _وتی .
جلو رفتم خ_م شدم سرشو بو _سه ز _دم
و تسلیت گفتم، دستمو گرفت و گفت : به ارواح مراد ق_سم
من تو دز _دیده شدن تو سهیم نبودم ...
من اصلا خبر نداشتم ...
من فکر میکردم فر _ار کردی ...
من چه میدونستم پسرم مسبب همه اوناست...
ا_هی کشیدم و گفتم
: من میدونم خانم بزرگ‌
...در _د بدی دوری از عزیزان‌...
به لطف ملا از مادرم دور شدم به لطف شما از شوهرم و به لطف مراد از بجه هام‌...
روی پـ.ـاهاش ز...د
و گفت :
حلالش کـ.ـن ...تو رو به خدا تو رو به جان بجهات قسـ.ــم حلالش کن .
...از گـ.ـناهش بگذر اون دیگه مر _ده ...
_ من از کسی کیـ.ـ..نه
به دل ندارم‌...
طلا م ...
داشت گریه میکرد .
..خیلی وقت بود سهراب رو ندیده بودم‌...
خانم جون نگهش میداشت
و اصلا دوست نداشت نزدیک طلا باشه ...
مالک اومد داخل و به خانم بزرگ‌ گفت
: برای د _فن‌ مراد اماده باشید ...
_ نه مالک خان اینجا نه
...بزار ببریمش قبرستون _ستون
ابادی خودم‌
...میخوام اونجا د _فن بشه نزدیک پدر و ماد

چرا گـ.ـ.ـشتنش ؟‌اون که نه ما_لی داشت نه ثر _وتی .جلو رفتم خ_م شدم سرشو بو _سه ز _دمو تسلیت گفتم، دس ...


#پارت_400

دیگه نمیتونم‌ تو این عمارت بمونم ...
اینجا بـ.ـوی خ میده ...
مالک‌ نگاهش کرد و گفت
: این خ رو تو اوردی اینجا ...با کیـ.ـ.ـنه تـ.ـ.ـوزیهات با ندونم کاریهات ...
بارها و بارها بهت هشـ.ـ.ـدار دادم ...
فکر کردی اتـ.ـ.ـیش
اخر تو چشم کی میره ...
پدرم صحیح و سلامت گـ.ـ.ـشته شد بازم درس عبرت نبود ...
مراد زن منو دز _دید اما خودتون و از خودی های خودتون گـ.ـ.ـشتنش تا یوقت دست بقیه رو رو نکنه ...
مالک بغض کرده بود
...چقدر گریه به مرد تلخ بود ...
لبخند تلخی ز... د و گفت
: خانم بزرگ‌ مراد برادر منم بود ...
سخته امروز غمش برام خیلی سخته اما اینطور نمیزارم بمونه ...
خانم بزرگ ا _هی کشید و گفت
مالک به ارواح خاک پدر و مادرم من جواهر رو ندز _دیده بودم‌
مالک سری تکون داد و بلند گفت : امشب از تو رختخوابشون بیرون میارمشون تو همونجا که مرا _د رو اتیـ.ـ.ـش ز _دن اتیـ.ـ.ـششون میز_ نم‌..
میدونم اونا کی هستن ...
حواسم به صورت خاله رحیمه بود که چطور هزار رنگ میشد
داشت خودشو لو میداد و مالک هم همینو میخواست
...دستش میلر _زید و با زحمت تونست برای خانم بزرگ آب بریزه ...
مالک زیر چشمی نگاهش کرد و به محبوب اشاره کرد ...
محبوب چشم هاشو بست
و باز کرد و گفت : رحیمه برو به همه بگو امشب ق* مراد همینجا میسو _زه ...
دستـ.ـ.ـور مالک خان ...
رحیمه اروم چشمی گفت
و داشت بیرون میرفت که گفتم ...
با ا...خ...م گفتم :
حق نداری سمت اتاق من بری ...
نه برای نظافت نه برای غذا بردن ...
مالک با نگاهش بهم فهموند
اروم باشم و گفت : برو رحیمه به کارهات برس ...
دلواپس بجه هام‌ بودم و با
عجله برکشتم داخل اتاق ...
مامان و مریم داشتن براشون لباس میدوختن
...تو اون شلوغی فقط اونا بودن که به فکر اون طفــ.ـ.ـل معصوم هام بودن ...
قرار شد افتاب که بالا اومد برای

تشـ.ـ.ـییع مراد راهی عمارت ار _بابی بشیم ..#ماهرو 

#پارت_402


لباسهاشون کوچیک بودن ولی برام دلبری میکردن .



.. شکر خدا بچه های ارومی بودن و اذ _یتی برام‌ نداشتن و حتی اگه کوچکترین صدایی از اونا بیرون میومد مریم و مامان مهلت نمیدادن من بخوام بلند بشم‌..

اونشب کسی از خـ.ـ.ـشم مالک خبر نداشت ...

نیمه های صبح با صدای شلـ.ـ.ـیک گـ.ـ.ـلوله همه از جا پر...یدن ...

پشت هم چراغ ها روشن 

میشد و عمارت تاریک و خاموش، روشن میشد ...

مالک تو اتاق نبود و یه لحظه ترر _سیدم‌...

با ترر _س بجه هامو بغـ.ـل گرفتم و پی کبریت بودم تا چراغ رو روشن کنم‌...

مریم هرا...سان 

اومد داخل و گفت: سالمی ؟

اونم‌ ترر _سیده بود و گفتم 

: اره بجه هارو مراقب باش ... مالک نیست ...

بیرون میدویدم

 ...مامان جلو راهمو گرفت و گفت : برگرد کجا میری ؟‌

_ مالک نیست میرم پی اش...

_ خـ.ـطــ.ـ.ـر...ناک معلوم نیست کی تـ.ـ.ـیر اندازی میکنه ...

_ نمیتونم صبر کنم 

...مامان رو کنار ز...دم و به سمت حیاط دویدم ...
مالک رو صدا ز...دم و ترر _سیده بودم از اینکه اتفاقی براش بیوفته ...
دلـ.ـ.ـشوره داشتم‌..
قبل از اینکه بخوابیم ...
موهامو نوازش کرد
و همونطور که دستشو ز...یر سرم میزاشت گفت : هر چقدر مشکل دارم ولی هر وقت به تو نگاه میکنم همشو
یادم میره ...
تو برام معجزه ای ...
لبخندی زدم و گفتم: مالک‌ این جـ.ـ.ـنگ‌ و دعوا رو تمومش کن ...خواهش میکنم‌...
من دیگه تحمل ندارم هر روز
استرر _س داشته باشم ...
برای تو و بجه هام اتفاقی بیوفته ....
بینی اشو به بینی ام ز..د و گفت : من تو این دنیا وابستگی جز تو ندارم.
...تو چشم های منـ.ـی ...
دوبار پشت هم بو...سیدمش

و گفتم : بجه که بودم عموم برامون کندو عسل میاورد
..
با انگشت عسلهاشو میخوردم ..

..
بو... سیدن تو هم همون مزه رو میده ..
همونطور شیرین و خوش طعم .
خندید و گفت : از اینجا میبرمتون
...میخوام این عمارت رو با خاک یکسان کنم‌...
_ حتی خاک اینجا هم خوب نیست ..

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز