2777
2789
عنوان

داستان زندگی ماهرو

| مشاهده متن کامل بحث + 15217 بازدید | 501 پست
دلم میخواست نره و انقدر محـ.ـ.ـکم منو ببو _سه و منو بغـ.ـل بگیره که فراموش کنم ...محبوب و احمد که بر ...


دور و اطرافمو نگاه میکردم

از شب قبل شبنم


روی همه جا نشسته
بود و چقدر همه جا خنک تر بود ...


گلها تازه از غنچه بیرون
میزدن و داشتم به اون کوهی که از لابه لای درخت ها

پیدا بود نگاه میکردم ...
حس کردم صدای شکستن

شاخه های خشک رو زیر کفش های کسی شنیدم ولی اهمیت ندادم ....


دلم انگار سبک شده بود

با مالک دوباره میخواستم خوشبخت باشم ...
گرمی چیزی پشت سرم و د...رد


خفیفی چشم هام رو از دیدن وا داشت ...
یچیزی تو سرم خورده بود ....


چشم هام نیمه باز میشد و صدای کسی نمیومد

...همه جا تاریک بود ...
انگار مر_ده بودم ...


با تر_س به شـ.ـ.ـکمم دست کشیدم

سر جاش بود ...نفس راحتی کشیدم و سرمو محـ.ـ.ـکم‌ فـ.ـ.ـشردم ...
خ توی گر _دنم خشک شده بود و روی پیراهنمم ریخته بود ...
دور سرم دستمال

پیچیده شده بود ...
توی یجایی بودم که اصلا نمیدونستم کجا هست ...

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



دور و اطرافمو نگاه میکردماز شب قبل شبنمروی همه جا نشستهبود و چقدر همه جا خنک تر بود ...گلها تازه از ...


توی یجایی بودم که اصلا نمیدونستم کجا هست ...


با صدای پر از تر _س مالک رو صدا ز _دم و داشتم از تر _س

و _حـ.ـ.ـشت میکردم‌...


چرا یه روز از عمر

من بدون مشکل سپری نمیشد ...

بغضمو فـ.ـ.ـرو خوردم

و شـ.ـ.ـکممو ما _لیدم انگار اون دوتا داشتن استر _س منو حس میکردن که اونطور یجا جمع شده بودن ...


حالا دیگه مطمئن بودم اون

داخل دوتا بجه هست که اونطور هر کدوم یه سمت جمع شده بودن ..


اونطور هر کدوم یه سمت جمع شده بودن ....

یه لیوان و کوزه اب کنارم بود و چند تا تیکه نون ...



به راستی که ضعف بارداری ادمو از پا در میاورد ...



جرعه ای اب نوشیدم و سعی کردم بلند بشم ولی سر گیجه نمیزاشت ...



دستی به گر_دنم کشیدم و خ های خشک شده رو با نا_خن میـ.ـگـ.ـندم ...

صدایی نمیومد ..



.چهار دست و پا جلو رفتم ولی چیزی مشخص نبود ...

دوباره چشم هام‌سیاهی میرفت و اینبار به دیوار تکیه کردم و از حال رفته بودم‌...

با تکون های دستی چشم باز کردم ..


.چشم هام درست نمیدید اون مراد بود که روبروم نشسته بود ...

خودمو جمع کردم و میخواستم عقب بکـ.ـ.ـشم که پشتم دیوار بود ...

لبخندی زد و گفت : 


خوبی ؟

با تر _س گفتم : منو کجا اوردی ؟‌

_ خونه ات ...اینجا رو نمیشناسی ؟ عقل ج_ن هم نمیرسه که من اورده باشمت خونه قبلیتون ....

به در و دیوار چشم دوختم راست میگفت

 اونجا خونه خودمون بود همونجا که خرابه شده بود ...

طاقچه اش رو هنوز تو خاطرم هست ...

مامان اونجا سکه های پو _ل

 رو جمع میکرد تا برامون برنج و گندم بخـ.ـ.ـر _ه ...

لبهام میلر _زید و با لکنت گفتم : چرا منو اوردی ؟‌!

_ چون دوستت دارم ...چون این همه زیبایی مگه میشه دست نیافتنی باشه ...

#ماهرو 

#پارت_378


من ز...ن برادرتم ...من ...

حرفمو بر...ید و


 فر....یاد ز...د اون برادر من نیست



 ...اون کثـ.ـ.ـافت اون برادر من نیست ...

من باید جای اون خان میشدم اون همه ثر _وت رو برای خودش برداشته ...اون به من دستو_ر میده ...

_ مراد من با_ردارم به بجه ام ر_حم کـ.ـن ...بزار من برم ...

_ کجا بری ؟ با هم بزرگش میکنیم 


...یه مدت که پی ات بگردن و پیدات نکنن همه بیخیالت میشن ...

طلا تا اونموقع هم خودشو گــ.ـ.ـشته هم اون پسرشو ...

با تعجب نگاهش کردم و گفت


 : اره اون طلا مریض اون رو_انی



 اون اونشب داشت به اون جیـ.ـ.ـگرها س_م میز 

توی یجایی بودم که اصلا نمیدونستم کجا هست ...با صدای پر از تر _س مالک رو صدا ز _دم و داشتم از تر _سو ...


میخواست ار _باب و سهراب و تو رو یجا بگـ.ـ.ـشه ...
ولی تو زنده موندی من اگه میدونستم‌ هدفش تویی زودتر میاوردمت اینجا ..


.الانم میخواد بجه اتو بگـ.ـ.ـشه ...
ولی کنار من در امانی ...
_ ولم کن مراد بزار برم‌...


گریه میکردم و دیگه قرار بود چی به سرم بیاد ...


مراد بقچه رو جلو کشید و گفت : برات پلو اوردم‌.


..اینجا بود که مالک رو اولین بار دیدی ؟
با سر گفتم نه ...
چپ چپ‌ نگاهم کرد و گفت :پس کجا دیدیش؟ میخوام اونجا رو خراب کنم‌


...انقدر اینجا نگهت میدارم

ذهنت پر بشه از من...
بقچه رو باز کرد گوشت و برنج رو لای بقچه ریخته بود و گفت

: بخور بزار بجه ات جـ.ـون بگیره ...
ازش میتر _سیدم

انگار دیوونه شده بود

...مالک کجا بود اون چطور میتونست منو پیدا کنه ....
مراد لبخندی زد و گفت: یچیزی بهت بگم ؟‌
من فقط بهش خیره بودم و گفت : خانم بزرگ زن خیلی بدر_د نخوریه .

..اون بارها و بارها به ار _باب حـ.ـ.ـیا_نت کرد ...خودم میدیدم‌...
بلند بلند خندید و بوی ا


* از دها_نش میومد ...
بلند شد پشت شلو_ارشو تکون داد و گفت : میرم بیرون زود میام .
...
داشت میرفت که صداش زدم و گفتم : مراد ؟‌

به سمت من چرخید و با محبت گفت

: جان مراد ؟‌


_ منو برگردون عمارت تو رو به هرچیزی که برات عزیزه برم گردون


...من حا_مله ام گـ.ـ.ـناه این بجه چیه ؟‌

چقدر قشنگه😍😍بازم بذار ممنون

هربارهی میترکم هی از رو نمیرم بازمیام  یک عدد معتادنی نی سایت♧♧☆♧♧ازسال۸۹ ک پسرم متولدشد تا الان کاربرنی نی سایتم ...۱۰۰بار ترکیدم  دیگه قول میدم حرفای بی ربط نزنم ک منهدم نشم😍😍🤫منودوست داشته باش نی نی یار🤗
میخواست ار _باب و سهراب و تو رو یجا بگـ.ـ.ـشه ...ولی تو زنده موندی من اگه میدونستم‌ هدفش تویی زودتر ...


سکوت کرد و خیره به شـ.ـ.ـکمم موند ...
اشکهامو پاک کردم و گفتم :
من از مالک برات امو _ال و ثر _وت
میگیرم ق_سم میخورم نمیگم تو منو اوردی اینجا
...ق_سم میخورم به جـ.ـ.ـون همین بجه قسـ.ـ.ـم میخورم ...
سرشو تکون داد و بیرون رفت

....صدای قفل زدن به درب اومد و به گریه من شد_ت داد ...

سکوت کرد و خیره به شـ.ـ.ـکمم موند ...اشکهامو پاک کردم و گفتم :من از مالک برات امو _ال و ثر _وتمیگیرم ...


بینی ام از شد_ت گریه کیپ شده بود و به ز_ور نفس میکشیدم ...

دلم ضعف میرفت و از رو ناچاری اون غذا رو خوردم ...
دست پخت خاله رحیمه بود ..
.تشخیص ادویه هاش کار سختی نبود ...
با اب دستمال رو نم دار
کردم و گر_دنمو تمیز کردم ...
موهام بهم چسبید بود ..


نمیدونم دقیق

چند روز اونجا منو نگه داشت ..

.برام اب و غذا میاورد و با خودش منو میبرد توا _لت ...
جواهر دختری بود که مصیبت رو درست تا مرز استخو_ان هاش حس کرده بود .

..
با افتادن برگ های خشک و وزش باد میدونستم که فصل عوض میشه ...
اون خونه خرابه برای من همیشه د_رد و رنج به همراه داشت ...
درست زمانی که همه مشکلاتم داشت تموم میشد دوباره گیر مشکل افتاده بودم‌...


از صبح د_رد عجیبی داشتم‌...
پاهام د_رد میکرد یهو کمـ.ـرم د_رد میگرفت ...

یهو حالت تهوع میگرفتم و حتی دقیق نمیدونستم چی داره به سرم میاد ...
تـ.ـ.ـنم عر_ق میکرد و بی دلیل سرد و گرمم میشد ...
نشسته بودم و پاهامو خودم میما_لیدم


...نا_فم بیرون ز_ده بود و دیگه پاهام توان اون همه وزن رو نداشت
یهو د_رد تو شـ.ـ.ـکمم میپیچید و از د_رد چند ثانیه ایش میخواستم


فر_یاد بز_نم ...
دعا دعا میکردم فقط مراد بیاد ...
تمام اون مدت میومد بهم سر میز_د ولی هیچ وقت کوچکترین از _اری بهم نرسونده بود ...
دیگه داشت باورم میشد اون در_دها د_رد زا_یمان و دارم زا_یمان میکنم ...
تند تند اب د_هنمو قورت میدادم‌ و به خودم تسکین میدادم‌...
دیوار رو چـ.ـسبیدم و دور

اتاق راه میرفتم تا از د_رد هام کم بشه ...
تمام تـ.ـ.ـنم خـ.ـ.ـیس عر_ق بود و موهام به کف سرم چسبیده بود ...
صدای پاهای مراد بود ...
قدرتمو جمع کردم و فر_یاد ز_دم‌...
اون هر_اسان اومد داخل و گفت: وقتش رسیده ؟‌
با سر گفتم بله ...
دستپاچه گفت :

نمیتونم جایی ببرمت باید همینجا زا_یمان کنی ...
از در_د فر_یاد کشیدم و گفتم : به من و بجه ام ر_حم کن ..


.اینجا ما میمیر_یم ...
مراد خیره بهم گفت

: صبر کن گـ.ـاری بیارم میبرمت ده پایین ...
رفت سراغ گـ.ـاری و یادش رفت درب رو ببنده ...
از کجا میخواست گـ.ـاری بیاره نمیدونم‌.

..ولی انقدر هول کرده بود که فراموش کرد درب رو قفل بز_نه ...
اون تنها فرصت بود برای نجات بچه ام ...

بینی ام از شد_ت گریه کیپ شده بود و به ز_ور نفس میکشیدم ...دلم ضعف میرفت و از رو ناچاری اون غذا رو خو ...


اشکهامو پاک کردم و بیرون رفتم‌...
برای اخرین بار به اون خونه نگاهی انداختم ...ن

میتونستم با عجله برم ...د_رد پاهامو بهم قفل کرده بود ...
تو اون ابادی نفز _ین شده هیچ کسی نبود .

..حتی پرنده ها هم اونجا نمیومد ...

چطور میتونستم تا عمارت برم ...

از ابادی کوچیک بیرون رفتم و تو جاده قدم‌ گذاشتم‌...

هر قدمش برای من هزاران د_رد داشت ...

د_رد که بهم فشار میاورد خ_م میشدم و گریه میکردم ...
چشم هامم درست نمیدید ...
جلو میرفتم و هی پشت سرمو نگاه میکردم که مبادا مراد بیاد ...
اون رفته بود ابادی پایین و جرئت نداشت این سمت بیاد تا کسی ببیندش ...
دستمو رو شـ.ـ.ـکمم کشیدم و گفتم

: شما بجه های مالک خانید شما قوی هستین ...


دستمو رو شـ.ـ.ـکمم کشیدم و گفتم‌

: شما بجه های مالک خانید ...

دستمو رو شـ.ـ.ـکمم کشیدم و گفتم‌: شما بجه های مالک خانید ..


.

خ اون تو بد_ن شماست ...

قوی باشین ...

تند تند نفس میکشیدم و از دور زنی رو دیدم‌...

هیز_م به پشتش بسته بود و داشت میرفت



 ...دستمو براش تکون دادم‌...

جلو اومد و با دیدن من گفت : خا_ک بر سرم خانم مالک خانی ؟‌

جایی نمونده مالک خان پی ات بگرده شما کجا بودی ؟‌



به خ ای که از پاهام میچکید خیره شد و گفت : وقت زا_یمانته ؟‌

بازوشو چ_نگ‌ زدم و گفتم : 


منو ببر یجای امن ...

نجاتم بده ...



تر _سید و گفت : از کی نجاتت بدم ؟‌


اشکهامو پاک کردم و بیرون رفتم‌...برای اخرین بار به اون خونه نگاهی انداختم ...نمیتونستم با عجله برم . ...

میتونستم حرف بزنم و حس میکردم هر لحظه داره بدنیا میاد و گفتم :

بجه هامو نجات بده ...
ز...یر

بغـ.ـلمو گرفت و راهشو خـ.ـ.ـم کرد ...
مدام صلوات میفرستاد و ذکر میگفت ...
جلوتر رفتیم و خونه اشون نزدیک بود ...
با صدای بلند شوهرشو صدا میزد و گفت : طاقت بیار خانم .‌‌..
شوهرش شلـ.ـوار راه

راهشو بالا میکشید که منو دید و گفت : این کیه ؟
_ کمک کن ببریمش داخل ز...ن مالک خان ...چطورنمیبینی ...
روی تشک خوابوندنم و اون ز...ن گفت

:بروبه مالک خان خبر بده


 ...شوهرش که رفت گفت : ز _ور بز_ن بجه ات تلف میشه ...

دستهاشو چ_نگ‌ میز_دم و چقدر د_رد بدی

 بود .


..بجه رو لای چا..درش پیچید و گفت: پسره ...

ولی من هنوز در_د داشتم و گفتم


 : دارم میمیـ.ـ.ـر...م ....تر _سیده بود و نگاهم میکرد و با شنیدن دوباره گریه چشم هاش برقی زد و گفت :دوقلو هستن ...

این دختره ...



یه دختر شبیه خودت ..‌.

چقدر خوشگل ...

[QUOTE=362874739]م یتونستم حرف بزنم و حس میکردم هر لحظه داره بدنیا میاد و گفتم : بجه هامو نجات بده ... ز...یر ...[/QUOTE
هر دوشون رو روی سینه ام انداخت و گفت : خدایا حکمتت رو شکر سی سا_له

چشم انتظارم و اجاقم کوره و تو یه لحظه دوتا بجه میدی ...
چرا به من ندادی ؟
این همه سا_ل

چرا به من لطف نکردی ...
گریه میکرد و من به صورت کوچیکشون خیره بودم‌...
نمیدونستم چطور خدارو شکر کنم ...چطور تشکر کنم ...
بوشون کشیدم چقدر بوی مالک رو میدادن ...
بغضمو فـ.ـ.ـر_و خوردم

...بند نافشون رو گره ز_د و با نخ بست و بر_ید و گفت
: مبارکت باشه خانم ...
لباس بجه ندارم ..

.
چا...در اورد و ز...یرشون انداخت ....
هرسه مون غر _ق در خ بودیم ...
سـ.ـ.ـنه امو بیرون اورد و گفت

: بهشون شیر بده ...


الان حست میکنن ..

[QUOTE=362874739]م یتونستم حرف بزنم و حس میکردم هر لحظه داره بدنیا میاد و گفتم : بجه هامو نجات بده . ...


الان میخوان مادرشون رو بشناسن ....

د_رد تموم شده بود ...
مگه میشد اون همه در_د تموم بشه و با بدنیا اومدن بجه ها انگار از اول
در_دی نداشته باشم ...
زن لبخندی زد و گفت: من مریم هستم ...منو نمیشناسی بجه بودی تو حموم دیده بودمت ...
اقات خدابیامرز خیلی دوستت داشت .
..بخـ.ـت و اقبالت بلنده ..
همین که خدا دوتا بجه گذاشت تو دا_منت برات کافیه ...
بلند شد و گفت
: خونه ما رونق عمارت نداره ولی بزار برات یه مر _غ گو_شتشو کبا_ب کنم ...
باید یچیزی بخوری تا جو..ن تو

بد...ن این بجه ها بیاد ...
دستهام یخ بود و گفتم : شیر ندارم ...
_ میاد شیرت عجله نکن ....
بیرون رفت و من به بجه هام نگاه میکردم و گریه میکردم ...

مالک کجا بودی که ببینی خدا چه فرشته هایی بهمون داده ....
یکی از گوش های دخترم سوراخ بود و نگاه کردم‌ اونم از طرف خدا نشونه داشت ...
لای ملحفه پیچیدمشون ...
چه مظلومانه زا...یمان کردم ...
با د_ردی که داشتم بلند شدم ...
خودم ز_ یرمو تمیز کردم لباسهام خ_یس عر _ق و خ بود ...
مریم روسریشو

دور سرش پیچیده بود اومد داخل برام لباس اورده بود و گفت : بیا خانم اینو تـ.ـ.ـنت کن تا رختتو بشورم ...
ازش تشکر کردم‌...
نگاهی به صورتم کرد و گفت :
رنگت زرد شده بزار الان مر _غ رو روی ات _یش میپزم بخور...
_ زحمت نکـ.ـش مالک خان بیاد میریم عمارت .
..تمام این زحماتت رو جبران میکنم ...
دستی به موهام کشید و گفت : راحت باش .
..برامون رختخواب تمیز اورد و همه چیز کـ.ـثیف رو بیرون برد
...بوی مر _غ کباب شده میومد و بجه ها اصلا گریه نمیکردن ...
انگار هنوزم تو شـ.ـ.ـکمم بودن .
..بقدری کوچیک بودن که هر دوشون اندازه بجه گـ.ـر...به
هم نمیشد ....
انگشت هاشون رو شمردم و خیالم راحت شد ..
مریم در رو با پا باز کرد و گفت : باید بیدارشون کنی شیر بدی بهشون ...
سینی رو روی پـ.ـاهام گزاشت و گفت : جـ.ـ.ـیگر مر... غ و گو... شتشه ...بخور تا گرم‌...
سرمو پایین انداختم و گفتم : چطور تشکر کنم ؟‌
با شوخی گفت : به مالک خان بگو عوضش بهم گو... سفند بده ...
_ قول میدم بهتون دهتا گو... سفند بدم ...این لطفتون رو جبران میکنم ...
صدای درب حیاط اومد و مریم گفت : تـ.ـند تـ.ـند بخور انگار ار _باب اومد ...
برم جلو پاهاش رو اب و جارو کنم ......

@صحراشونم

بههه بهههه زینب بانوموننن برگشتهههه🥰😍

جانم فدای ایرانم‌🕊🧡عملی میکنم یه روز خوابی که دیدمو🐳💫اصلا میخوام زندگیو برعکس بگیرم🐨🤷🏻‍♀️پشت کاغذ نوشته بود که خورشید مرده سرم رو بالا کردم ماه بهم لبخند زد🌙☀️نشو یه تکست نخونده:)تهدید به مرگ‌میکنن مگه هر شب کم میمیرم؟منو از چی میترسونین اونیم که از سر بریده لب میگیرم🪐⚡حبابی از جنس خیال احاطه کرده مدار افکارم❄️🌊اسمم پینوکیوس میخوام آدم بشم کاش میشد اینو یادم بدن🍪🪼FiveAm:)مرا ببوس من آخرین سکوتم🩶🐼من بیرون زدم از دیوار سایه ها!یادمون رفت زندگی کنیم دیگه اصلا چیزیو حس نمیکنیم🪽🌿نهنگ تو حوض ماهیه و نهنگ توی دریاس🐬🌌
الان میخوان مادرشون رو بشناسن ....د_رد تموم شده بود ...مگه میشد اون همه در_د تموم بشه و با بدنیا اوم ...


جارو کنم ......
مریم بیرون رفت و من یکم از اون تکه مر_غ ها خوردم‌.
..حق داشت تـ.ـ.ـنم گرم میشد و جـ.ـ.ـون میگرفتم...
صدای مریم نمیومد و چرا پس داخل نمیومدن ...
مریم هر _اسان خودشو انداخت داخل میخواست درب رو از داخل قفل کنه که نمیزاشتن ....
متعجب نگاه میکردم‌.
.‌. به من نگاه کرد و گفت: نمیزارم ...
من تو امانت حـ.ـیا_نت نمیکنم
....این مهمون ماست ولی ز _ورش نرسید و در باز شد
شوهرش اومد داخل و افتاد به جـ.ـ.ـو _ن مریم .
...میز ـ.._دش و من از تر _س بجه هامو بغـ.ـ.ـل گرفتم و خودمو جمع کرده بودم‌...
چرا اونطور میکرد ...
من مالک رو صدا میز...دم و مالک نبود ...
مراد رو تو چهارچوب در دیدم ..
.لـ.ـ.ـبهام خشکید و پـ.ـ.ـاهام سست شد ...محـ.ـ.ـکم بجه هامو به سنه فشـ.ـ.ـردم و گفتم
: مالک داره میاد ...دیگه نمیزاره دستت به ما برسه ...
مراد رو به مرد...ه گفت
: غلام‌ بس کن ...
غلام عـ.ـصبی کمـ.ـ.ـر _بند رو پر_ت گرد کنار و گفت: دیگه تو کارهای من دخالت نکـ.ـ.ـن ...برو بجه هارو ازش بگیر ...
حیـ.ـ.ـییع میکشیدم و کمک میخواستم
...میخواستن بجه هامو بگیرن ..
مریم با ا _لـ.ـ.ـتماس گفت : اون تازه زا _ییده بزار تا فردا اینجا بمونه

...درهارو قفل کنید ...
صبح شد ببرش ...
اون بجه ها تلـ.ـف میشن بدون مادر ..

.همینطور زود بدنیا اومدن .

..بهشون ر _حم کنید ...


مراد نگاهم کرد و گفت : نمک نشناس ...بخاطر تو رفتم
پی گاری تو فرا _ر کردی ؟‌
جلو اومد و خواست با م_ شت منو بز _نه ..
.مریم خودشو رو....م انداخت و گفت: بجه هاش کوچیکن .
..به بجه هاش ر _حم کن ...
مراد با لکـ.ـ.ـد به شونه ام ز...د و
گفت : بجه ها برای تو و غلام مگه اجاقت کور نبوده ...
بیا این دوتا برای تو بزرگشون کن ...
مریم یه لحظه مکث کرد و گفت:برای من ؟‌
_ اره من خودشو میخوام اگه نمیخوایشون میندازمشون جلوی گر _گ ها ...
شبونه بجه های مالک رو تیـ.ـ.ـکه تیکـ.ـ.ـه میکنن ...
بجای یدونه دوتا هم بجه اورده ..
مریم به صورتم نگاه کرد...تو
چشم هام هزارتا ا _لـ.ـتـ.ـ.ـماس بود و هزارتا خواهش ...
مریم با اشک چشم بهم فهموند اروم‌ باشم‌...
تـ.ـ.ـنش کـ.ـ.ـبو _د
شده بود و بخاطر من اینکارو کرد
..غلام و مراد بیرون رفتن و دوباره صدای اشنای قفل اومد ...
مریم گریه میکرد و گفت
: شرافتشو به طلا فـ.ـ.ـرو _خته ...
اگه مالک خان بفهمه .....
مریم گفت : اگه مالک خان بفهمه ...گر _دنمون رو خورد میکنه ...
قلبم طوری میز...د که انگار
میخواست از جا بیرون بز...نه
و گفتم‌: مراد نمیزاره من زندگی کنم‌. ...
قلبم طوری میز...د که
انگار میخواست از جا بیرون بز...نه و گفتم‌:
مراد نمیزاره من زندگی کنم‌...
اگه مالک بدونه میاد اینجا ...
_ غلام خیر ندیده نمیزاره بگم‌...
دستهاشو گرفتم‌.
..بجه هام رو روی پـ.ـاهام گذاشتم و گفتم‌: بجه هام دستت امانت باشه ...
هرچی شد مراقب اونا باش ...مراد چرا اومد چطور پیدام کرد ؟‌
مریم تو سر خودش زد و گفت : راست گفتن هر کسی نون دلشو میخوره

...حالا میفهمم چرا خدا به ما بجه نداد بخاطر قلب سیاه غلام ...


اون غلام از خدا بی خبر به این فکر نمیکنه که گـ.ـناه این بجه ها چیه ؟

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792