توی یجایی بودم که اصلا نمیدونستم کجا هست ...
با صدای پر از تر _س مالک رو صدا ز _دم و داشتم از تر _س
و _حـ.ـ.ـشت میکردم...
چرا یه روز از عمر
من بدون مشکل سپری نمیشد ...
بغضمو فـ.ـ.ـرو خوردم
و شـ.ـ.ـکممو ما _لیدم انگار اون دوتا داشتن استر _س منو حس میکردن که اونطور یجا جمع شده بودن ...
حالا دیگه مطمئن بودم اون
داخل دوتا بجه هست که اونطور هر کدوم یه سمت جمع شده بودن ..
اونطور هر کدوم یه سمت جمع شده بودن ....
یه لیوان و کوزه اب کنارم بود و چند تا تیکه نون ...
به راستی که ضعف بارداری ادمو از پا در میاورد ...
جرعه ای اب نوشیدم و سعی کردم بلند بشم ولی سر گیجه نمیزاشت ...
دستی به گر_دنم کشیدم و خ های خشک شده رو با نا_خن میـ.ـگـ.ـندم ...
صدایی نمیومد ..
.چهار دست و پا جلو رفتم ولی چیزی مشخص نبود ...
دوباره چشم هامسیاهی میرفت و اینبار به دیوار تکیه کردم و از حال رفته بودم...
با تکون های دستی چشم باز کردم ..
.چشم هام درست نمیدید اون مراد بود که روبروم نشسته بود ...
خودمو جمع کردم و میخواستم عقب بکـ.ـ.ـشم که پشتم دیوار بود ...
لبخندی زد و گفت :
خوبی ؟
با تر _س گفتم : منو کجا اوردی ؟
_ خونه ات ...اینجا رو نمیشناسی ؟ عقل ج_ن هم نمیرسه که من اورده باشمت خونه قبلیتون ....
به در و دیوار چشم دوختم راست میگفت
اونجا خونه خودمون بود همونجا که خرابه شده بود ...
طاقچه اش رو هنوز تو خاطرم هست ...
مامان اونجا سکه های پو _ل
رو جمع میکرد تا برامون برنج و گندم بخـ.ـ.ـر _ه ...
لبهام میلر _زید و با لکنت گفتم : چرا منو اوردی ؟!
_ چون دوستت دارم ...چون این همه زیبایی مگه میشه دست نیافتنی باشه ...
#ماهرو
#پارت_378
من ز...ن برادرتم ...من ...
حرفمو بر...ید و
فر....یاد ز...د اون برادر من نیست
...اون کثـ.ـ.ـافت اون برادر من نیست ...
من باید جای اون خان میشدم اون همه ثر _وت رو برای خودش برداشته ...اون به من دستو_ر میده ...
_ مراد من با_ردارم به بجه ام ر_حم کـ.ـن ...بزار من برم ...
_ کجا بری ؟ با هم بزرگش میکنیم
...یه مدت که پی ات بگردن و پیدات نکنن همه بیخیالت میشن ...
طلا تا اونموقع هم خودشو گــ.ـ.ـشته هم اون پسرشو ...
با تعجب نگاهش کردم و گفت
: اره اون طلا مریض اون رو_انی
اون اونشب داشت به اون جیـ.ـ.ـگرها س_م میز