2777
2789
عنوان

داستان زندگی ماهرو

| مشاهده متن کامل بحث + 1912 بازدید | 177 پست
لحافمو برمیداشتم‌ که صدای درب اومد ...رو به مامان گفتم : در زدن ؟‌_ نه صدای باد انگار کولاک داره میش ...


مالک خان بفرما الان چراغ میارم ...
مامان به طرف اشپزخونه رفت تا چراغ اونجا رو نفت پر کنه و بیاره ...
اتاق تاریک بود و مالک روبروم ایستاده بود...
کبریت و فانوس کنارمون رو طاقچه پنجره بود ولی هیچکدوم نمیخواستیم روشنش کنیم ...
دلم میخواست برم جلو ...
عطرش رو بـ.ـ.ـو بکـ.ـ.ـشم‌...
سرمو رو شونه اش بزارم و کنارش تا صبح بخوابم ...
دلم پر بود از مالک خان، از عشقش ..‌.
از مردونـ.ـ.ـگـ.ـ.ـیش ...
یه قدم بهم نزدیک‌ تر شد ...
انگشت های پاهاش بهم میخورد و من خجالت میکشیدم نگاهش کنم ...
دستشو کنار بازوم که گذاشت تـ.ـ.ـنم یـ.ـخ کـ.ـرد ...
نتونستم تحمل کنم و محـ.ـ.ـکم سرمو به سیـ.ـ.ـ. ـنه اش فـ.ـ.ـشردم‌...
مالک نفس عمیق میکشید و دستهاشو پشتم گذاشت
منم دستهامو دورش پیچیدم ...
سـ.ـ.ـرمو بیشتر میفـ.ـ.ـشردم و فقط عطر تـ.ـ.ـنشو بـ.ـ.ـو میکشیدم ...

مالک خان بفرما الان چراغ میارم ...مامان به طرف اشپزخونه رفت تا چراغ اونجا رو نفت پر کنه و بیاره ...ا ...


مالک اروم نزدیک گوشم و گفت : باور کنم ؟
زیباترین دختری که دیدم اینجا درست روبروم منو بغـ.ـ.ـل گرفته ؟‌
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : بنظر منم همش رویاست ...
باورش سخته که مالک خان اینجا درست روبروم و بغـ.ـ.ـلم گرفته باشه ...
مردی مثل مالک خان فقط مرد رویاهای دختراست ...
خندید و گفت : چقدر توصیفم از زبـ.ـ.ـونت شیرینه ...
با صدای درب اتاق بلافاصله ازش دور شدم و مامان چراغ رو داخل اورد وسط اتاق رو مجمه
گذاشت و گفت : چرا فانوس رو روشن نکردی مادر ؟‌
کـ.ـ.ـبریت رو کشید و فتیله رو بالا
داد ...‌دستهاش از سرما قـ.ـ.ـرمز شده بود و گفت : مالک خان این بلا شب عیدی چی بود ؟!
مالک تشکر کرد و گفت : ممنونم بابت همه چی ...این بلا نیست نعمت خداست...
اگه امشب سرما رو نگـ.ـ.ـشیم تابستونش باید بی آب بمونیم ..‌.

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



مالک اروم نزدیک گوشم و گفت : باور کنم ؟زیباترین دختری که دیدم اینجا درست روبروم منو بغـ.ـ.ـل گرفته ؟ ...


خدارو باید شکر کرد ...
مامان نگاهم کرد و از چشم هام میخواند و گفت : کتری گذاشتم جوش بیاد چای میارم‌...
مامان داشت بیرون میرفت که مالک گفت : یه خواهشی داشتم ؟‌
مامان با روی باز به سمتش چرخید و مالک گفت : دخترتون رو میخوام خواستگاری کنم ...
مامان دستشو رو قلبش گذاشت و خیره به من موند ...
من خودم‌ شـ.ـ.ـو_که تر از مامان به مالک خیره بودم‌.....
مالک لبخندی زد و گفت : قسـ.ـ.ـم خورده بودم هیچ وقت دل به زنی نبازم و تا اخر عمرم خان باشم و خان بـ.ـ.ـمیرم ...
نمیخواستم دلبسته باشم ...
نمیخواستم این طور دلباخته باشم‌...
ولی انگار دست خورم نبود ‌....
چشم هام که دید قلبم فرمان داد ...
و نمیتونم جدا از این عشق بمونم ...
میخوام اینبار با این حس پیر بشم...
میخوام ...
دستشو به طرف من اورد و گفت : این منم که دارم فلسفه عاشقی میخوانم ؟‌
به طرفش رفتم دستشو روی قلبم فـ.ـ.ـشردم وگفتم : اره اینم منم که این فلسفه رو باور دارم ...

خدارو باید شکر کرد ...مامان نگاهم کرد و از چشم هام میخواند و گفت : کتری گذاشتم جوش بیاد چای میارم‌.. ...


تو چشم هاش برقی بود که دلمو میلـ.ـ.ـر_زوند
لبخند میزد و من برای لبخندش جـ.ـ.ـونمو فدا میکردم ...
دستشو محـ.ـ.ـکم میفـ.ـ.ـشردم و مامان اروم بیرون رفت ...
صدای پر از عشقی که بهش داشتم رو اروم نجوا کردم ...
یعنی اینا همش واقعیت و مالک خان درست روبروی عشق من ایستاده ...
چقدر امشب همه چیز قشنگه ...
مالک جلوتر اومد دیگه هیچ فاصله ای بیـ.ـ.ـنمون نبود ...
اروم موهامو رو پشت گـ.ـوشم زد و به صورتم خیره بود و گفت : من چقدر تو زندگی به خودم سـ.ـ.ـتم کـ.ـردم ...
همیشه فکر میکردم نمیشه به ادم ها اعتماد کرد ولی الان تمام من پر از اعتماد به تو و حس درونته ...
رو نـ.ـ.ـوک انگشت هام ایستادم و خودمو بالا کشیدم ...
نفس هام به صورتش میخورد و گفتم : سهم قشنگی خدا بهم داده ...
چی قشنگتر از اینکه مالک خان سهمم باشه ....
دستهامو کنار سرش گذاشتم و گفتم : دوستت دارم ...
نتونست تحمل کنه ..

تو چشم هاش برقی بود که دلمو میلـ.ـ.ـر_زوندلبخند میزد و من برای لبخندش جـ.ـ.ـونمو فدا میکردم ...دستشو ...


کمـ.ـ.ـرمو گرفت و منو از روی زمین بلند کرد ...
همونطور که تو هوا میچرخاند گفت :
یکبار دیگه بگو ؟
خندیدم و گفتم :
بزارم زمین میوفتم ...
ولی محـ.ـ.ـکمتر چرخوند و گفت :
یکبار دیگه به زبـ.ـ.ـون بیار ...
اشک ذوق از کنار چشم هام میریخت ...
دستمو جلو دهـ.ـ.ـنش گرفتم و گفتم : میخوای همه بیدار بشن ...
همسایه ها بفهمن ؟‌
نفس عمیقی کشید و منو روی زمین گذاشت و گفت : بزار بفهمن ...
چی این عشق غلطه که بخوام
بتـ.ـ.ـر_سم ...
چندبار خواستم بگم من همونم و طلا چی میشه ...
ولی نتونستم ...
مامان براش چای و یکم خشکبار اورد ...

کمـ.ـ.ـرمو گرفت و منو از روی زمین بلند کرد ...همونطور که تو هوا میچرخاند گفت :یکبار دیگه بگو ؟خندیدم ...


مالک تشکر کرد و ازم جلوی مامان فاصله گرفت و گفت : از شما باید خواستگاریش کنم‌؟‌
مامان خندید و گفت : شما صاحب اختیارین هرچی شما صلاح بدونین ...
ولی یچیزی هست که باید بدونین در مورد دختر من ...
با چشم مانع از ادامه دادن شدم و گفتم : بعدا صحبت میکنیم ...
سینی رو زمین گذاشتم و یه تکه نبات داخلش انداختم ...
مامان چـ.ـ.ـادرشو دور کمـ.ـ.ـرش بسته بود و گفت
: من بیدارم زود بیا بخوابیم ...

مالک خان تو این هوا نمیشه جایی رفت براتون رختخواب پهن میکنم ...
مالک سری تکون داد ...
مامان که رفت ...
استکان چایش رو به طرفش گرفتم ...

مالک تشکر کرد و ازم جلوی مامان فاصله گرفت و گفت : از شما باید خواستگاریش کنم‌؟‌مامان خندید و گفت : ش ...


منم میتونستم عاشق بشم‌...اونم انگار دلباخته تو شده ....
این همه زیبایی سهم کسی میشه که قلبش بزرگ باشه ...
اون نشناخته بهت امان داد ...

پس چه بهتر که سهمش باشی ...

رفتم تو بغل مامان و گفتم‌: خیلی حس خوبیه ...
نگاهش میکنم حس میکنم دنیا دیگه قشنگی نداره ...

انگار تمام زیبایی ها تو صورت اونه ...
_ اروم باش ...
کنار مامان دراز کشیدم و مامان موهامو نوازش میکرد و من چشم هامو بسته بودم ولی صورت مالک رو میدیدم‌...
چطور میتونستم تحمل کنم جلوی روم باشه و از زیر روبند نگاهش کنم ..

منم میتونستم عاشق بشم‌...اونم انگار دلباخته تو شده ....این همه زیبایی سهم کسی میشه که قلبش بزرگ باشه ...


ساعت میگذشت و احمد اومده بود ...
مامان بازم بغض کرده بود و دلش نمیخواست برم ...
ولی چاره ای نبود ...
تا عمارت برسیم فقط با عجله قدم برمیداشتم ..

چراغ اتاقش روشن بود ...
کاش میشد برم بالا و صداش بزنم و بگم‌ که دلمو بهش باختم ...
وارد اتاق شدم و دوباره از خستگی بیهوش شدم ...
خورشید زودتر بالا میومد و میخواست ثابت کنه کسی نمیتونه جلو دا_رش باشه ...
چه صبحانه رنگی برای خانم بزرگ چیده بودن...
از اول صبحی برو بیا بود و معلوم بود میخوان سنگ تموم بزارن ....

ساعت میگذشت و احمد اومده بود ...مامان بازم بغض کرده بود و دلش نمیخواست برم ...ولی چاره ای نبود ...تا ...


حـ.ـ.ـرارت نفس هاش به گـ.ـ.ـردنم میخورد و وجودمو میسـ.ـ.ـو*وند ....
دستهامو بین دستش گذاشتم و گفتم : ممنونم ...
_ دیروز گرفتم‌...هزاربار از خودم پرسیدم امشب اگه نتونستم بهت بدم پس هیچ وقت نمیتونم ...
میدونستم که میتونم و اومدم‌...
با اون هوا بازم اومدم ...
لبخند زدم و اروم تشکر گردم ...
نگاهم کرد و گفت : میخوام هرچیزی که تو زندگیت هست رو بدونم ...
دستمو جلو دهـ.ـ.ـنش گذاشتم و گفتم : فعلا فقط بزار نگاهت کنم ...
لبخند میز_د و من نگاهش میکردم‌...
سرمو روی پـ.ـاهاش گذاشتم و د_راز کشیدم ...
موهامو نوازش میکرد و حـ.ـ.ـرارت چراغ منو به خواب دعوت میکرد ...
کنار مالک خان ارامشی داشتم که هیچ جای دنیا پیدا نمیشد ...
چشم هام بسته میشد و فقط اون خواب شیرین بود که منو در برگرفته بود ...
هرچه سعی میکردم چشم هامو باز کنم موفق نمیشدم و واقعا خوابم برده بود ...
مامان وقتی دیده بود من نرفتم اتاق اونم نخوابیده بود و چشم انتظار من بود .

حـ.ـ.ـرارت نفس هاش به گـ.ـ.ـردنم میخورد و وجودمو میسـ.ـ.ـو*وند ....دستهامو بین دستش گذاشتم و گفتم : ...


ولی من رو پـ.ـ.ـاهای مالک عمیق خوابیده بودم ...
مامان اروم میاد تا ببینه چرا نرفتم ...وقتی در میز_نه و وارد میشه و منو اونجا خواب میبینه ...با تمام دلشوره ای که داشت تنهام میزاره و کنار مالک میمونم
شاید نمیدونست مالک ثابت کـ.ـ.ـرده بود چقدر مرد پاک و خوش نیتی ...
یهو مثل بـ.ـرق گرفته ها از خواب پـ.ـ.ـریدم‌....تـ.ـ.ـر_سیدم از اینکه چشم باز کنم و ببینم مالک رفته...
بیدار بشم و ببینم که همش خواب بوده ...
مالک د_راز کشیده بود و اروم خوابیده بود ...خدارو شکر کردم که اینجاست ...
هوا یخ بود و نـ.ـ.ـوک بینیم قـ.ـ.ـرمز شده بود ...لحاف رو تا بالای گـ.ـ.ـردن مالک کشیدم و اروم و پاورچین رفتم بیرون ...
برف نیم متری رو زمین بود و خبری از خورشید
نبود ...
حتی احمد هم نیومده بود...
باد که میوزید جلوی چشم دیده نمیشد ...
مامان تو اشپزخونه بود و نون میپخت ...
کنارش نشستم و گرمای تـ.ـ.ـنور گرمم کن
مامان یه تیکه نون تازه بدستم داد و گفت : خواب به چشمم نرفت
_ چرا ؟‌
_ اتــ.ـ.ـیش و پـ.ـنبه کنار هم بودید من تـ.ـ.ـر_سیدم ...
دخترم دختر بودن به دو قطـ.ـ.ـره خ وصله .‌‌تو برای همین عـ.ـ.ـفتت قاتل شدی ..

ولی من رو پـ.ـ.ـاهای مالک عمیق خوابیده بودم ...مامان اروم میاد تا ببینه چرا نرفتم ...وقتی در میز_نه ...


دوباره یادم اومد که چطور اون صفر میخواست بهم تجاوز کـ.ـ.ـنه ...
تکه نون رو تو دهـ.ـ.ـنم گذاشتم و گفتم‌:
مالک با اون مـ.ــ.ـردک فرق داره ...
اونشبی که نجاتم داد تا صبح باهم بودیم تو کلبه اون خیلی مـ.ـرده ...
مامان گـ.ـ.ـردنبندمو دستی کـ.ـ.ـشید و گفت :این چیه ؟‌
لبخند ز_دم و گفتم
: مالک خان بهم دا_ده ...
_ خیلی این عشق قشنگه ...
_ ولی یچیزهایی هست ...طلا
...اون عقب نمیره اونو میخوان برای مالک خان بگیرن...
_ از اون مهمترم هست ..
اینکه مالک بدونه اون دختر تویی ...
_نمیتونم بهش بگم
...میگفت صفر دوستش

دوباره یادم اومد که چطور اون صفر میخواست بهم تجاوز کـ.ـ.ـنه ...تکه نون رو تو دهـ.ـ.ـنم گذاشتم و گفتم ...


بوده ...اگه باور نکرد
...اگه بفهمن زنده ام و بخوان دوباره منو بـ.ـ.ـ_گـ.ـ.ـشن ....
مامان لـ.ـ.ـبشو گـ.ـ.ـز_ید و گفت
: نمیزارم ...
از خیر این عشق بگذر شبونه از اینجا میریم ...
انقدر دور میشیم که نتونن پیدامون کنن ...
نگاهی به تـ.ـ.ـنور کـ.ـردم و گفتم : من درست از دل اتـ.ـ.ـیش بیرون اومدم‌..
.انگار قسمت بود مالک، مالک قلبم بشه ...
مامان اون دوست داشتنش به من قدرت میده ...
میریم جلو و فقط به خدا توکل میکنم ...
اون میدونه من چقدر از ته دلم دوستش دارم ...
قابلمه آش مامان کنار هیـ.ـ.ـزم ها میجوشید و گفت : آش بلغور گذاشتم ...
تو این سرما سر سالم به در ببریم خوبه ...

بوده ...اگه باور نکرد...اگه بفهمن زنده ام و بخوان دوباره منو بـ.ـ.ـ_گـ.ـ.ـشن ....مامان لـ.ـ.ـبشو گـ. ...


برو سینی صبحانه رو اماده کن ...
نگاهی به تـ.ـ.ـخـ.ـ.ـم مـ.ـ.ـرغ ها کـ.ـردم و گفتم‌: براش نیمرو درست میکنم ...محبوب میگفت خیلی دوست داره...
دستهام میلـ.ـ.ـر_زید و استـ.ـ.ـر_س داشتم وقتی میخواستم برای مالک خان صبحونه اماده کنم‌...
ده بار با استـ.ـ.ـر_س نمکشو چشیدم ...
نیمروش باید شـ.ـ.ـل میبود و یکم تند ...
مامان سینی رو جلو اورد و گفت : جواهر ؟‌
نگاهش کردم و گفتم : جانم ؟‌
_ نگاهت که میکنم باورم نمیشه اینجا نشستی ...
اسم اینو باید معجزه گذاشت ...
تو معجزه ای و خدا دوباره به من بخشیدت ...
دستمو رو دستهاش گزاشتم ...
اون مرد خونه امون بود خـ.ـ.ـم شدم پشت دستشو میبو_سیدم که صدای سلام مالک خان منو از جا بلند کرد ...
صورتشو با اب یخ بسته و سرد تو حیاط شسته بود ...
پوستش قـ.ـ.ـرمز شده بود ...
مامان پشت دستش زد و گفت : خا_ک تو سرم مریض میشی مالک خان ...
جلو رفتم چـ.ـ.ـادر نماز مامان همیشه اونجا به میخ بود ...
چـ.ـ.ـادر رو برداشتم و صورتشو خشک کردم و گفتم: اگه مریض بشید من تحمل ندارم ...
دستشو رو دستم گذاشت .

برو سینی صبحانه رو اماده کن ...نگاهی به تـ.ـ.ـخـ.ـ.ـم مـ.ـ.ـرغ ها کـ.ـردم و گفتم‌: براش نیمرو درست م ...


تـ.ـ.ـنش یخ بود ...
دلم طاقت نداشت وقتی
تـ.ـ.ـنش یخ بود اونجا بمونه انگار منم سرما رو حس میکردم‌...
جلو بردمش و کنار تـ.ـ.ـنور زیر انداز پهن کردم ...
نشست و گفت :
لازم نیست زحمت بکشی .
..این سرما نمیتونه منو گرفتار
مریضی کنه ...
مامان اخرین نون رو از تـ.ـنور در اورد و با نیمرو مورد علاقه مالک جلوش گذاشتم و گفتم :
صبح امروز درسته خیلی سرد بود ولی برای من خیلی هم افتابی و قشنگه ...
وقتی مالک خان روبروم نشسته و داره از دستپخت من لقمه میگیره ...
مامان سینی صبحانه رو برداشت و گفت : پسرا رو بیدار کنم‌...
پشت بوم رو پارو نکنیم سقف خراب میشه روی سرمون ...

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز