2777
2789
عنوان

داستان زندگی ماهرو

| مشاهده متن کامل بحث + 1477 بازدید | 170 پست
از ته دل مالک رو تو اغوش کشید و پشتش ز_د و گفت : شیرمرد من ...خانم جون استـ.ـ.ـر_س داشت و سلام کرد . ...


خانم بزرگ ا_خـ.ـ.ـمی کرد و گفت :پس ما چی ؟
_ شما تاج سری ولی مهمون منی ...
به مهمون سرا اشاره کرد و گفت : بفرمایید میخوام‌ با ار_باب خصوصی ناهار بخورم‌...
با صدای بلند گفت : از مهمونای من خوب پذیرایی کنین ...
یه اتاق تو پشت عمارت بدید به خانم بزرگ و خواهرش...
پیری دیگه حوصله سر و صدای عمارت رو نداره ...
چه خوب اعصاب خانم بزرگ رو خورد میکرد ...و کسی جرئت نمیکرد جوابشو بده ...
چه ابهتی داشت مالک تازه داشتم میشناختمش ...
اون انقدر جذبه داشت که نگاهاشم تـ.ـ.ـر_سناک میشد ...
لبخند زنان به طرف اتاق ار_باب رفت ...
منم از کارش خنده ام گرفته بود ...
بیرون نمیرفتم و شب که شد محبوب برام شام اورد ...
منو اماده که دید گفت: کجا ؟
روبندمو بالا زدم و گفتم‌: بهترین موقعیت برای منه ...
مالک خان گفت بیرون نیام و خانم بزرگ نفهمه من اینجام ...
تو فقط مراقب باش من میرم صبح میام‌...
ا_خـ.ـ.ـمی کرد و گفت : کی تا حالا انقدر دل و جرئت پیدا کردی ؟‌
خندیدم و گفتم : محبوب ادیتم نکن ...نمیدونی کنار مادرم اب هم یه مزه دیگه داره ...
کنارش هستم خیلی زمان زود میگذره .

خانم بزرگ ا_خـ.ـ.ـمی کرد و گفت :پس ما چی ؟_ شما تاج سری ولی مهمون منی ...به مهمون سرا اشاره کرد و گف ...


چقدر خوبه که انقدر خوشحالی ...فعلا اینجا حـ.ـکـ.ـ.ـومت نظـ.ـامی شده ...خانم بزرگ‌ اومده وطلا ...
به اومدن اسم طلا ا_خـ.ـ.ـم گردم و گفتم : چقدر به مالک خان نگاه میکرد ..‌حواسم بود چشم ازش برنمیداشت ...
_ اون از خداشه خانم مالک خان بشه ...امروز رو نبین یه روزی مالک خان همه کـ.ـاره میشه ...اون روزم دور نیست ...
فردا صبح مراد خان میاد ...
برعکس مالک خان یه پسر شیـ.ـ.ـطون و خوش گذرون ...
لبخندی زد و گفت : برو من هواتو دارم ...
احمدرضا تا خونه مامان همراهیم کرد و محبوب سفارش کرده بود مراقبم باشه ...
بیشتر از گـ.ـرگ ها از ادم ها باید میتـ.ـ.ـر_سیدم ...
مامان تو حیاط چشم انتظارم بود و بقدری با دیدن من خوشحال شد که همونجا سـ.ـ.ـجده کرد و خدارو شکر کرد ...
محبوب یه بقچه نون و گردو داده بود براشون بیارم و رضا و رحمت دوتایی شروع به خوردن کردن ...

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



چقدر خوبه که انقدر خوشحالی ...فعلا اینجا حـ.ـکـ.ـ.ـومت نظـ.ـامی شده ...خانم بزرگ‌ اومده وطلا ...به ا ...


بی مقدمه گفتم : چای بخوریم ؟
تو چشم هام نگاه کرد و گفت : باشه ....
به داخل اشاره کردم و گفت : کنار حوض بهتره ‌‌‌‌....
مامان از دور نگاهم کرد و رفت برامون چای بیاره ...‌
لـ.ـ.ـبه حوض نشستم پیراهنمو مرتب کردم...
با کمی فاصله نشست و گفت : عمارت همه خوابن ...شما چرا انقدر دیر میخوابین ..؟
ناخواسته و یهویی گفتم : با خودم گفتم شاید شما بیای ...
بهم خیره شد و لبخندی زد ...
جـ.ـ.ـونمو برای اون لبخندش میدادم ...
نمیدونم چرا دستمو جلو بردم اون همه جسارت و جرئت رو از کجا اورده بورم‌...

دستمو ‌کنار صورتش گذاشتم ...
تـ.ـ.ـنم یـ.ـ.ـخ کرده بود و به دستم خیره موند ...
لمس صورتش جـ..ـ.ـونمو انگار تازه میکرد ...

بی مقدمه گفتم : چای بخوریم ؟تو چشم هام نگاه کرد و گفت : باشه ....به داخل اشاره کردم و گفت : کنار حوض ...


اروم دستشو بالا اورد و روی دستم گذاشت ...انگار قرار بود برای یه عمر عاشقیش نفس بکشم ...
تو صورتش برای اولین بار یه چیز جدیدی بود ...
یه نگاهی که تـ.ـوش انگار عشق موج میزد ...
لـ.ـ.ـبهام بهم چسبیده بودن و دلم نمیخواست ازش چشم بردارم ...
پلک نمیزدم و میخواستم فقط نگاهش کنم ...
بقدری ببینمش که ازش سـ.ـ.ـیراب بشم ...
با صدای بسته شدن درب اشپزخونه دستمو با عجله عقب کشیدم ...
هردو خودمون رو جمع و جور کردیم ...
مامان سینی چای رو اورد و گفت : خا_ک به سرم
ار_باب چرا اینجا نشستی ...
بفرمایید داخل ز_یرتون بالشت نرم بزارم‌...
مالک چایش رو بین دست گرفت و گفت : چایمو بخورم باید برم‌...
اگه چیزی لازم بود براتون میارم‌...
_ همین الانشم شرمندتونم ...

اروم دستشو بالا اورد و روی دستم گذاشت ...انگار قرار بود برای یه عمر عاشقیش نفس بکشم ...تو صورتش برای ...


من برم شام بجه هارو بدم ...
مامان خواست بره که مالک گفت : کسی نفهمه من اینجام ...
شبونه اومدم تا کسی متوجه نشه ...
مامان چشمی گفت و رفت داخل ...
خجالت میکشیدم نگاهش کنم ...
چایش رو دا_غ خورد ...
اروم گفت : انگار اینجا و ارامششو دوست دارم ...تو عمارت همه چی بوی دیگه ای میده ...
ادم هاش ...
رفتارهاشون ...
حتی دخترهاشون ...
زیر چشمی نگاهم کرد و گفتم‌: عمارتو دوست ندارین ؟‌
_ اونجا خونه منه ...
دوستش دارم ولی توش تنهام ....
همه از روی تـ.ـ.ـر_س بهم سلام میدن ...
کسی نیست که کنارش یه چای بدون درخواست بخورم ...
لبخندی زدم و گفتم : اولین باره با یه مـ.ـ.ـرد چای میخورم و حتی گـ.ـ.ـپ میز_نم ...
نمیدونم از خوش شانسی منه که مالک خان با این همه دغدغه برای من وقت گذاشته ...
ریز خندید و گفت : مالک خان افتخار بزرگی نصیبش شده که امشب مهمان چای شماست ...
دستهاش اروم میلـ.ـ.ـر_زید ...

من برم شام بجه هارو بدم ...مامان خواست بره که مالک گفت : کسی نفهمه من اینجام ...شبونه اومدم تا کسی م ...


نفس عمیقی کشیدم و گفتم : عمارت مهمون دارین ؟‌
از بودن طلا حس خوبی نداشتم و دلم شـ.ـ.ـور میز_د ...
مالک نگاهم‌ کرد و گفت : اره خانم بزرگ‌ اومده ...
_ فکر میکردم مادر شما تنها زن ار_بابه ...
_ نه خانم بزرگم هست ...
اون زن اصلی ...
اون یه زن زبـ.ـل و زیـ.ـ.ـرک ...
خانم بزرگ برای منافع خودش همه رو نـ.ـابود میـ.ـ.ـگـ.ـ.ـنه ...
_ انگار جـ.ـ.ـنگ کهنه ای بینتون هست ؟‌
_ اره جـ.ـ.ـنگ‌ و کیـ.ـ.ـنه شـ.ـ.ـدیدی بینمون هست ...
استکان خالیشو روی سینی گذاشت و گفت : باید برم خیلی مزاحم شدم...
دستمو رو دستش گذاشتم و گفتم : یکم دیگه بمونید ...
اروم دستمو عقب کشیدم ...
نشست و گفت : عجله ندارم فقط نخواستم مزاحم بشم ...
عمارت همه خوابیدن ...
مشکلات اونجا انقدر زیاد هست که دیرتر از همه بخوابم و زودتر از همه بیدار بشم ...
دلم داشت ضعف میرفت برای بودنش ...
چقدر حس قشنگی بود وقتی بدون روبند کنارش بودم ...

نفس عمیقی کشیدم و گفتم : عمارت مهمون دارین ؟‌از بودن طلا حس خوبی نداشتم و دلم شـ.ـ.ـور میز_د ...مالک ...


به ماه نگاه کرد و گفت : ماه هم به زیبایی شما نیست ...
اولین باری که این صورتو میدیدم ...
قند تو دلم اب شد و گفتم : ممنونم ...
اینکه شما تعریف ازم میکنید خیلی قشنگتره ..‌.
_ چطور بوده بین اهالی ندیدمتون ؟‌
دوباره به نـ.ـ.ـوک زبـ.ـ.ـونم اومد تا بگم من همونی هستم که از دل اتـ.ـ.ـیش نجاتم دادی ...
پناهم دادی و بهم اعتماد کردی ...
ولی تـ.ـ.ـر_سیدم که مبادا از دستش بدم ...
همین بودنش قشنگتر از همه چی بود ...
فقط نگاهش کردم ...
تصویرمون تو اب نقش بسته بود ...
با انگشت صورتمو رو ا_ب لـ.ـ.ـمس کرد و گفت : چه زیبایی ...
لبخند زدم و گفتم : دوباره چای بیارم ؟‌
نگاهی به استکان من کرد و گفت : شما چرا نخوردی ؟
تازه یادم افتاد و گفتم : کنار شما انگار همه چی یادم میره ....
دیگه سرد شد فایده خوردن نداره ...
مامان از پشت پنجره نگاهم میکرد و لبخند میزد ...
انگار صورتم نمایانگر همه حس درونم بود ...
یه خـ.ـ.ـراش از اونشب روی مچ پام بود ...
مالک دقیق شد و گفت : چه اتفاقی برای پاتون افتاده ؟‌

به ماه نگاه کرد و گفت : ماه هم به زیبایی شما نیست ...اولین باری که این صورتو میدیدم ...قند تو دلم اب ...


دستی به مچ پام کشیدم و گفتم : یادگاری از یشب پر از د_رد و در عین حال خیلی قشنگه ...
اونشب ناامیدی رو حس کردم ولی خدا چیزی رو اونشب بهم داد که ارزش هر در_دی رو داشت ...
تو چشم هام نگاه کرد و گفت : چی بهت داد ؟‌
لبخندی زدم و گفتم : چیزی که براش جـ.ـ.ـونمو
میدم ...
چیزی که اگه بخواد حاضرم کنارش اخرین نفس هامو بگـ.ـ.ـشم ...
چشم هاش جـ.ـ.ـادویی داشت که قلبمو اتـ.ـ.ـیش کشید ..
مالک دستشو جلو اورد موهامو پشت گوشم زد و گفت : مگه از چشم های تو زیباترم هست ...
مگه از تو قشنگترم میشه باشه ...
اون لحظه عقل نبود و فقط دلم بود که بهم فرمان میداد ...
جلو رفتم و اروم گوشه لـ.ـ_.ـبهاشو بـ.ـ.ـو_سیدم‌...
چنان شـ.ـ.ـعله های عشق تو وجودم زبـ.ـ.ـونه
میز_د که حـ.ـ.ـرارتش رو میشد حس کرد ...
مالک چشم هاشو بست و انگار اون از من بیشتر غافلگیر شده بود ...
چشم هامو که باز کردم و چشم هاشو دیدم ...
خجالت زده بدون حرفی به اشپزخونه پناه بردم ..

دستی به مچ پام کشیدم و گفتم : یادگاری از یشب پر از د_رد و در عین حال خیلی قشنگه ...اونشب ناامیدی رو ...


حتی دیگه جرئت نداشتم بیرون رو نگاه کنم ...
من چیکار کرده بودم ...
من مالک خان رو بـ.ـ.ـو_سیده بودم ...
چطور تونستم ...
به خودم دلداری میدادم و میگفتم اروم باش ...
مالک بیرون رفت و صدای بسته شدن درب اومد ....
مـ.ـ.ـشتی اب به صورتم کـ.ـ.ـو_بیدم و گفتم : من چطور تونستم مالک خان رو ببـ.ـ.ـوسم ...
نمیدونم چرا خوشحال بودم و میخندیدم ...انگار حالم خوب بود بودم‌...انگار اون حسو با دنیا عوض نمیکردم ...
اشک هام میریخت و همش از سر ذوق بود ...
همش از خوشحالی بود از اینکه مالکمو بـ.ـ.ـو_سیده بودم ...
کاش من مالک، مالک خان میشدم ...کاش این عشق رو حس میکرد این دوست داشتنو از ته دلش باور میکرد...
مامان اروم اومد داخل ...
اشکهامو پاک کردم ...
چـ.ـ.ـادرشو در اورد و گفت: رفت ؟‌
با سر گفتم اره ....
جلوتر اومد و گفت : دوستش داری ؟‌
خجالت زده لـ.ـ.ـبمو گـ.ـ.ـزیدم و مامان گفت : کاش منم میتونستم عاشق بشم‌...اونم انگار دلباخته تو شده ....این همه زیبایی سهم کسی میشه که قلبش بزرگ باشه ...تموم بزارن ....
خانم جون از کله سحری فقط بالا سر کـ.ـارگرا بود که مبادا چیزی کم باشه ...
دلم ضعف میرفت و خیلی گرسنه بودم‌...
از محبوب خبری نبود ...
هرچی منتظر شدم نیومد و بیرون رفتم ...
تا اشپزخونه راهی نبود و همونطور که میرفتم صدای خندهای کسی نظرمو جلب کرد ...
پشت درخت رفتم و سرک کشیدم ...
طلا روبروی مالک ایستاده بود و همونطور که راهشو بسته بود ...
دستشو بالا برد و گفت : این نشون شماست تو انگشت من ...
مالک نفس عمیقی کشید و گفت : بیرون بندازش ...
طلا ا_خـ.ـ.ـم کرد و گفت : نمیتونم چون صاحبشو خیلی میخوام ...
من نبودم که که اینو دستم کردم ار_باب خواستن ...
مالک به طرفش قدم برداشت ...

حتی دیگه جرئت نداشتم بیرون رو نگاه کنم ...من چیکار کرده بودم ...من مالک خان رو بـ.ـ.ـو_سیده بودم ... ...

از چشم هاش خـ.ـ.ـشم میبارید و طلا عقب عقب اومد و گفت : میخوای منو بتـ.ـ.ـرسونی ؟_ من کسی رو نمیتـ.ـ.ـرسونم‌...دست طلا رو تو دست گرفت ...وجودم از_ار میدید داشتم خـ.ـ.ـفه میشدم‌...حـ.ـ.ـسادت خفـ.ـ.ـه ام میکرد ...انگشتر رو بیرون کشید و گفت : نشون نیستی حالا ازاد باش ...دستشو پـ.ـرتاب کرد و جلو جلو راه افتاد ...طلا پشت سرش خواهش میکرد انگشتر رو پس بده و مالک تو باغ پـ.ـ.ـرتابش کرد ...خندیدم و گفتم : عاشق همین جسارتت شدم ...از کنارم گذشت منو پشت درخت ندید ولی من عطر تـ.ـ.ـنشو عمیق بـ.ـو کشیدم ...دستی روی شونه ام قرار گرفت و من از تـ.ـ.ـرس زبـ.ـ.ـونم بند اومد ‌‌‌‌‌‌....اون کی بود که اومده بود .‌..چطور میشد قرار بود کسی از بودن من خبر دار نشه ..فرصت نکردم رو بندمو پایین بندازم ...روبروم اومد ...نمیشناختمش حتی ندیده بودمش ...به صورتم لبخندی زد ...چشم های درشتی داشت و موهای فری که با کش از بالا بسته بود ...اولین مردی بود که موهاشو بسته بود ...یکم از من بلندتر بود و مرد درشتی نبود ...با عجله خواستم روبندمو بندازم که مچ دستمو گرفت ...سرشو خـ.ـ.ـم کرد و همونطور که نگاهم میکرد گفت : خیلی عجولی خانم ....دهـ.ـ.ـنش بـ.ـ.ـوی تـ.ـ.ـندی میداد و انگار حالت طبیعی نداشت ...چشم هاش باز و بسته میشد ...شیشه خالی م* کنارش افتاده بود و تازه فهمیدم اون م _س_ته ...چشم هاشو به ز_ور باز میکرد و گفت : من مر_دم ؟‌تو بهشتم ...تو حوری هستی ؟

از چشم هاش خـ.ـ.ـشم میبارید و طلا عقب عقب اومد و گفت : میخوای منو بتـ.ـ.ـرسونی ؟_ من کسی رو نمیتـ.ـ. ...


خانم جون دستشو گرفت مانع شد و گفت: دیشب کجا بودی اومدم اتاقت نبودی ‌؟
لبخند رو لـ.ـ.ـبهای مالک نشست و گفت : یه جای خوب ...پیش یه دوست خوب ...
خانم جون ابروشو بالا داد و گفت : دوست ؟‌
_ اره یه جایی که دلم نمیخواست برگردم‌...عزیزی که انقدر برام عزیزه که اگه تمام عمر اسـ.ـ.ـارت بکشم راضی ام که اون هم باشه ..‌.
خانم‌جون دهـ.ـ.ـنش باز موند و رفتن مالک رو نگاه کرد و ‌گفت: چیز خورش کردن ؟
این مالک بود داشت از دوستش تعریف میکرد ...
دستمو رو قلبم گذاشتم و ضربانشو که شـ.ـ.ـدت گرفته بود رو حس کردم‌...بود رو حس کردم‌...
داشت از من میگفت ...
یاد بـ.ـ.ـو_سه دیشب افتادم و دست هام سـ.ـست شد ...
خانم جون منو فرستاد داخل اتاق و گفت : کسی چیزی پرسید بگو من خاله اتم ...
تشکر کردم و خانم جون که رفت ...
مثل دیوونه ها دور خودم شروع کردم به چرخیدن ...
از بین اون همه لباس نمیدونستم چی بپوشم ...
هرکدوم رو تـ.ـ.ـنم میکردم مورد پسـنـ..ـدم نبود ...
انگار قرار بود امشبم مالک بیاد دیدنم تو خونه مادرم ..‌.
لبخند رو لـ.ـ.ـبهام ماسید و به خودم خیره موندم اگه مالک نمیومد ...
اگه اونجا نمیومد من چطور تحمل میکردم نبودنشو ...

خانم جون دستشو گرفت مانع شد و گفت: دیشب کجا بودی اومدم اتاقت نبودی ‌؟لبخند رو لـ.ـ.ـبهای مالک نشست و ...

...
به پیراهن سبز تو تـ.ـ.ـنم نگاهی کردم تا روی زانوهام بود ...
دامنش چین دار بود و استین هاش کلوش و و تا روی ارنجم بود ...
بقدری تنگ بود که گـ.ـ.ـودی کمـ.ـ.ـرمو قشنگ نشون میداد و صافی شـ.ـ.ـکمم رو ...
گیره موهامو باز کردم و موهام دورم ریخت ...
دلشـ.ـوره گرفته بودم و تمام ذوق و شوقم از بین رفت ...
یهو یاد مراد خان افتادم ...
مراد تو م* منو دیده بود و حتما منو یادش نمیومد ...
دلشـ.ـ.ـوره اومده بود سراغم و از طرفی دلم میخواست مالک بیاد ...اون اگه شب نمیومد حتما تمام رویاهام از هم میپـ.ـ.ـاشید ...
یه تکه از غذا تو دهـ.ـ.. نم گذاشتم ...
انگار دستپخت مادرمو بیشتر دوست داشتم ...
همون غذاهای کم روغن و بی رنگش به این غذاهای خوش طعم و رنگ ارزش داشت ...
دل تو دلم نبود و مدام بیرون رو نگاه میکردم ...
برعکس هرشب انگار قصد خوابیدن نداشتن ...
کـ.ـارگرا حیاط رو تمیز میکردن و بهار تو چند قدمی ما بود ...
کوچکتر که بودیم همیشه اقام شب عیدها گردو و کشمش درست میکرد و تو شیره انگور میریخت ...
رو حرارت میزاشت و بعد رو پشت بوم پهنش میکرد خشک میشد و تکه تکه اش میکرد ...
طعم تلخ و شیرین اون شکلات رو هیچ وقت فراموش نکردم ...
مامان یه تیکه رخت نو برامون میدوخت و همیشه خوش بودیم ...
به تخم مرغ های رنگی و قرمز ...
تو عالم خودم بودم که محبوب اومد داخل و گفت : اماده ای ؟‌
با دیدنم میخکـ.ـ.ـوب شد روی من و گفت :

...به پیراهن سبز تو تـ.ـ.ـنم نگاهی کردم تا روی زانوهام بود ...دامنش چین دار بود و استین هاش کلوش و و ...


چقدر ناز شدی ...چخبره نکنه شبا جای خونه مادرت میری خونه یار ؟‌
خندیدم و گفتم : خوشگل شدم ؟تو همه جوره خوشگلی ...بی نقصی خدا کنه بخـ.ـ.ـت و اقبال قشنگی هم بیاد سراغت ...
_ منم همینو میخوام بعد این همه بدبختی و دربدری فقط یه شونه میخوام که سرمو ر_وش بزارم و ارامش داشته باشم‌...
یه مرد که بوی مردونگـ.ــ.ـی بده ...
_ تعریف کن ببینم اون مرد کی هست ؟ حرف که میزنی چشم هات برق میوفته ؟‌
لبخند زدم و گفتم: فردا که بیام برات میگم‌...
_ باشه عجله کن ...
اونشب محبوب هم همراهم بود و با احمدرضا میخواستن قدم بزنن ...
تمام روز محبوب کـ.ـار داشت و فقط شبها فرصت میکرد احمد رو ببینه ...
عشق قشنگی بینشون بود و همدیگر رو که نگاه میکردن تو نگاهاشون فقط عشق موج میزد ....
اروم دور از چشم من دست همو گرفته بودن و عقبتر از من میومدن ...
احمد براش گل اورده بود و تو اون زمستونی اون گل رو از کجا پیدا کرده بود خدا میدونست ...
مامان جلوی درب به انتظارم بود و از دور با دیدنم ...دستهاشو برام باز کرد ...
محبوب و احمد جلوتر نیومدن و برگشتن ...
با عجله رفتیم داخل و مامان خداروشکر کرد و گفت : منتظرت بودم ...چرا امشب دیر کردی ؟‌
_ عمارت شلوغ بود ...باید صبر میکردم محبوب کارش تموم بشه ...
_ شام نخوردم تا تو بیای ...
منم گرسنه بودم ...منم گرسنه بودم ...
شام میخوردیم و من چشمم به درب بود ...چرا مالک خان نمیومد ....
رضا نگاهم کرد و گفت : جواهر چرا برنمیگردی همینجا ....اون ملا صمد خدا تقـ.ـ.ـا_صشو بهش داد پاهاش رو از دست داده ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : از خدا خواستم بهش انقدر عمر بده که رسـ.ـ.ـوا بشه ...
رحمت رختخواب رو پهن میکرد و گفت : چند روز دیگه عید ...همینجا بمون ....
_ میام الان نمیتونم بمونم ...باید زمان بگذره ...
رضا رفت تو رختخواب و مامان بخاری نفتی رو پر از نفت کرد و گفت : امشب انگار سرد شده ...زمستون دوباره برگشته ...

چقدر ناز شدی ...چخبره نکنه شبا جای خونه مادرت میری خونه یار ؟‌خندیدم و گفتم : خوشگل شدم ؟تو همه جوره ...


نفس هامون شیشه رو بخار کرده بود ...
با دست پاکش کردم و به قطرات برفی که میبارید نگاه کردم ...
انگار واقعا زمستون اومده بود ...
چراغ رو مامان کم کرد و گفت : چشم انتظار مالک خانی ؟‌
برادرهام خوابیده بودن و گفتم: دیر کرد ...
_ شاید نیاد ...
_ شاید ...
دلم میجـ.ـ.ـوشید ...
مامان بافت موهامو باز کرد و گفت : هوا سرد شده حتمامان بافت موهامو باز کرد و گفت : هوا سرد شده حتما نیومده ...
بیا بخواب تا نیومدن ...
چرخیدم که بخوابم که دلم یجوری شد ...
انگار حس میکردم وقتی بهم نزدیک میشد ...
دوباره چرخیدم و به بیرون خیره شدم ...
خبری نبود و برف شـ.ـ.ـدت گرفته بود ...
نا امید به طرف رختخوابم رفتم ...

نفس هامون شیشه رو بخار کرده بود ...با دست پاکش کردم و به قطرات برفی که میبارید نگاه کردم ...انگار وا ...


لحافمو برمیداشتم‌ که صدای درب اومد ...
رو به مامان گفتم : در زدن ؟‌
_ نه صدای باد انگار کولاک داره میشه ...
ولی دوباره صدا اومد و با خوشحالی گفتم :مالک اومده ...
مامان شال کاموایی رو دور دهـ.ـ.ـنش پیچید و هوا خیلی سرد شده بود و گفت : همینجا بمون ....
رفت تو حیاط درب رو باز کرد ...
درست حس کرده بودم ....
اون مالک بود ...
مامان دعوتش کرد داخل و به ز_ور تونست درب
رو بلنده ...
باد و طوفان و برف یهوویی همه جارو گرفته بود ...
مالک اومد داخل و با مامان صحبت میکردن ....
دلم طاقت نیاورد و رفتم تو حیاط ....
با همون پیراهن نـ.ـازک تو تـ.ـ.ـنم ...
نگاه مالک که به من افتاد زبـ.ـ.ـونش بند اومد ...
باد موهامو به رقـ.ـ.ـص در اورده بود و دامن پیراهنمو تکون میداد ....
پاهای سفیدم برق میزدن و دونه های برف روی سرم مینشست ...
تو همون یه روز دلتنگ بودم ...
مامان درب اتاق کناری رو باز کرد و گفت : برو داخل دختر مبادا سرما بخوری ....

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز