خیلی ناراحتم از دستشون
جفتشون به شدت بیشعورن
قضیه اینه که هفته پیش تولد زنداداش من بود
یک هفته قبل تر اینا طبق معمول پنجشمبه اومدن خونه مامان من عقد هستن و تاجمعه میمونن
منم ظهر از سرکار رفتم خونه مامانم
دبدم مامانم تنهاست
گفت اینا صبح رفتن صبحانه بیرون گفتن میخوایم بریم بیرون واسه نهار برمبگردیم
کار همیشه اشون هست میرن بیرون واسه استراحت و غذا میان خونه مامانم
بعد مامانم زمگ رده گفتن شما نهار رو بخورید ما دیر میایم