قضیه منو حسین واسه ۵ ساله اون موقع ها هر دو دانشجو بودیم و به واسطه مادر حسین که مدیر مدرسم بود آشنا شدیم
از همون موقع من ۱۸ سالم بود حسن ۲۰ بار ها پیشنهاد داد بیشتر اشنا بشیم چون سنم کم بود دلم میخاست روکار و درس و خودم تمرکز کنم امادگی اشنایی نداشتم قبولش نکردم
ولی نرفت موند خودش سال ها ارتباطمونو نگه داشت وگرنه من پیام نمیدادم بهش
الان دو سال اخر نطرم عوض شده باهاش خیلی بهترم ولی یجورایی انگار انتظاراتمون یکی نیست هر دو لجبازیم
انتظار داره اکه باهاش وارد رابطه میشم مثل بقیه باشم چبدونم گشت و گذار های دوتایی مسافرت های انجنانی خب منم که ادمش نیستم میدونه ها خوب میشناسه
باز بخاطر همین انتظاراتش ردش کردم هفته پیش
ولی نمیره
بازم پیام میده زنگ میزنه میگه دوست دارم دوست دارم بمونی تو زندگیم
خودمم دوسش دارم
نمیدونم من سخت گرفتم یا چی
اصلا چرا این رابطه درست نمیشه
طولانیه قضیه ها خلاصه گفتم براتون