سلام ماری جان
خوبی دختر جان
ماری ترس همیشه جزیی از احساسات انسان بوده و هست و خواهد بود
در نظر بگیر حتی وقتی برای اولین بار میخوای وارد ی جمع غریبه بشی باز هم این ترس،و دلنگرونی رو داری
یا حتی وقتی برای اولین بار میزبان ی مهمان غریبه میشی
همش با خودت میگی خدایا غذام خوب بشه؟
نکنه غذام خراب بشه ؟؟و خیلی چیزای دیگه ولی این ترس تا زمانی هست ک وارد کار نشدی و قبل از انجام کاره
همین ک وارد جمع بشی یا مهمانت از راه برسه کم کم ریلکس میشی
برای سایر موارد هم همینه
نمیدونم کدوم شهر میخوای بری ولی بنظرم میتونه
بهتر از دزفول و اندیمشک باشه
نهایتش داری تلاش میکنی
خدا میگه از تو حرکت از من برکت ایشالا ک خوب باشه برات
و خدا بهت بگه دیدی بنده ی من برات بهترین رو در نظر گرفتم
و اینکه من یک سوال از خودم و همگی دارم ....
چرا برای انجام کاری همیشه میگیم
اگه نشه چی؟
اگه قبول نشم چی؟
اگه موفق نشم چی؟
اگه تصادف کنم چی؟
اگه بیکار شم چی؟
اگه از رو برم چی؟
اگه اشتباه کنم چی؟
چرا هیچ وقت نمیگیم....
اگه شد چی؟
اگه قبول شدم چی؟
اگه موفق شدم چی؟
اگه راننده خوبی شدم چی؟
اگه درست گفتم چی؟
اگه حق با من بود چی؟
ی نگاه ب این طرز سوال کردنا اگه بکنیم راحتتر میتونیم ب نتیجه برسیم
پس سعی کن ب سوالات جواب بدی و همه ی جوانب رو در نظر
بگیری ک کدام برات بهتر و مهم تره
ی مثال از خودم برات بگم....
یکی بود یکی نبود
ی دختر شنگول و خندون توی ی خونه ی خوشگل و شاهانه
زندگی میکرد ی پسر کوچولو هم داشت
دختر قصه ی ما
زندگی ای داشت ک همه در حسرتش بودن💔
ولی این دختر کوچولوی ریز نقش فقط و فقط لبش ب ظاهر خندون بود
دلش پر از درد و غم بود 🥹
دختر قصه اینقدر درد و و غم رو تحمل کرد
و در سکوت خودش
فرو رفت و دم نزد ک روز ب روز ضعیف تر میشد😮💨
دختر قصه ی ما ک تیتان نام داشت تقریبا تو سن ۲۲ _ ۲۴ سالگی از شدت فشار غم وغصه دچار آلزایمر مزمن شد 😢
و حتی گاهی
مسیر خونه رو گم میکرد ک باید زنگ میزد
ب همسرش تا یواش یواش با آدرس همسری ب خونه میرسید
دختر کوچولو ریزه میزه دید ک ی دل غافل تنها کسی ک داره نابود میشه خودشه ولاغر
پس تصمیم گرفت برای آرامش روح و روان خودش همه چیز رو رها کنه و ب دور ترین منطقه از محل زندگیش کوچ کنه
شهری دور از امکانات
شهری دور از آب و هوای خوب
شهری دور از آشنایی
شهری با مردمی متفاوت با نگاهی متفاوت
شهری ک دختر کوچولو حتی نمیتونست تو ذهنش هم تصور کنه
ک بتونه یک ساعت هوای اون شهر رو تحمل کنه
ولی کوچ کرد
تحمل کرد
ب آرامش رسید
ب خنده های واقعی رسید
ب دور از هر حرف و حدیثی
و اینگو دخمل شنگول ما زندگی وخودش رو بخدا سپرد
و برای بهتر شدن خودش و زندگیش تلاش کرد
و همچنان در تلاشه😝
غصه ی ما بسر رسید کلاغه ب خونش نرسید🥰
الان شما هم خودتون باید تصمیم بگیرید ک باید چکار کنید و با چی دلتوون خوشتره و ریسک پذیر باشید و تحمل خوب یا بد ریسک رو داشته باشید چون همیشه ی ریسک یا خوب میشه یا بد حد وسط هم داریم😘