سلام سحر جون
راستش فکر کردم پذیرفتم ولی نمیشه چون هیچی حل نشده من فقط دارم تحمل میکنم و خیلی سردرگمم نمیدونم قرار آینده چی بشه هیچ برنامه ای ندارم....فقط خسته ام
یه شب که تصمیم جدی برای جدایی گرفته بودم گفتم صبح که بیدار شدم به همسرم میگم میخوام ازت جدا شم ولی شرایط خونه پدریم و بچهام مانع کارم شدن..کاش پدرم پولدار بود
من فقط یه زندگی آروم میخواستم همو دوست داشته باشیم و با آرامش زندگی کنیم
خلاصه دیگه تصمیم گرفته بودم برای خودم زندگی کنم خودمو دوست داشته باشم و بچه هام ولی نمیشه حالم از نقش بازی کردن به هم میخوره
مشکلاتمون خیانت دوباره و دوباره همسرم و انکار
این متن پیامش بود...ای جان امشب اگه پیشت بودم قول نمیدادم که کلی ماچت نکنم.
بشدت نسبت به من شکاک شدم جوری که حتی نمیتونم از خودم دفاع کنم
دوسال پیش تو خونمون حلقم گم شد تو بارداریم و بجان عزیز ترین کسم من روحمم خبر نداره کجاست و پیدا نشد این اواخر
بهم تهمت زد که حتما با پسرا دوست بودی تا بهشون و تا پیدا نشه من همین ذهنیت رو دارم خستم کرده روحم مریض شده
تو این یه هفته من خونه خودمون بودم باباش اینا هم که گفتم تو حیاطمون هستن تا دزد رو حیاط همسایه بوده خونه مارو انگار میپاییده بعد تو دعوا بهم گفتم حتما میخواستن بیان پیش تو چطور تا قبل اینکه تو بری دزدی چیزی نبود من نابود شدم با حرفاش😭مشروب خوردنشم دوباره شروع شده
کارمم که پیج زده بودم گذاشتم کنار از بس که اذیتم کرد
بگم که پدرشوهرمم پارانوئید داره و تو پیری داره اذیت زنش میکنه و بهش تهمت میزنه
خیلی خیلی مسائل اینطوری برام پیش اومده نمیخواستم بگم
ولی واقعا این فکرا داره دیوونم میکنه
بنظرتون چطور وقتی شرایط جدایی ندارم بمونم و زندگی کنم من خیلی حساسم