دقیقا اینجورین دایی های منم
عین هم هستن
عجیبن
الان من خودم میگم دور نمیرم حامد عین دایی های منه از همون اول میگفت اینجور بگو به مامانم اینا نکن فلان
راه یادمون میداد راه اونو که میرفتم بحثم میشد با خونواده شوهرم بعد به حامد میگفت میگفت بزار ناراحت شن بدرک در این تیپ شخصیتی
خودشم دمدمی مزاج وقتی با خونوادش رفیق شد همه جلو مینداخت کردن من
یکبار موقع نوزادی لیا خیلی گریه میکرد کولیکی بود نمیخوابید مدام منو حامد دعوا داشتیم مادرشوهرم از روی سادگی رفت برای لیا دعا گرفت که بخوابه آروم شه
خلاصه نمیدونم با مامانش اینا سرچی بحثش شده بود اومد خونه ،مادرشوهرمم به زور میگفت این دعا رو با گلاب بشور بریز شیشه بده بچه بخوره منم هی میگفتم اخه اینم الان آب هم نمیتونه بخوره فقط باید شیر بخوره گلاب زعفران براش بده
خلاصه حامد اومد برگشت گفت بریز دور نده بخوره مامانم گفت بگونه منم این کارو کردم حالا مادرشوهرم به روز کرفت خودش چند قطره داد
دخترم اگزما هم داشت دو روز بعد اومد باز بالا کفت نمیدونم چرا صورت این بچه اینطوری میشه منم گفتم میخوایی برای اونم برو دعا بگیر
بعد زد خودشو به قیافه و قهر و گفت من بدبخت برای اینکه دعواتون نشه باهم خوب باشید بچه تون آروم باشه هم ابروم میره هم پولم و فلان ،رفت خونش
شب شد من تو اشپزخونه داشتم شیشه شبر میشیتم حامد با قیافه اومد بالا وسایلت رو گذاشت روی اپن بعد برگشت گفت چرا مادرمنو مسخره میکنی مادر من مسخره تو نیست که بخوایی مسخرش کنی زن بیچاره تو اتاق نشسته داره کریه میکنه
گفتم خودت گفتی دعا رو نده اکه گفتن بگو حامد گفته ندم شماها نمیدونید بلد نیستید و فلان بعدش من مسخره نکردم من یک جمله کفتم میخوایی برای اینم دعا بگیر ،
برگشت کفت من کی کفتم اونجوری بگی زد زیر همه چی اخرشم گفت من یک چیزی بهت کفتم دیگه تذکر دارم بهت میدم مادرم مسخره تو نیست والسلام