2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 28686 بازدید | 1039 پست
#پارت_۳۶۰_ شاید ضعف داری. بریم سر راه یه معجون بدم بخوردت. سمیه هم هست، وسایلش همراهش بود.‌ بگم فشار ...

#پارت_۳۶۱

دست روی سرم می‌کشد. پدرم در زندان است.

حاج‌اکبر از او شکایت کرده؛ هم او و هم جهان. حتی کمترین حس ناراحتی هم ندارم، حتی فکر هم نمی‌کنم به او...

اما حاج اکبر معتمد...

_خدا شاهده راضی نیستم کاری کنی که سختته، بابا! تو عروس این خونه‌ای. امانتی، یاسمن! دین من گردنته باباجان، اگر فکر کنی اجبار به چیزی داری، به محرابم گفتم.

خسته از حرف زدن چشم می‌بندد.‌‌ گونه‌اش را می‌بوسم سعی می‌کنم آرام تنش را ماساژ دهم شاید خستگی‌اش رفع شود.

لبخندی که با چشم بسته می‌زند یعنی خوب است.

_ اینجایی، یاسمن‌جان؟! محراب دنبالت می‌گشت... چه کار خوبی می‌کنی.

لبخند سمیه دلگرمم می‌کند. خودش هم آن سوی تخت می‌نشیند.

_ ماساژ دادن خیلی خوبه، ماساژ گرفتن که عالیه... مگه نه آقاجون؟

نگاه حاج‌اکبر به نگاهم گره می‌خورد.
_ فعلاً که شدم بچه.

چانهٔ سمیه می‌لرزد و من چشم از نگاه غمگین پیرمرد می‌گیرم.

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

#پارت_۳۶۲


روزهای بعد خانه شلوغ بود. برای ملاقات همسایه و فامیل می‌آمدند.


سمیه، خانمی را برای کمک آورد. خودش بیشتر مراقب بود کسی حرفی به من نزند...


هرچند نگاه‌ها خودشان پر از حرف بود، اما واقعاً برایم اهمیتی نداشت، وقتی خواهرشوهرم مثل خواهر پشت من بود...


وقتی محراب هر وقت فرصت داشت و دورمان خلوت بود همان مرد مهربان و دوست‌داشتنی من می‌شد...


وقتی حاج‌بابا با مریضی و حال‌نداری‌اش به من احترامی می‌گذاشت که بقیه حساب دستشان می‌آمد...


و وقتی حتی آقا‌امین و طلا و طاها هم کنار من بودند.  


_ یاسی، نمی‌خوابی؟! هلاک شدی.


خسته از یک روز دیگر، که به‌قول سمیه احتمالاً آخرين روز بود، چون کسی دیگر نمانده بود تا بیاید، نگاهش کردم.


رختخواب انداخته و منتظرم بودم.


_ دل‌شوره دارم. برم به بابا سر بزنم بیام. داروشونو دادم.


وسط تشک می‌نشیند، با شلوار خانگی و زیرپوش.


از همین فاصله هم بوی حمامش می‌آید و من را مشتاق می‌کند زودتر کنارش بخوابم.


_ تو که تا صبح چهل بار می‌ری، برو سر بزن.


حق با او بود، وسواس گرفته بودم. ترس داشتم نکند اتفاقی بیفتد، تا صبح چند بار به حاج‌بابا سر می‌زدم.


حتی ریتم تنفس محراب تغییر می‌کرد از خواب می‌پریدم.


کمر و شکمم درد می‌کرد. اشتهایم کم شده بود و حس خواب‌آلودگی‌ داشتم.

#پارت_۳۶۲روزهای بعد خانه شلوغ بود. برای ملاقات همسایه و فامیل می‌آمدند.سمیه، خانمی را برای کمک آورد. ...

#پارت_۳۶۳

در اتاق را باز می‌گذاشتم.

فردا سمیه و بچه‌ها به خانه می‌رفتند؛
من می‌ماندم و حاج‌اکبر و خانمی که گاهی می‌آمد برای تمیز کردن و کمک من.  

حاج‌بابا عمیق خوابیده بود.
عادت داشت سمت راست بخوابد، پشتش بالشت گذاشته بودم که برنگردد.

سمت چپش بی‌حس بود و سمت راست هم خیلی توان نداشت.

اما باز هم انگار خیالم جمع نشد.
به اتاقمان برگشتم، محراب هنوز بیدار بود.

_ چی شده؟ بالشت کجا می‌بری؟

هرچه بالشت بود زیر بغل زدم.

_ بچینم دور تخت، یه‌وقت نیفته.  

می‌خندد.

_ دیوانه شدی، یاسی؟ مگه آقام بچه‌ست؟ نترس غلت نمی‌خوره.  

اخم‌هایم در هم می‌رود.  

_ نه! دیوانه نشدم، آقا! کاره، اختیار کامل که ندارن. شمام چک کردین یه وقت خیس نباشن؟ نسوزن‌ها، ستمه.

می‌نشیند و ابرو بالا می‌اندازد.

_ اول که اون اخمات‌و برای من نکن تو هم، نیم‌وجبی! دوم که بله، حواسم هست. نبینم بهم اخم کنی‌ها.

چشمک می‌زند.
هرچند با لحن شوخی می‌گوید، اما می‌دانم تهش جدی‌ست.  

_ سر حاج‌بابا یه اخم‌و به من ببخشین. من می‌ترسم بیفتن، اینا رو نذارم تا صبح خوابم نمی‌بره.

صورتش را می‌مالد، سر تکان می‌دهد. بحث فایده ندارد و او هم این را فهمیده.

بالشت‌ها را پایین تخت می‌گذارم. یک پتوی مسافرتی را لوله می‌کنم و پشت او تا نچرخد.

_ بیداری که! این بالشتا چیه؟

سمیه با پیراهن راحتی دم در ایستاده و با تعجب نگاه می‌کرد.

#پارت_۳۶۳در اتاق را باز می‌گذاشتم.فردا سمیه و بچه‌ها به خانه می‌رفتند؛من می‌ماندم و حاج‌اکبر و خانمی ...

#پارت_۳۶۴

_ الان می‌خوابم. اینا رو گذاشتم یه‌وقتی نچرخن بیفتن رو زمین.

پا تند می‌کند و من را در آغوش می‌کشد. شوکه با دست‌هایی آويزان می‌ایستم.

_ تو خیلی مهربونی. خدا برات خوبی بخواد، یاسمن.

صدای بغض‌آلودش می‌گوید باز گریه در پیش است.

صبح شنیدم که به سمیرا زنگ زد و به او گفت با این رفتار آخر و عاقبت خوبی ندارد. گریه می‌کرد و حرف می‌زد.

_ شمام مهربونید.

اشک‌هایش را پاک کرد و جایش لبخند زد؛ شبیه مادرش می‌خندد.

دلم برای طوبی‌خانم تنگ شده.

_ فردا با امین می‌رم جمهوری، دوربین مداربسته کودک می‌خرم. می‌تونی از تو اتاقت هر وقت خواستی چک کنی آقام‌و. هرجام خواستی می‌تونی مانیتورش‌و ببری. دیگه نمی‌خواد هی بیای تا اینجا.
من از چیزی که گفت سردرنیاوردم، حتماً خوب بود.

_ می‌شه یه کاری کنین بتونم ویلچرو ببرم حیاط؟ نمی‌شه همه‌ش اینجا باشن.

از اتاق بیرون می‌رویم. دست می‌برد در را ببندد.

_ نبندین، یه‌وقت صدا نمیاد.

گونه‌ام را می‌بوسد.
 
_ تو خواهرمی، یاسمن! بیشتر از خواهر و دختر این خونه، برای پله هم به محراب می‌گم. گفتم برای حاج‌بابا ویلچر برقی بیارن، تا آخر هفته می‌رسه. می‌تونن خودشونم حرکتش بدن. ان‌شاءالله که موقته.

این روزها، من یک خانواده دارم، یک خانواده که دوستم دارند،

آدم‌هایی که به گونه‌ای رفتار می‌کنند انگار اگر نباشم دنیا می‌لنگد.

اگر روزی به یاسمن، زن اژدر، این روزها را تعریف می‌کردند می‌گفت حتماً بهشت این‌گونه است...

اینکه از وحشت دریده شدن و گرسنگی و تا صبح بیدار ننشینی و از درد به خود نپیچی و شب سر سیر بر بالشت بگذاری و تن آسوده، یعنی بهشت، برای کسی چون من.

#پارت_۳۶۴_ الان می‌خوابم. اینا رو گذاشتم یه‌وقتی نچرخن بیفتن رو زمین.پا تند می‌کند و من را در آغوش م ...

#پارت_۳۶۶

با کمک بالشت نشسته بود. مغزم تازه شروع به فعالیت می‌کرد.

_ چیزی شده، بابا؟

کتاب می‌خواند، سمت راستش فعال‌تر از چپ بود و این جای شکر داشت.

_ خواب موندم بابا، ببخشید... خوبین؟

لبخندش مثل همیشه آرامبخش بود؛ حتی با اینکه نیمه و کج به‌نظر می‌رسید.

_ روسریت‌و بپوش، امین نرفته هنوز... هولم نکن، بقیه هستن.

دست روی سرم می‌کشم. فراموش کرده‌ام روسری بپوشم.

به پایین نگاه می‌کنم، جوراب‌شلواری هم ندارم، دامنم تا زیر زانوست.

بی‌حرفی به اتاق می‌دوم، خجالت‌زده از وضعیتم. می‌دانم محرمم است، بی‌روسری بودن عادت شده، اما...

_ عجله نکن، عزیزم! من شب می‌رم.

آن‌قدر گیج بودم که در اتاق را هم نبستم.

_ خیلی عمیق خوابیدم. آقا محراب بیدارم نکردن.

لبخند مهربانی می‌زند. داخل اتاق می‌آید و در را روی هم می‌گذارد.

_ تا کی می‌خوای به داداشم بگی آقا؟

روسری‌ام را مرتب می‌کنم که بهت‌زده از سؤالش به او خیره می‌شوم.

_ عیبه؟! بدشون میاد؟

روبه‌رویم می‌ایستد. روسری‌ام را مرتب می‌کند. مثل وقت‌هایی که برای طلا انجام می‌دهد.

_ نه عزیزم! صمیمی نیست این‌جور. حداقل تو خلوت بگو محراب، مردا صمیمیت‌و دوست دارن.

لرز به تنم می‌افتد. محراب هم چند بار گفته است فقط اسمش را بگویم، ولی نمی‌توانم.

_ نمی‌تونم، سمیه خانم... قبل اینا... خب حاج محراب بودن، الان... آقا راحت‌تره.

#پارت_۳۶۶با کمک بالشت نشسته بود. مغزم تازه شروع به فعالیت می‌کرد._ چیزی شده، بابا؟کتاب می‌خواند، سمت ...

#پارت_۳۶۷

سر بلند می‌کنم، کوتاهی قد هم دردسرهای خودش را دارد.

_ دوستش داری محراب‌و؟

بی‌درنگ جواب می‌دهم:

_ معلومه که دوستشون دارم.

انگشتان ظریف و زنانه‌اش را روی گونه‌ام می‌کشد. نگاه طوبی‌خانم درون چشمانش است، تا صبح با او بودم.

_ خوشبخت باشی، یاسمن... داداشم با تو خیلی خوشحاله، آرومه، خیلی ساله این‌قدر سرحال و خوب ندیده بودمش.

نمی‌دانم باید خجالت بکشم یا به‌عنوان تعریف خوشحال باشم.

_ تو هم حالت خوبه، اینم باعث خوشحالیه. فقط یه‌کم بگذره مستقل‌تر می‌شی، یه همسر خوب، یه مامان خوب... آقاجونم می‌گه این دختر با خودش همیشه خوبی میاره.

_ من؟!

دست پشت شانه‌ام می‌گذارد و از اتاق بیرونم می‌برد، جوابی نمی‌دهد... یا گریهٔ فاطیما است که نمی‌گذارد و هم‌زمان «یاالله» گفتن امین.

...................

نیمه‌های شب بود که با حس تهوع از جا پریدم، حتی فرصت نکردم بلند شوم و تمام محتویات معده‌ام روی رختخواب خالی شد.
از صدای عق زدن، محراب از خواب پرید. مانده بودم گندی که به سر و لباس و رختخواب زده‌ام را جمع کنم یا خودم را.

_ چیزی نیست... صبر کن...

لامپ را روشن می‌کند. از دیدن آن صحنه حالم بد می‌شود. نمی‌دانم محراب چگونه خودش را خونسرد نگه می‌دارد.

_ ببخشید... نتونستم...

پتو را جمع می‌کند و کناری می‌گذارد، لباس‌هایم کثیف شده.

_ بذار لباست‌و عوض کنیم بعد پاشو... باید بریم بیمارستان... حتماً مسموم شدی، رنگت پریده بود.

#پارت_۳۶۷سر بلند می‌کنم، کوتاهی قد هم دردسرهای خودش را دارد._ دوستش داری محراب‌و؟بی‌درنگ جواب می‌دهم ...

#پارت_۳۶۷

گریه می‌کنم و او کمک می‌کند تا پیراهنم را دربیاورم. انگار بچه شده‌ام.

شرمگین از این وضعیت...

دلداری‌ام می‌دهد، اما فایده‌ای در حال بد من ندارد.

_ نه. حاج بابا تنهان، من خوبم، آقا... فکر کنم زیاد امروز خوردم.

لباس عوض می‌کنم، او هم یک تشک جدید می اندازد.

می‌خواهم ملحفه‌ها را دربیاورم که نمی‌گذارد.

_ نمی‌خواد. برو دستشویی آب بزن سر و صورتت. تو اصلاً غذا نخوردی امشب... لباس تن کن بریم بیمارستان. فردا صبح می‌رم با آقاجون تنها می‌مونی یه چیزی نشه، کسی نیست پیشت.

انگار لرز دارم، از فشار پایین است احتمالاً.

یک ماه گذشته همیشه فشارم پایین بوده است، حتی عادت ماهیانه‌ام فقط یکی‌دو روز آن‌هم چند لکه بود.

_ نمی‌خواد الان. حاج‌بابا تنهان... شمام صبح زود باید برید.

اخم می‌کند، یعنی دیگر مخالفت نباید کنم.

_ لباس بپوش‌. بابا خوابه، درمانگاه سر خیابونه، حداقل سرُم می‌زنن برات.

حاج‌اکبر خواب عمیق بود. این روزها بهتر است، هر روز تراپیست می‌آید و یک ساعتی با او کار می‌کند.

ویلچر شارژی هم دارد، یک بالابر مخصوص هم برای ویلچر که با برداشتن قسمتی از نرده‌ها درست کردند، حالا راحت می‌توانستم او را به حیاط ببرم.

_ بریم؟

حاضر دم در ایستاده.

_ نمی‌شه نریم؟ اگر چیزی بشه؟

خیره نگاهم می‌کند.

_ نمی‌شه. بجنب زودتر بریم.

#پارت_۳۶۷گریه می‌کنم و او کمک می‌کند تا پیراهنم را دربیاورم. انگار بچه شده‌ام.شرمگین از این وضعیت... ...

#پارت_۳۶۹

دکتر برایم به اصرار محراب آزمایش نوشت، سرُم تجویز کرد و من از بوی الکل درمانگاه کم مانده بود از پا دربیایم.

آن‌قدر به خودم فشار آوردم که تنم درد می‌کرد. محراب تمام مدت سرُم نگران کنار من نشسته بود، حتی حرف هم نمی‌زد.

حالا بهتر می‌شناسمش، سکوت او یعنی نگران است.

_ آقا؟! من خوبم.

اخم‌هایش هنوز باز نشده.

_ اگه خوب بودی الان اینجا نبودیم. از صبح بلند می‌شی یا حاجی رو تروخشک می‌کنی یا خونه می‌سابی. اون زنه رو هم رد کردی. دقت کردم دیگه چند وقته نه درست غذا می‌خوری نه رنگت به‌جاست... صدات در‌نمیاد فکر می‌کنی مدال می‌دن بهت؟ تو مریض بشی چکار باید کنیم؟ نه مادری دارم کنارت، نه خواهری که... استغفرالله... زنگ می‌زنم سمیه اون خانمه بیاد، کارای خونه با اون... والا خرج زندگی کنم بهتره تا خرج دوا و دکتر.

غرهایش انگار پایان ندارد، اما دلنشین است این نگرانی.

سمیرا فقط گاهی زنگ می‌زند و با پدرش احوالپرسی می‌کند، اما نمی‌آید.

سمیه هم بچه را نیم‌وقت به مادرشوهرش می‌سپارد و مشغول کار است.

_ هرچی شما بگین، فقط این‌جور بدعنق نشید.

کلافه راه می‌رود. سرم درحال اتمام است، خواب‌آلود شده‌ام.

_ بد‌عنق نشدم، اعصابم به‌هم می‌ریزه این‌جور می‌بینمت... فردا نمی‌رم، صبح ناشتا بریم آزمایش بده، می‌گم مرتضی بره.

دوست دارم او را در آغوش بگیرم، نوازشش کنم.

کاری که این روزها بی‌نهایت دوست دارم کنار او بودن و ابراز محبت‌هایی‌ست که عموماً از خجالت نمی‌توانم انجام دهم، فقط فکرشان را دارم.
برای خوندن رمان جدیدمون کلیک کنید.

#پارت_۳۶۹دکتر برایم به اصرار محراب آزمایش نوشت، سرُم تجویز کرد و من از بوی الکل درمانگاه کم مانده بو ...

#پارت_۳۷۰

_ برید کارتون که تموم شد بیاید بریم آزمایشگاه.

مسئول تزریقات را صدا می‌کند، سرم تمام شده.

_ من برم گیرم، بار و حساب‌کتاب و پخش معلوم نیست کی بیام، می‌ریم همون هفت صبح، بعد می‌رم.

آنقدر خواب‌آلود بودم که به‌محض نشستن داخل ماشین چشمانم روی هم رفت.

هنوز حس تهوع رهایم نکرده بود.  
_ یاسی؟!

حس گرمای دستش روی صورتم نیز نمی‌تواند کاملاً هوشیارم کند.  

_ یاسی‌جان؟! بلند شو رسیدیم.

دستش را پس می‌زنم. می‌خواهم فقط بخوابم.  

_ شانس آوردم پر کاهی، نیم‌وجبی.

با حس آنکه دست پشت کمر و زیر رانم می‌گذارد از جا می‌پرم، من را بغل کرده.

_ بیدارم... بیدارم، آقا... بذاریدم پایین.

هول می‌کنم‌. من را پایین می‌گذارد.
_ مراقب باش نیفتی. زود برو تو بخواب. داری بیهوش می‌شی.

هوای خنک بیرون کمی سرحالم می‌کند. جلوتر از او قدم برمی‌دارم. سرُم حالم را بهتر کرده.

_ با عجله راه نرو.

حس بچه‌ای را دارم که مراقبم است.  
_ چشم آقا! به‌ خدا بچه نیستم...

_ بچه نبودی یه‌کم به خودت توجه می‌کردی.  

سرزنش‌هایش انتها ندارد. از پله‌ها بالا می‌روم.

منتظر او نمی‌شوم و مستقیم چادر درنیاورده داخل اتاق حاج‌اکبر هستم. از تنها ماندنش مضطرب شدم، اما خواب بود.

_ چکار می‌کنی، یاسی؟

سر از جلوی دهان حاج‌بابا عقب می‌آورم. با تعجب نگاه می‌کند.

_ هیس...
پا تند می‌کنم و با کنار زدنش از اتاق بیرون می‌روم.

_ خل شدی، زن! یه کارایی می‌کنی که دم هیچ عطاری و بقالی نیست.

چادرم را آویزان می‌کنم، او هم کاپشنش و شلوار بیرون را.

#پارت_۳۷۰_ برید کارتون که تموم شد بیاید بریم آزمایشگاه.مسئول تزریقات را صدا می‌کند، سرم تمام شده._ م ...

#پارت_۳۷۱

_ خل نشدم، آقا! داشتم به صدای نفساشون گوش می‌دادم... خب، چکار کنم؟  

بوی بدی در اتاق پیچیده. سرحالترم. روی تشک را سعی می‌کنم در‌بیاورم.

خوب است که همه‌چیز زیپ دارد. او هم روی پتو را درمی‌آورد.

_ بیا بریم یه اتاق دیگه بخوابیم. چیزی نمونده به صبح.

فقط سه اتاق بخاری دارد؛ اتاق خودش، حاج بابا و اتاق من.

_ باید بریم اتاق حاج‌بابا، شاید دوست نداشته باشن... می‌خواین پذیرایی بخوابیم؟ گرمه.

به نفس‌نفس می‌افتم یک رویهٔ تشک عوض می‌کنم. از دستم می‌گیرد.

_ سرم زدی انرژی گرفتی. حالا مثل چی از خودت کار بکش... تو برو اتاق آقام جا بنداز؛ هم گرمه هم آروم بگیری بخوابی، منم تو پذیرایی...

نمی‌گذارم حرفش تمام شود، بدون او خوابم نمی‌برد.

_ نه آقا! جدا خوابیدن نداریم. الان اسپری خوش‌بوکننده می‌زنم، همینجا می‌خوابیم.

لبخند شیطنت‌آمیزی می‌زند.
_ اخماش‌و آخه. فقط مونده تو ابرو در هم کنی. شیطونه می‌گه...

برق نگاهش را می‌شناسم. اخم‌هایم باز می‌شود.

_ شیطونه گاهی حرفای خوب خوب می‌زنه... ولی خب شما جدی نگیرین الان.. من بوی گند می‌دم.

...........

آزمایشگاه خلوت بود، گفتند عصر برای گرفتن جواب برود. وقتی رسیدیم حاج‌بابا بیدار شده بود.

این روزها به‌خاطر داروهایش نماز صبح را معمولاً خواب می‌ماند.

تا من صبحانه حاضر کنم، محراب برایش لگن و آب برد تا بتواند وضو بگیرد.

صبح قبل از هر کار باید به نظافت حاج‌بابا می‌رسید. سخت بود، بیشتر برای پیرمرد.

دکتر گفته بود این بی‌اختیاری دفع زیاد طول نمی‌کشد.

_ صبحانه حاضره؟

میز را چیده‌ام. ماهیتابهٔ تخم‌مرغ را روی نان می‌گذارم تا نان هم گرم شود.

بوی آن کمی حالم را بد می‌کند.

#پارت_۳۷۱_ خل نشدم، آقا! داشتم به صدای نفساشون گوش می‌دادم... خب، چکار کنم؟ بوی بدی در اتاق پیچیده. ...

#پارت_۳۷۱

_ بشینین شما بخورید، من برم صبحانهٔ بابا رو بدم.

سینی را برمی‌دارم.

_ صبر کن! دهنت‌و باز کن...

قبل از آنکه فرصت کنم بگویم نمی‌خورم و اشتها ندارم، لقمهٔ تخم‌مرغ را در دهانم چپاند.

حالت تهوع گرفتم، سینی را روی میز گذاشتم و به‌سمت دستشویی دویدم.

در سرم شروع به جولان دادن کرد. نکند...

_ خدایا... چی شدی آخه؟

نگران، پشت در بود. لقمهٔ نخورده را کنار گذاشتم.

کمی صابون بو کردم شاید بهتر شوم. انقباض‌های معده‌ام دردناک بود.

_ سمیه؟ می‌شه بیای پیش یاسی؟ از دیشب بالا میاره...

سمیه با حرف زدنش من را خجالت‌زده می‌کند. از پس خودم هم برنمی‌آیم.

اشک‌هایم را پاک می‌کنم. سکوت حکم‌فرماست.

_ نکنه حامله‌ای...

روبه‌رویم جلوی در ایستاده. سر پایین آورده و با اخم نگاهم می‌کند.

فقط چند لحظه است ترکیب هزار حس متناقض با هم؛ ترس، غم، بهت، استرس…

نمی‌دانم دیگر چه چیزهایی، هرچه هست انگار پشت زانویم خالی می‌شود.

او عصبانی‌ست؟ ناراحت است اگر حامله باشم؟

دست به چهارچوب می‌گیرم. لبخندم هم مثل تنم می‌لرزد.

_ یعنی... اگه باشم ناراحت می‌شید؟

ابروهایش بالا می‌پرد. دست دورم می‌پیچد و من را به خودش می‌فشارد.

_ ناراحت؟ دیوونه از خوشی می‌رقصم.

می‌خندد و چه زود دلم را آرام می‌کند این مرد. من را از خود فاصله می‌دهد و باز با دقت نگاهم می‌کند.

انگار با نگاه می‌شود فهمید. سرخ می‌شوم.

آن برق نگاه و لبخندش آرزویی به دلم می‌اندازد؛ کاش حامله باشم.

_ سمیه گفت میاد. منم می‌رم آزمایشگاه، شاید فرجی شد زودتر جواب دادن.

#پارت_۳۷۱_ بشینین شما بخورید، من برم صبحانهٔ بابا رو بدم.سینی را برمی‌دارم._ صبر کن! دهنت‌و باز کن.. ...

#پارت_۳۷۲

باز محکم من را در آغوش می‌گیرد.  

_ ای خدا! یعنی این نیم‌وجبی قراره یه جزغله بده من؟

_ آقا! شاید همون مسمومیته... امیدوار الکی نشیم.

می‌خندد. دست دور شانه‌ام انداخته و با خود همراه می‌کند.

قدم‌هایش هم‌پای من است تا به اتاق حاج‌بابا می‌رسیم.  

_ اینم عروس خانمتون... صحیح و سالمه.

نگاه نگران حاج‌اکبر ناراحتم می‌کند. خجالت‌زده خودم را از محراب دور می‌کنم.  

_ من خوبم، بابا... انگار مسموم شدم.
صدای خنده‌های ریز محراب می‌آید.  

_ خوبی الان؟ نگران شدم... رنگت پریده.
_ نترسین آقاجون! سمیه میاد. بیاین صبحانه بخورید. دیر شد... عروس خوشگله، مراقب خودت باش من برم.

صورتش نور دارد، خوشحال است از خبرِ نشده. ته دلم می‌لرزد، اگر حامله نباشم حتماً ناراحت می‌شود.

او می‌رود. به حاج‌بابا صبحانه می‌دهم و با هم حرف می‌زنیم.

نزدیک اسفند است و می‌خواهم باغچه‌ای را که هفتهٔ پیش امین و محراب درست کرده‌اند را برای کاشت سبزی آماده کنم.

هرچند چیز زیادی بلد نیستم، اما می‌دانم حاج‌اکبر از این چیزها سردرمی‌آورد.  

_ یاسمن! باباجان! امروز مهمون دارم. حاج‌عسگر و چندتا دیگه از بازاریا بعد از نماز میان دیدن.

برایش حرف زدن طولانی سخت است، اما برای من سخت‌تر وقتی که حس می‌کنم ناراحت است از چیزی و نگاه پایین می‌اندازد.

_ من می‌خواستم آبگوشت بذارم. می‌خواین زیاد بذارم نگهشون دارین؟

#پارت_۳۷۲باز محکم من را در آغوش می‌گیرد. _ ای خدا! یعنی این نیم‌وجبی قراره یه جزغله بده من؟_ آقا! ش ...

#پارت_۳۷۳



لبخندی که می‌زند انگار به من انرژی می‌دهد.  

_ خدا خیرت بده... مهمون گرسنه نرفته از خونه‌م.

دکمه‌های جلیقه‌اش را می‌بندد.

باید کمی او را مرتب‌تر کنم.  

_ سفره‌تون پُربرکت. بیاین کمک کنم بشینین رو ویلچر با هم بریم آشپزخونه. بعد آبگوشت بار می‌ذارم. یه‌کم خوشگلتون کنم.  

لبخند می‌زند.
ویلچر را به تخت می‌چسبانم.

برایم سخت است تحمل وزن او، اما دیگر یاد گرفته‌ام.

خودش هم در حد توان کمک می‌کند.

وقتی می‌نشیند، بالشت‌هایی که طبق عادت دورش می‌چینم تا اگر افتاد صدمه نبیند را جمع می‌کنم.

گرسنه‌ام شده.
سینی را روی پای حاج‌بابا می‌گذارم و با هم به آشپزخانه می‌رویم.

یک طرفش بیشتر توان دارد.

با همان دست می‌تواند دکمه‌های ویلچر را بزند.

روزهای اول سر هدایت آن می‌خندیدیم.
وقتی جهت‌ها را اشتباه می‌زد.

حتی چند بار هم من رویش نشستم و سواری کردم، به تشویق حاج‌اکبر.  

_ چای بریزم؟  

این روزها دقت کرده‌ام سعی می‌کند کمتر مایعات و غذا بخورد که کمتر دفع کند.  

_ نه، دخترم. خودت صبحانه خوردی؟  

به حرفش گوش نمی‌دهم برای هردویمان چای می‌ریزم.

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792