2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 27631 بازدید | 934 پست
#پارت_۳۷۳لبخندی که می‌زند انگار به من انرژی می‌دهد. _ خدا خیرت بده... مهمون گرسنه نرفته از خونه‌م.د ...

#پارت_۳۷۳

گرسنه‌ام، ولی میلی به خوردن ندارم.

_ یه چای شما بخورید منم یه چیزی می‌خورم. تا یه‌کم خنک بشه من وسایل آبگوشت رو بذارم.

بزرگترین قابلمهٔ آشپزخانه را برمی‌دارم.

نخودهای از قبل خیس کردهٔ داخل فریزر، چند بسته گوشت و دنبه، مخلفات دیگر.

نمی‌دانم چند نفر می‌آیند.
هرچه گوشت داریم را می‌ریزم.

_ اون قابلمه بزرگ نیست؟

با لبخند نگاهم می‌کند.

_ زیاد باشه بهتره تا کم بیاد، باباجون. پرمایه باشه... بگم آقامحراب نون تازه هم بخرن.

زردچوبه می‌ریزم و بی‌اختیار آن را عمیق بو می‌کشم.

حس می‌کنم بوی زردچوبه را دوست دارم.  

_ اهل خونه؟  

صدای سمیه است.
چادر به دست دم در آشپزخانه می‌ایستد.  

_ به‌به! خوب با هم خوش می‌گذرونین. چطوری، خوشگل‌خانم؟  

اول حاج‌بابا را می‌بوسد و بعد به‌سمت من می‌آید.
دستانم خیس است.

_ داری آبگوشت می‌ذاری؟

گونه‌ام را می‌بوسد.
بدون بچه آمده؟!

_ بله. مهمون داریم ناهار... فاطمیما کجاست؟

_ گذاشتم پیش عمه‌ش، عاشق فاطیماست. منم از خدا خواسته گذاشتمش.

#پارت_۳۷۳گرسنه‌ام، ولی میلی به خوردن ندارم._ یه چای شما بخورید منم یه چیزی می‌خورم. تا یه‌کم خنک بشه ...

#پارت_۳۷۴


روسری‌اش را درمی‌آورد.
مانتوی کوتاه رنگی پوشیده با شلوار جین.  

_ سمیه! باباجان، یاسمن حالش روبه‌راه نیست.

لب سمیه به لبخند کش می‌آید.
سعی می‌کنم خودم را مشغول کار کنم.

زیر گاز را روشن می‌کنم.

_ سمیه خانم، چای بابا رو بدین سرد شده، داغ بریزم.

چای را دستم می‌دهد.
حاج‌اکبر بیرون از آشپزخانه می‌رود.

_ یاسمن، بیا این بی‌بی‌چک رو بگیر. دل تو دلم نیست. قبل آزمایشگاه برو دستشویی این‌و استفاده کن.

جعبهٔ کوچک را به دستم می‌دهد.

از استرس بدنم می‌لرزد.

برایم می‌گوید چکار کنم.

_ کارت تموم شد بده ببینمش.

.................
من حامله‌ام!  

میان تبریک‌های سمیه و خوشحالی‌اش، اشک شوق حاج بابا...

من بهت‌زده‌ام.
مادر شدن!
حس عجیبی دارد.

آمادگی‌اش را نداشتم، نه اینکه دوست نداشتم، ولی خیلی زود نبود؟

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

#پارت_۳۷۴روسری‌اش را درمی‌آورد.مانتوی کوتاه رنگی پوشیده با شلوار جین. _ سمیه! باباجان، یاسمن حالش ر ...

#پارت_۳۷۴


شاید این روزها دیگر برای همه عادی باشد حرف زدن از بارداری یک زن، اما من خجالت می‌کشم از حاج‌اکبر.

سمیه اما با ذوق از حضور یک بچه حرف می‌زند؛ بچهٔ محراب و من!

_ چه ساکتی، مامان جون؟

چیزی به اذان نمانده، وسایل را حاضر می‌کنم تا سرگرم باشم.

آن‌قدر حس‌های متفاوتی دارم که نمی‌توانم تمرکز کنم.

چند بار نزدیک بود ظرف بشکنم.

_ می‌شه به آقامحراب فعلاً نگین؟  

حس دوگانه‌ای دارم؛ ترس و ذوق.

هیچ‌وقت داشتن یک فرزند را تصور نمی‌کردم.

من حتی این زندگی جدید را هم در خواب نمی‌دیدم.

پاهایم از این‌همه تغییر می‌لرزد.

یعنی قرار است چه اتفاقی بیفتد؟  

موهایم را لمس می‌کند.

بغض دارم، از همان لحظه که فریاد زد:
«مبارکه».


_ داره میاد بابامحراب! من دارم عمه می‌شم. مگه می‌شه شیرینیش‌و نگیرم از محراب؟ بابام‌و بگو، از ذوق باز گریه کرد.  

چشم‌هایش را در حدقه می‌گرداند، اما برق اشکش را می‌بینم.

چه کسی فکر می‌کرد نوهٔ پسری طوبی‌خانم را من باردار باشم؟!

#پارت_۳۷۴شاید این روزها دیگر برای همه عادی باشد حرف زدن از بارداری یک زن، اما من خجالت می‌کشم از حاج ...

#پارت_۳۷۵



بغض دارم، از همان لحظه که فریاد زد:

«مبارکه».

_ داره میاد بابامحراب! من دارم عمه می‌شم. مگه می‌شه شیرینیش‌و نگیرم از محراب؟ بابام‌و بگو، از ذوق باز گریه کرد.  

چشم‌هایش را در حدقه می‌گرداند، اما برق اشکش را می‌بینم.

چه کسی فکر می‌کرد نوهٔ پسری طوبی‌خانم را من باردار باشم؟!

_ حاملگی سخته؟ اگه نتونم ازش مراقبت کنم چی؟

روی صندلی می‌نشینم.

انگشتان کشیده‌اش روی دستم را نوازش می‌کند.

_ هر چیزی سختیای خودش‌و داره. تو مامان خوبی می‌شی، مطمئنم...

_ یاالله...

صدای محراب است، بلندتر از همیشه.

تنم سر می‌شود.

صدای گفتگوی او با حاج‌اکبر می‌آید.

_ پا شو برو استقبال بابا محراب! نی‌نی... داداشم از ذوق پس نیفته خیلیه.

#پارت_۳۷۵بغض دارم، از همان لحظه که فریاد زد:«مبارکه»._ داره میاد بابامحراب! من دارم عمه می‌شم. مگه م ...

#پارت_۳۷۵


چشمک می‌زند.

_ روم نمی‌شه.

از دهانم می‌پرد.
ابروهای سمیه در لحظه بالا می‌رود.
تعجب هم دارد.

_ پا شو برو عروس، تا نصفت نکردم.

به سمتم می‌آید و زیر بغلم را می‌گیرد، همزمان محراب داخل می‌شود.

جعبهٔ شیرینی از دستش رها می‌شود.

صحنهٔ گرفتن زیر بغل من برای بلند شدن را بد تعبیر می‌کند.

_ یا علی! چیزی شده؟

 نگاه من روی شیرینی‌های تر و له‌شدهٔ کف آشپزخانه میخکوب می‌شود؛ ‌شیرینی‌هایی که من دوست دارم.

_ خدا نکشتت، محراب! شیرینی رو چرا ول می کنی؟ زن‌ندیده!

می‌خندد و من شوکه به محراب نگاه می‌کنم که اخم‌هایش از هم باز می‌شود و لبخند جایش را می‌گیرد.

_ زن ندید‌م دیگه، آبجی جون! اونم مدل یاسی مامان.

باورم نمی‌شود که مرد اخمالو و جدی بیرون از خانه و مرد صبور و آرام زندگی‌ام این‌قدر با مهر و لطافت درباره‌ام حرف بزند.

بی‌تاب می‌شوم برای خلوت با او.

#پارت_۳۷۵چشمک می‌زند._ روم نمی‌شه.از دهانم می‌پرد.ابروهای سمیه در لحظه بالا می‌رود.تعجب هم دارد._ پا ...

#پارت_۳۷۶


_ مبارکتون باشه، آقامحراب...

نگاهم به دستانش گره می‌خورد، از هیجان باز و بسته می‌کند.

سمیه مشغول جمع کردن شیرینی‌هاست که تشر می‌زند:

_ محراب، ببرش تو اتاق! اینجا لگد نکنین شیرینیا رو.

_ چشم! خانم دکتر! سرمون‌و نبر.

................

در را می‌بندد.

صاف با دستانی گره‌زده در هم وسط اتاق ایستاده‌ام؛ پاها جفت، انگار خطایی کرده باشم، اما در واقع مشتاقم تا خوشحالی‌اش را ببینم.

_ ببین چی گرفتم برات، نیم‌وجبی.

بلوز سفید مردانه‌اش، با شلوار پارچه‌ای سیاه، بیشتر از همیشه درشتی او را به چشمم می‌آورد.

صبح که از خانه رفت این لباس‌ها را پوشیده بود؟

دست داخل جیب می‌کند. لباس کار به تن داشت صبح که می‌رفت.

#پارت_۳۷۶_ مبارکتون باشه، آقامحراب...نگاهم به دستانش گره می‌خورد، از هیجان باز و بسته می‌کند.سمیه مش ...

#پارت_۳۷۶



می‌خواهم دهان باز کنم و بپرسم، اما... جعبه‌ی کوچکی را روبه‌رویم می‌گیرد.

_ ببین دوست داری؟

یک گردنبد ظریف طلا، با یک نگین زیبای فیروزه‌ای، شبیه انگشتری که جای حلقه برایم خرید هفتهٔ پیش.

ذوق‌زده بالا می‌پرم. قشنگ است. من را به آغوش می‌کشد.

_ عزیزمی یاسی... فکر می‌کردم هیچ‌وقت شاید بچه‌ای من‌و بابا صدا نکنه... می‌دونم بهترین مامان دنیا می‌شی، مثل مامان طوبای من.

سرم را می‌بوسد. بوی تنش را عمیق می‌بویم.

_ تو این لباس چقدر با ابهت شدین، جدی‌جدی بابا شدین.

برق چشمانش با آن لبخند، هیجان زیر پوستم می‌دهد.

_ حیف بود با اون بوی گوشت و لباس می‌اومدم، رفتم آپارتمان، مدارکم خونه بود، گفتم خوش‌تیپ کنم می‌خوام کادو بدم به مامان نی‌نی.

این‌بار من او را میان بازوهایم می‌گیرم، زنانه.

_ عالی شدین، دعا کنین همه‌چی خوب بگذره.

خوشحالم که چرا نپرسیدم.

بوسه‌های بعد از آن حتی یادمان برد که کجا هستیم، شاید اگر زنگ در نبود چیزی بیشتر پیش می‌آمد.

_ حاج‌بابا مهمون دارن.

سعی می‌کنم نگاهش نکنم.

خجالت می‌کشم از این حجم هیجانم.#پارت_۳۷۷

سفره را در مهمانخانه می‌اندازیم، محراب کمک می‌کند.

_ خم و راست می‌شه این‌قدر، ضرر نداره، آبجی؟

پیاله‌های ماست را می‌چینم.

یادم می‌افتد کمی گل‌محمدی و نعنا هم رویشان بریزم.

فرصت نمی‌کنم به نگرانی او فکر کنم...

اما ته دلم از این سؤال‌ها قنج می‌زند.

_ نه، زن‌ندیده! دارم کم‌کم حسادت می‌کنما.

صدای آرام خنده‌شان پشت‌سرم می‌آید.

_ به من می‌گه زن‌ندیده، یکی نیست بگه آقا سیدتون اولین‌بار یادت رفته؟!

غر می‌زند.
این غرغرها به او نمی‌آید.

صندلی زیر پایم می‌گذارم.

قوطی‌ها بالاست، دستم نمی‌رسد.

_ می‌خوای نردبون بذارم؟ من اینجا چکار می‌کنم؟ بگو بهت بدمشون.

بدخلق شده یا زیادی حساس.

_ آقا؟! نداریم کج‌خلقیا، شما که مهربونید.

#پارت_۳۷۶می‌خواهم دهان باز کنم و بپرسم، اما... جعبه‌ی کوچکی را روبه‌رویم می‌گیرد._ ببین دوست داری؟یک ...

#پارت_۳۷۷



لبخند جانشین اخم‌های مردانه‌اش می‌شود. قوطی‌ها را از دستش می‌گیرم.

_ تو کی می‌خوای به من بگی «محراب»؟ «آقا» مال بقال سر کوچه‌ست، نه من دیگه.

به شکمم با چشم اشاره می‌کند.
منظورش را می‌فهمم.

گونه‌هایم داغ می‌شود.
لب گاز می‌گیرم.

_ این «آقا» فرق داره...

_ اگه بحث عاشقانه‌تون تموم شد، یه ناهاری بدیم به این جماعت مسجدی.

چادرش گلدار رنگی‌اش را مرتب می‌کند.

به غیض نگاه محراب، لبخند حواله می‌کند و چشم و ابرو می‌آید.

_ چیه، آقاداداش؟

می‌روم تا روی ماست‌ها را تزئین کنم.

سفره که حاضر می‌شود، کاسه‌ها را داخل سینی گذاشته، آب و گوشت را جدا جدا می‌برد.

بوی خوبی دارد که دلم ضعف می‌رود.

_ بشین یه آبگوشت خواهرشوهرونه برات بکشم که معلومه برادرزادهٔ من عین باباش آبگوشت دوست داره.

سمیه ذوق دارد، کاش سمیرا هم مثل او بود.

حتماً از خبر عمه شدنش خوشحال نمی‌شود، آخر بچهٔ من برای او اُف دارد.#پارت_۳۷۸


سمیه ذوق دارد، کاش سمیرا هم مثل او بود.

حتماً از خبر عمه شدنش خوشحال نمی‌شود، آخر بچهٔ من برای او اُف دارد.

_ سر دوقلوها، محراب اونقدر من و امین رو اذیت کرد که نگو... حالا نوبت منه، عروس! به دل نگیری. من از خجالت حاج‌محراب باید دربیام که سر دلم نمونه.

کاسهٔ آبگوشت را جلویم می‌گذارد، با نان سنگک تازه.

_ نه راحت باشین، فقط... حرصش ندین گناه دارن.

روبه‌رویم می‌نشیند.

_ شما همه‌چی دارین؟ یاسی؟!

آمده به میز ما سر بزند!

_ نترس، از گرسنگی زنت‌و نمی‌کشم.

یادم می‌افتد حاج‌بابا نمی‌تواند راحت لقمه بجود، باید کنارش باشد.

_ آقا‌محراب، برید پیش حاج‌بابا. من براشون سیب‌زمینی و گوشت رو با گوشتکوب برقی درست می‌کنم. نون رو خیلی ریز خورد کنین قشنگ له کنین، دستمالم ببرین، یا اصلاً به بهانه بیارینشون بیرون خودم غذا بدم.

#پارت_۳۷۷لبخند جانشین اخم‌های مردانه‌اش می‌شود. قوطی‌ها را از دستش می‌گیرم._ تو کی می‌خوای به من بگی ...

#پارت_۳۷۸


غذا از دهانم پایین نمی‌رود، بغض می‌کنم.

این مدت هم اگر کسی آمده، قبل از آن خودم غذای او را داده بودم.

می‌دانم اذیت می‌شود.

_ بذار می‌رم، راست می‌گی. حواسم نبود.

بلند می‌شوم، دلم آرام نمی‌گیرد.

_ بذارید بیام. به بهانهٔ داروهاشون بیارینشون بیرون.

ترحم آخرین چیزی‌ست که می‌خواهم در نگاه دوستانش باشد و او ببیند.

صدای تعارفشان به حاج‌بابا می‌آید که اگر می‌خواهد کمکش کنند.

محراب را کنار می‌زنم.

خدا از من نگذرد که او را فراموش کردم.

_ خوش اومدین. ببخشید حاج‌بابا، نخوردید که چیزی؟ داروهاتون‌و باید بدم.

نگاه نمی‌کنم به آدم‌های دور سفره.

حاج‌اکبر روی ویلچر نشسته با سینی مخصوصش.#پارت_۳۷۹


نگاهش برق می‌زند.

_ نه دخترم، حواسم بود.

عذرخواهی می‌کنم و بیرون می‌روم.

در این مدت خودم به او غذا داده‌ام که شاید محراب حوصله نکند یا ناراحت شود از ضعف پیرمرد.

حاج‌اکبر بیرون می‌آید. محراب کنار اوست.

خجالت می‌کشم نگاهش کنم. در مهمانخانه را می‌بندد.

_ ببخشید آقا. من جلوتر رفتم، ترسیدم.

از نگاهش چیزی نمی‌خوانم‌.

حاج‌بابا لبخند می‌زند، یعنی ناراحت نیست از رفتارم.

_ برو تو، محراب! زشته.

وسواس گرفته‌ام.

حس معذب بودن دارم، انگار کاسهٔ داغ‌تر از آش شده‌ام.

حاج‌بابا هم ویلچرش را به اتاق هدایت می‌کند.

_ نگران نباش این‌قدر. برات خوب نیست، بابا.

سینی غذا را سمیه می‌آورد.

_ بیا یاسمن. چربی‌شو گرفتم، اونم کوبیده گوشت و سیب‌زمینی... می‌خوای من بدم غذای آقاجون‌و؟ تو گرسنه‌ای.

#پارت_۳۷۸غذا از دهانم پایین نمی‌رود، بغض می‌کنم.این مدت هم اگر کسی آمده، قبل از آن خودم غذای او را د ...

#پارت_۳۷۹


بغض بیخ گلویم را گرفته.

سر به «نه» تکان می‌دهم.
اگر دهان باز کنم زیر گریه می‌زنم.

_ با خودت این‌جور نکن، عزیزم.

دیگر تاب نمی‌آورم.
حاج‌بابا هم نشسته.

می‌دانم گریه کردنم او را اذیت می‌کند.

_ ببخشید، حساس شدم. همه‌ش نگرانم. حاج‌بابا چند وقت دیگه خوب می‌شن. نمی‌خوام جلوی مهمون یه‌وقت معذب بشن...

اشک می‌ریزم و نان‌ها را تا جای ممکن ریز خورد می‌کنم.

_ اینا همه امتحانه بابا، مریضی برای آدمیزاده.

قاشق تلیت را به دهانش می‌برم، آرام می‌جود. با قاشق چهارم خسته می‌شود.

_ بذارید گوشت بدم، اون‌و قورت بدین، تیلیت سنگینه براتون.

_ بیا خودتم بخور، یاسمن.

سمیه سینی غذا را با سفره به اتاق می‌آورد. آبگوشت دسته‌جمعی می‌چسبد.#پارت_۳۸۰

...............
#محراب

آخرین مهمان هم خداحافظی کرد و رفت و من هنوز به فکر توجهات یاسی به حاج‌بابا هستم.

چیزهایی را دقت می‌کند که من، پسر او، نفهمیدم.

از حیاط او را می‌بینم که با سمیه در مهمانخانه هستند.

او باردار است.
فرزند من! فرزند ما.

یک خیال، یک آرزو که حالا با او حقیقت پیدا کرده.

بعد از حمیرا دیگر دلم تشکیل زندگی نمی‌خواست، شاید بی‌اعتمادی.

هرچه بود حالا با وجود یاسمن از یاد برده‌ام. دوستش دارم.

آرامش و مهربانی‌اش را، آن نگاه صادق و گونه‌های از شرم و حیا سرخ را.

کنار او چیزی را دارم که آرزوی هر مردی‌ست، خودم را.

_ آقا! سرما می‌خورین. بیاین چای بریزم براتون.

سر تکان می‌دهم.

گلدان‌های کنار حوض را به گوشهٔ حیاط برده، هرکدام را یک نایلون رویشان کشیده، حتی به فکر گل‌ها هم هست.

#پارت_۳۷۹بغض بیخ گلویم را گرفته.سر به «نه» تکان می‌دهم.اگر دهان باز کنم زیر گریه می‌زنم._ با خودت ای ...

#پارت_۳۸۰



_ هوا داره گرم می‌شه‌. می‌خوای گلدونا رو بذارم سرجاشون؟

از پشت نرده‌های ایوان نگاهی به آنها که در آفتاب هستند نگاه می‌کند.

لبخندش مثل همیشه لطیف است و خجالتی.

_ سختتون می‌شه. بیاین چای بدم یه چرت بزنین، بعداً باهم جابه‌جا می‌کنیم.

خستگی را در صورتش می‌بینم.

از صبح که بیدار می‌شود برای خودش و حاج‌بابا سرگرمی می‌چیند.

_ باشه. یه چای بریزی اومدم.

خسته نیستم، اما میل به در آغوش گرفتن او وادارم می‌کند که کمی استراحت کنم.

_ یاسمن جان! رعایت کن، عزیزم. الان دیگه دو نفری. تو برو خودم جمع می‌کنم.

می‌خواهد سینی وسایل را بلند کند؟!

_ مرد نیست که تو باید این‌و به این سنگینی بلند کنی، یاسی؟

صاف می‌ایستد.
از من حساب می‌برد، اما نه آن‌قدر که مراقب خودش باشد.

_ ببخشید...#پارت_۳۸۱


سینی را برمی‌دارم و وزنش بیشتر عصبانی‌ام می‌کند.

_ ببخشم؟ چند کیلوئه؟ اون بچه تو شکمت امانت ماست، قرار نیست خودت‌و بکشی که! یک کلمه بگو بیام بردارم.


_ باشه حالا، محراب!

سمیه اشاره می‌کند.
به چشمان نمدارش نگاهم می‌افتد.

_ گریه کردی، نکردی‌ها! بیگاری که نیست.

نفسش را حبس می‌کند.
وقتی نمی‌خواهد گریه کند همین است.

دلم می‌سوزد برایش، اما اینکه به خودش توجه ندارد بیشتر آزارم می‌دهد.

سینی را به آشپزخانه می‌برم.

_ داداش! وحشی نباش! این چه رفتاریه؟ بزن سرم‌و بشکن، دامنم‌و پر گردو کن؟! همینجوریشم ازت می‌ترسه.

می‌دانم زیاده‌روی کرده‌ام.

_ زنگ بزن اون خانومه بیاد. امروز نوبتش نبود بگو اضافه پرداخت می‌کنم.

_ محراب؟!

اخطار کلامش بیشتر کلافه‌ام می‌کند.

موبایلم زنگ می‌خورد.

برمی‌دارم، از غرفه است، باید بروم.

#پارت_۳۸۰_ هوا داره گرم می‌شه‌. می‌خوای گلدونا رو بذارم سرجاشون؟از پشت نرده‌های ایوان نگاهی به آنها ...

#پارت_۳۸۱

.............

یاسمن

سفره را پاک می‌کنم.
سعی می‌کنم بی‌صدا اشک بریزم.

سینی سنگین بود، حق داشت عصبانی شود، آن‌هم حالا که بچه‌اش را باردارم.

نمی‌خواهم به دلم بد راه بدهم که برای بچه این‌گونه سرم فریاد زد.

قبلاً هم نمی‌گذاشت کار سنگین کنم.

همیشه غر می‌زند اگر احساس کند کاری بیشتر از توان من است و انجام بدهم.

اما اینکه جلوی سمیه سرم فریاد زد، شاید این‌گونه به دل گرفتم.

_ باز گریه می‌کنی؟

لباسش را عوض کرده.
می‌خواهد سر کار برود؟!

لحنش ناراحت است.

_ ببخشید.

دستی کلافه میان موهایش می‌کشد.
کنارم زانو می‌زند.

_ عهد قارقارک‌میرزا نیست که حمالی کنی. منم از اون مردا نیستم که بگم کمک کردن عار داره. بتونم و باشم کمکت می‌کنم، وظیفمه. الانم که دیگه عذر داری، یاسی! بچهٔ تو شکمت امانت ماست. مدیون محرابی اگر کاری کنی که در توانت نیست، یا به سلامتت کم‌اهمیت باشی، فهمیدی؟!#پارت_۳۸۲

چشم‌های خیسم را پاک می‌کنم. نگاهش مهربان است، دست پیش می‌آورد و روسری‌ام را باز می‌کند.

صورتم را با انگشتانش خشک می‌کند. حرف میان گلویم گلوله می‌شود.

_ چشم.

چهارزانو کنار سفرهٔ درحال جمع شدن می‌نشیند، انگار که عجله ندارد.

دستمال را مچاله می‌کنم.

دست روی سرم می‌کشد؛ این عادت همیشه‌اش است، مخصوصاً وقت خواب یا بیدار شدن.

_ مگه من رئیستم که می‌گی چشم؟ زن امانته دست مرد. بچه امانته دست پدر و مادر. اگه الان مراقب خودش نباشی، بعداً درد و زجرش‌و باید هردومون بکشیم. فکر نکنی به‌خاطر بچه می‌گم‌ها، برای خودته‌. تهش ماییم که برای همیم، یاسی‌خانم.

نمی‌دانم دستش نوازشگر است بیشتر یا کلامش، فقط می‌دانم این مرد هیچ‌چیز جز هدیه از طرف خدا برای من نمی‌تواند باشد.

_ چای بریزم بعد برید؟

می‌خندد. تنها چیزی‌ست که می‌توانم بگویم.
هنوز عادت نکرده‌ام که تمام آن چیزی را که در دل دارم به رویش بگویم.

دوستش دارم، اما به زبانم نمی‌آید.

_ پا شو برو یه چای بریز، وگرنه می‌ترسم فلاکس به دست بیای دم مغازه.

گونه‌ام داغ می‌شود. سریع بلند می‌شوم. سمیه مشغول شستن ظرف‌هاست.

_ محراب رفت؟

_ نه، براشون چای ببرم. بیام برای حاج‌بابام ببرم... اگه خواب نباشن.

یک چای لیوانی می‌ریزم با کمی قند و خرما و پولکی.

_ یه‌کم تحویلش بگیر داداشم‌و. گز و سوهان نداری؟

لبخند می‌زند و من باز خجالت‌زده اما حرفم را می‌زنم.

_ اگه بود می‌ذاشتم. آخه خسته می‌شن. همه‌ش بیرون کار می‌کنن. یه دلخوشی چای و تنقلات نباشه که ظلمه.

#پارت_۳۸۱.............یاسمنسفره را پاک می‌کنم.سعی می‌کنم بی‌صدا اشک بریزم.سینی سنگین بود، حق داشت عص ...

#پارت_۳۸۳

خودش در آستانهٔ در ظاهر می‌شود. سفره را جمع کرده روی کابیت می‌گذارد و پشت میز می‌نشیند.

_ چیه، آبجی‌خانم! نیا اصلاً! برای زن من بد‌آموزی داری.

سینی را جلویش می‌گذارم.

یک چای هم برای سمیه، او هم خسته است مثل من.

_ چیه؟ فکر کردی عروس میاری بیگاری باید بکشی؟ نه‌خیر من طرفدار حقوق زن‌هام.

چای را به لب می‌برد؛ داغ است. سریع یک نعلبکی برایش می‌آورم.

_ داغ نخورید، دهنتون می‌سوزه، چند روز مزه نمی‌فهمین.

_ یاسمن! فردا میام دنبالت بریم بیمارستانی که هستم، سونو بگیرم ازت. پرونده تشکیل بدم. خدا بخواد خودم این فسقلی رو اول بغل کنم.

به محراب نگاه می‌کنم.‌ گفته بود نمی‌خواهد خواهرهایش را دخالت دهد، سکوت می‌کنم.

_ همین نزدیک کسی نیست معرفی کنی؟ راه دوره اینجا خودم می‌تونم ببرم بیارم.

سمیه اخم در هم می‌کند.

_ خودم می‌برم میارمش، محراب! می‌دم همکارم پرونده‌شو... بیمارستان خودم باشه خیالم راحت‌تره، اذیت نمی‌شه.

_ من برم ببینم حاج‌بابا خوابن؟

تنهایشان می‌گذارم، شاید راحت‌تر باشند.

حاج‌بابا را درحالی می‌بینم که عینک روی چشم درحال خواندن کتاب است. خودش عینک را برداشته؟

_ بیدارین؟ چرا صدا نکردین عینک و کتاب و بدم؟

با نگاه وضعیت را بررسی می‌کنم. یادم بود که کتاب و عینکش را سمت راستش بگذارم، اما باز هم برداشتنش سخت بود.

لبخند آرامی می‌زند.

_ نترس، بابا! خوبم... باید خودمم تلاش کنم.

پاهایش را ماساژ می‌دهم، همان‌جورکه فیزیوتراپش یاد داده.

_ تلاش کنین، ولی منم صدا کنین ببینم ذوقتون‌و کنم.

لبخند شیرین همیشگی‌اش را می‌زند. عاشق نگاه مهربان و پرنورش هستم؛ شفاف و زلال.#پارت_۳۸۴

_ خدا بهت عزت بده، عاقبت به‌خیر بشی، باباجان.

_ من دارم می‌رم... امری نیست؟

به پایش بلند می‌شوم و روبه‌رویش می‌ایستم. کت و یقهٔ پیراهنش را روی نوک پا می‌ایستم تا مرتب کنم.

_ کارای حاج‌بابا رو کردین؟

آرام زمزمه می‌کنم، می‌شنود.

_ برم چای بیارم براتون، حاج‌بابا.

 ................

_ آقا؟!

پتو را روی تشک مرتب می‌کند‌. موهایم را خشک کرده‌ام، می‌بافم.

_ نبند موهات‌و.

نصفه‌کاره موهایم را رها می‌کنم. هنوز آنقدر بلند هست که زیر تنم گیر کند، ولی حرف حرف اوست.

_ می‌گم فردا قرار شد من با سمیه‌خانم برم؟ بعد از شما حرفی نزدیم.

موهایم را باز می‌کنم. روی تشک می‌نشیند، چهارزانو.

_ گفتم می‌خوام خودمم باشم. همین نزدیکی قرار شد پیدا کنه. زود بریم و بیایم سمیه هم بتونه بیاد پیش آقام. خودم باشم کنارت راحت‌ترم.

نفس راحتی می‌کشم. اینکه او خودش همراهم باشد تا سمیه خیلی فرق می‌کند.

_ به نظرتون دختره یا پسر؟

کنارش می‌نشینم. لبش به لبخند کش می‌آید. برق نگاهش را دوست دارم؛ شیطان است و سرزنده.

_ هرچی خدا بده، ولی خودم دختر دوست دارم... اولی دختر باشه، ریزه عین خودت.

_ شما من‌و واقعاً دوست دارین؟

نمی‌دانم چه داخل آن نگاه پر از محبت می‌بینم که ناخوداگاه از دهانم این سؤال خارج می‌شود. بهت و تعجب را در صورتش می‌بینم. خجالت می‌کشم از سؤالم.
دراز می‌کشم و انگار از دهان من این حرف خارج نشده. آخر او که نمی‌داند دوست داشته نشدن چه حسی دارد.

_ جای سقف به من نگاه کن، یاسی! یعنی چی واقعاً دوست دارم؟

با تأخیر چشم به نگاهش می‌دوزم. انگار ناراحت است، دلخور.

#پارت_۳۸۳خودش در آستانهٔ در ظاهر می‌شود. سفره را جمع کرده روی کابیت می‌گذارد و پشت میز می‌نشیند._ چی ...

#پارت_۳۸۴

_ خدا بهت عزت بده، عاقبت به‌خیر بشی، باباجان.

_ من دارم می‌رم... امری نیست؟

به پایش بلند می‌شوم و روبه‌رویش می‌ایستم. کت و یقهٔ پیراهنش را روی نوک پا می‌ایستم تا مرتب کنم.

_ کارای حاج‌بابا رو کردین؟

آرام زمزمه می‌کنم، می‌شنود.

_ برم چای بیارم براتون، حاج‌بابا.

 ................

_ آقا؟!

پتو را روی تشک مرتب می‌کند‌. موهایم را خشک کرده‌ام، می‌بافم.

_ نبند موهات‌و.

نصفه‌کاره موهایم را رها می‌کنم. هنوز آنقدر بلند هست که زیر تنم گیر کند، ولی حرف حرف اوست.

_ می‌گم فردا قرار شد من با سمیه‌خانم برم؟ بعد از شما حرفی نزدیم.

موهایم را باز می‌کنم. روی تشک می‌نشیند، چهارزانو.

_ گفتم می‌خوام خودمم باشم. همین نزدیکی قرار شد پیدا کنه. زود بریم و بیایم سمیه هم بتونه بیاد پیش آقام. خودم باشم کنارت راحت‌ترم.

نفس راحتی می‌کشم. اینکه او خودش همراهم باشد تا سمیه خیلی فرق می‌کند.

_ به نظرتون دختره یا پسر؟

کنارش می‌نشینم. لبش به لبخند کش می‌آید. برق نگاهش را دوست دارم؛ شیطان است و سرزنده.

_ هرچی خدا بده، ولی خودم دختر دوست دارم... اولی دختر باشه، ریزه عین خودت.

_ شما من‌و واقعاً دوست دارین؟

نمی‌دانم چه داخل آن نگاه پر از محبت می‌بینم که ناخوداگاه از دهانم این سؤال خارج می‌شود. بهت و تعجب را در صورتش می‌بینم. خجالت می‌کشم از سؤالم.
دراز می‌کشم و انگار از دهان من این حرف خارج نشده. آخر او که نمی‌داند دوست داشته نشدن چه حسی دارد.

_ جای سقف به من نگاه کن، یاسی! یعنی چی واقعاً دوست دارم؟

با تأخیر چشم به نگاهش می‌دوزم. انگار ناراحت است، دلخور.#پارت_۳۸۵

_ ببخشید، نمی‌خواستم ناراحتتون کنم. می‌دونین؟! همیشه، همه شما رو دوست داشتن، آقامحراب! براتون عادیه، فکر کنم فقط طوبی‌خانم من‌و دوست داشتن... شایدم دلشون می‌سوخت برام.

اخم در هم کرده.

_ یعنی به‌‌ نظرت مامانم از روی ترحم بود کاراش؟ یا من؟ این چه فکراییه؟

کلامش تشر دارد، غیض دارد، ناراحت است. اما من آدم ریاکاری نیستم.

آدم‌ها را دوست دارم، اما اینکه من را دوست بدارند...

لامپ را خاموش می‌کند. دراز که می‌کشد مثل همیشه نیست، بازویش را تعارف نمی‌کند. بغض گریبانم را می‌گیرد.

_ با من قهرید؟

چشم بسته، دلم می‌گیرد. بی‌توجهی‌اش شبیه کابوس است.

_ من بچه نیستم قهر کنم. اما اگه فکر می‌کنی کارای منم از روی ترحمه، بهتره یه فکری به حال خودت کنی. این‌همه کوچیک دیدن خودت، شاهکاره... مادرم داری می‌شی خیر سرم.

حتی نمی‌خواهد نگاهم کند! لبش به تمسخر کمی بالا می‌رود.

سکوت می‌کنم و خیرهٔ صورت مردانه‌اش می‌شوم. بغض گلوله در گلویم، تهش می‌شود آهی که خفه‌اش می‌کنم تا اوقات او را مکدر نکنم.

به سقف خیره می‌شوم و بی‌اختیار دست‌هایم را روی شکم می‌گذارم، جایی که جایگاه موجود دیگری درون من است.

پشتش را به من می‌کند. چند لحظهٔ بعد دوباره برمی‌گردد.

نخوابیده، کلافه است. من فقط غمی بزرگ را روی سینه‌ام مثل سنگی سنگین حس می‌کنم.

اینکه او حال من را هیچ‌وقت درک نخواهد کرد.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز