2777
2789

همشون واقعا بد و هول و...  نیستن

اقایونی هم وجود دارند که واقعا احترامشون رو نگه میدارن و در بعضی موارد کمک میکنند و مشاوره هم میدن البته با احترام و ادب و شخصیت

چرا اینجوری نسبت بهشون گارد میگیرین؟ 

من چنتایی رو دیدم که واقعا کمکم کردن و اصلا هم همه شبیه هم نیستن💯

کاربری دست دو نفر شایدم سه نفر هرچی دلمون بخاد میزنیم هرچی دلمون  بخاد میگیم مفهوم شد؟ بخونین قشنگه✨امروز هم به یادِ دورانِ اولِ آشنایی مان فنجان قهوه ام را کنار پنجره آوردم و بر روی صندلی چوبیِ قدیمی روی بالکن نشستم و چشمانم خیره به کوچه بود تا باز هم از کنارِ قلبم گذر کنی و من از ابتدا تا انتها با لبخندی از سرِ عشق بدرقه ات کنم! توهم مرا ببینی و خنده هایمان باهم تلاقی کند برایت دست تکان دهم و توهم دست به سینه چشمکی روانه قلبم کنی)) امروز ساعت ها منتظرت نشستم. تمام خاطره هایمان را چندین بار دوره کردم، گاهی خندیدم و گاهی اشک ریختم، نگرانت شدم، بسیار دیر کرده بودی. اما بازهم به انتظار نشستم. نشستم اما نیامدی که نیامدی... داستانم آنجایی تلخترشد که یادم آمد دیگر همسایه مان نیستی؛ رفتی و هیچ گاه قرار نیست باز گردی! یادم آمد دیگر آنکه باید از کوچه دیگری گذر کند منم، نه تو! قرارمان به باغی سبز تغییر کرده بود. نگاهم به قهوه تلخی که سرد شده بود خیره ماند تا اینکه آسمان برای دلتنگی ما گریه اش گرفت. قرارمان به اندازه کافی دیر شده بود پالتویم رابه تن کردمو چترم را برداشتم کتونی های سفید رنگم را پوشیدم به سوی تو به راه افتادم. تنها قدم زدن زیرِ بارانِ پاییزی بسیار غم انگیز است اما، راهی که آخرش رسیدن به تو باشد را باجان می پیمایم! راستی تو درزیرِ تلی از خاک بوی باران را میشنوی؟ به تو میرسم و خاکت را با تمامِ جان بغل میگیرم و چشمانم به قاب عکست خیره میماند♡چشمانم همزادِ باران میشود و لب به شکوه و گلایه میگشایم)) شاید تقدیرِ میخواست که ما اینگونه کنارِ هم باشیم: تو در سردی خاک و من در این جهانِ سرد غریب و دلتنگ نگهبان خاطره هایمان باشم آری عشق زیبا میکُشد جانِ آدمی را... ــ💔

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

هفت ساله توی سایتم

هنوز بجز آقایان امیر فنی و زاهد مرد سالم ندیدم 


حالت امروز بده؟ اتفاق بدی پیش اومده؟ حس میکنی بدبخت شدی؟ یه لحظه صبر کن. از خودت دور شو. توی تاریخ دور شو. اتفاق هایی رو به یاد بیار که فکر میکردی ازشون زنده بیرون نمیایی. چی شد؟گذشت. به اتفاق هایی فکر کن که توی طول تاریخ برای آدمها پیش اومده.به جنگ به قحطی به بیماری ها. حالا توی جغرافیا از خودت دورشو. به کشورهای دیگه فکر کن. به آدمهای دیگه. دردت در مقایسه با دردهایی که بشر متحمل شده چقدر بزرگه؟ چقدر عمیقه؟ من اینجوری با مسائل ناخوشایند برخورد میکنم و یهو میبینم ای بابا درد من چقدر کوچیکه 

خوبها وبدها را نام ببر😂😂

😂😂دیک کاربری حفظ نمیکنم

کاربری دست دو نفر شایدم سه نفر هرچی دلمون بخاد میزنیم هرچی دلمون  بخاد میگیم مفهوم شد؟ بخونین قشنگه✨امروز هم به یادِ دورانِ اولِ آشنایی مان فنجان قهوه ام را کنار پنجره آوردم و بر روی صندلی چوبیِ قدیمی روی بالکن نشستم و چشمانم خیره به کوچه بود تا باز هم از کنارِ قلبم گذر کنی و من از ابتدا تا انتها با لبخندی از سرِ عشق بدرقه ات کنم! توهم مرا ببینی و خنده هایمان باهم تلاقی کند برایت دست تکان دهم و توهم دست به سینه چشمکی روانه قلبم کنی)) امروز ساعت ها منتظرت نشستم. تمام خاطره هایمان را چندین بار دوره کردم، گاهی خندیدم و گاهی اشک ریختم، نگرانت شدم، بسیار دیر کرده بودی. اما بازهم به انتظار نشستم. نشستم اما نیامدی که نیامدی... داستانم آنجایی تلخترشد که یادم آمد دیگر همسایه مان نیستی؛ رفتی و هیچ گاه قرار نیست باز گردی! یادم آمد دیگر آنکه باید از کوچه دیگری گذر کند منم، نه تو! قرارمان به باغی سبز تغییر کرده بود. نگاهم به قهوه تلخی که سرد شده بود خیره ماند تا اینکه آسمان برای دلتنگی ما گریه اش گرفت. قرارمان به اندازه کافی دیر شده بود پالتویم رابه تن کردمو چترم را برداشتم کتونی های سفید رنگم را پوشیدم به سوی تو به راه افتادم. تنها قدم زدن زیرِ بارانِ پاییزی بسیار غم انگیز است اما، راهی که آخرش رسیدن به تو باشد را باجان می پیمایم! راستی تو درزیرِ تلی از خاک بوی باران را میشنوی؟ به تو میرسم و خاکت را با تمامِ جان بغل میگیرم و چشمانم به قاب عکست خیره میماند♡چشمانم همزادِ باران میشود و لب به شکوه و گلایه میگشایم)) شاید تقدیرِ میخواست که ما اینگونه کنارِ هم باشیم: تو در سردی خاک و من در این جهانِ سرد غریب و دلتنگ نگهبان خاطره هایمان باشم آری عشق زیبا میکُشد جانِ آدمی را... ــ💔

زاهدکدومه؟؟؟

آقای زاهد سازنده سایت بودن

حالت امروز بده؟ اتفاق بدی پیش اومده؟ حس میکنی بدبخت شدی؟ یه لحظه صبر کن. از خودت دور شو. توی تاریخ دور شو. اتفاق هایی رو به یاد بیار که فکر میکردی ازشون زنده بیرون نمیایی. چی شد؟گذشت. به اتفاق هایی فکر کن که توی طول تاریخ برای آدمها پیش اومده.به جنگ به قحطی به بیماری ها. حالا توی جغرافیا از خودت دورشو. به کشورهای دیگه فکر کن. به آدمهای دیگه. دردت در مقایسه با دردهایی که بشر متحمل شده چقدر بزرگه؟ چقدر عمیقه؟ من اینجوری با مسائل ناخوشایند برخورد میکنم و یهو میبینم ای بابا درد من چقدر کوچیکه 

۹۹ درصدشون اشغالن

منظورم اون یک درصد بود😂😁

کاربری دست دو نفر شایدم سه نفر هرچی دلمون بخاد میزنیم هرچی دلمون  بخاد میگیم مفهوم شد؟ بخونین قشنگه✨امروز هم به یادِ دورانِ اولِ آشنایی مان فنجان قهوه ام را کنار پنجره آوردم و بر روی صندلی چوبیِ قدیمی روی بالکن نشستم و چشمانم خیره به کوچه بود تا باز هم از کنارِ قلبم گذر کنی و من از ابتدا تا انتها با لبخندی از سرِ عشق بدرقه ات کنم! توهم مرا ببینی و خنده هایمان باهم تلاقی کند برایت دست تکان دهم و توهم دست به سینه چشمکی روانه قلبم کنی)) امروز ساعت ها منتظرت نشستم. تمام خاطره هایمان را چندین بار دوره کردم، گاهی خندیدم و گاهی اشک ریختم، نگرانت شدم، بسیار دیر کرده بودی. اما بازهم به انتظار نشستم. نشستم اما نیامدی که نیامدی... داستانم آنجایی تلخترشد که یادم آمد دیگر همسایه مان نیستی؛ رفتی و هیچ گاه قرار نیست باز گردی! یادم آمد دیگر آنکه باید از کوچه دیگری گذر کند منم، نه تو! قرارمان به باغی سبز تغییر کرده بود. نگاهم به قهوه تلخی که سرد شده بود خیره ماند تا اینکه آسمان برای دلتنگی ما گریه اش گرفت. قرارمان به اندازه کافی دیر شده بود پالتویم رابه تن کردمو چترم را برداشتم کتونی های سفید رنگم را پوشیدم به سوی تو به راه افتادم. تنها قدم زدن زیرِ بارانِ پاییزی بسیار غم انگیز است اما، راهی که آخرش رسیدن به تو باشد را باجان می پیمایم! راستی تو درزیرِ تلی از خاک بوی باران را میشنوی؟ به تو میرسم و خاکت را با تمامِ جان بغل میگیرم و چشمانم به قاب عکست خیره میماند♡چشمانم همزادِ باران میشود و لب به شکوه و گلایه میگشایم)) شاید تقدیرِ میخواست که ما اینگونه کنارِ هم باشیم: تو در سردی خاک و من در این جهانِ سرد غریب و دلتنگ نگهبان خاطره هایمان باشم آری عشق زیبا میکُشد جانِ آدمی را... ــ💔

هفت ساله توی سایتمهنوز بجز آقایان امیر فنی و زاهد مرد سالم ندیدم

چرا هستن من دیدم

کاربری دست دو نفر شایدم سه نفر هرچی دلمون بخاد میزنیم هرچی دلمون  بخاد میگیم مفهوم شد؟ بخونین قشنگه✨امروز هم به یادِ دورانِ اولِ آشنایی مان فنجان قهوه ام را کنار پنجره آوردم و بر روی صندلی چوبیِ قدیمی روی بالکن نشستم و چشمانم خیره به کوچه بود تا باز هم از کنارِ قلبم گذر کنی و من از ابتدا تا انتها با لبخندی از سرِ عشق بدرقه ات کنم! توهم مرا ببینی و خنده هایمان باهم تلاقی کند برایت دست تکان دهم و توهم دست به سینه چشمکی روانه قلبم کنی)) امروز ساعت ها منتظرت نشستم. تمام خاطره هایمان را چندین بار دوره کردم، گاهی خندیدم و گاهی اشک ریختم، نگرانت شدم، بسیار دیر کرده بودی. اما بازهم به انتظار نشستم. نشستم اما نیامدی که نیامدی... داستانم آنجایی تلخترشد که یادم آمد دیگر همسایه مان نیستی؛ رفتی و هیچ گاه قرار نیست باز گردی! یادم آمد دیگر آنکه باید از کوچه دیگری گذر کند منم، نه تو! قرارمان به باغی سبز تغییر کرده بود. نگاهم به قهوه تلخی که سرد شده بود خیره ماند تا اینکه آسمان برای دلتنگی ما گریه اش گرفت. قرارمان به اندازه کافی دیر شده بود پالتویم رابه تن کردمو چترم را برداشتم کتونی های سفید رنگم را پوشیدم به سوی تو به راه افتادم. تنها قدم زدن زیرِ بارانِ پاییزی بسیار غم انگیز است اما، راهی که آخرش رسیدن به تو باشد را باجان می پیمایم! راستی تو درزیرِ تلی از خاک بوی باران را میشنوی؟ به تو میرسم و خاکت را با تمامِ جان بغل میگیرم و چشمانم به قاب عکست خیره میماند♡چشمانم همزادِ باران میشود و لب به شکوه و گلایه میگشایم)) شاید تقدیرِ میخواست که ما اینگونه کنارِ هم باشیم: تو در سردی خاک و من در این جهانِ سرد غریب و دلتنگ نگهبان خاطره هایمان باشم آری عشق زیبا میکُشد جانِ آدمی را... ــ💔

چرا هستن من دیدم

کاش ما هم ببینیم


حالت امروز بده؟ اتفاق بدی پیش اومده؟ حس میکنی بدبخت شدی؟ یه لحظه صبر کن. از خودت دور شو. توی تاریخ دور شو. اتفاق هایی رو به یاد بیار که فکر میکردی ازشون زنده بیرون نمیایی. چی شد؟گذشت. به اتفاق هایی فکر کن که توی طول تاریخ برای آدمها پیش اومده.به جنگ به قحطی به بیماری ها. حالا توی جغرافیا از خودت دورشو. به کشورهای دیگه فکر کن. به آدمهای دیگه. دردت در مقایسه با دردهایی که بشر متحمل شده چقدر بزرگه؟ چقدر عمیقه؟ من اینجوری با مسائل ناخوشایند برخورد میکنم و یهو میبینم ای بابا درد من چقدر کوچیکه 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792