#پارت_۳۴۸
سمیه میان آغوش شوهرش خزید.
فاطیما گریه میکرد. بغلش کردم و به اتاقم پناه بردم.
صدایشان میآمد. طفل معصوم از خواب پریده بود. با ترس از افتادنش، محکم بغلش کردم و تکانش دادم.
بغض کرده، دوباره به خواب رفت و من با ولع او را بوییدم. بوی خاصی میداد.
_ مگه فقط نگهداریه، داداش؟! تمیزکاری هست. نمیتونی که همهش تو خونه بمونی. یاسمن چی؟
محراب صدایم کرد. دست و پایم میلرزید. بچه را به خودم فشردم و به پذیرایی برگشتم.
_ بله، آقا!
محراب کلافه قدم میزد. نگاه هر سه به من، خیره شد.
_ من میخوام از آقام مراقبت کنم. فعلاً حتی نمیتونه تکون بخوره. باید همه کارشو من کنم، تو مشکلی داری؟
نمیدانم هدفش از این حرفها چه بود، حتی نمیدانم چرا باید پای من میان باشد!
اصلاً چرا چنین بحثی پیش آمد؟ به لکنت افتادم.
_ من نمیدونم چی باید بگم... من برای حاجبابا جونمم میدم... از اولم که گفتم میخوام با هم بمونیم.
اخمهای سنگینش کمتر شد. سمیه و امین نشستند.
_ ولی یاسمن! دیگه آقاجونم... رو پا نیست، میفهمی؟
میفهمیدم. او را روی زمین دیده بودم. آن لحظه فقط خواستم نمرده باشد، بقیهاش مهم نبود.
اشکهایم را بهسختی کنترل کردم.
_ من نمیدونم باید چکار کنم، فقط میدونم حاجبابا برای منِ بیکسوکار همهچیزن. دیگه یه نگهداری کردن، کاراشونو انجام دادن که چیزی نمیشه.
خاطرشان انگار جمع شده بود که آرام گرفتند.
_ آبجیخانم! نگران نباش! تقسیم میکنیم. الان حاجی از همه بیشتر اذیت میشه. حرفا و برنامهها رو یه کاسه کنیم بعد بریم بیمارستان.
فاطیما را بغل مادرش دادم.
_ ناهار حاضره. سفره بندازم یا روی میز میخورین؟