2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 29194 بازدید | 1039 پست

زینب جان مرسییی عزیزم از دیشب همه پارت هارو خوندم مرسیی 

فقط رمان مهدخت و یادت نره عزیزم ک ازت دلخور میشیم 

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
واییییی ارهههه😂😂😂😂😂مهراب با خاهرش دعواش شد بخاطر زنش بعدم زنشو عقد کرد یدور همه رو کتک زد بخاطر ...

آره شانس مهدخت پدرشوهرش هم با اینکه مومن بود مشقی از آب دراومد ولی پدرشوهر یاسمن از شوهرش بیشتر هواش رو داره

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

آره شانس مهدخت پدرشوهرش هم با اینکه مومن بود مشقی از آب دراومد ولی پدرشوهر یاسمن از شوهرش بیشتر هواش ...

دقیقااا 

ولی بازم باید ببینیم ادامش چی میشه 

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬

عزیزم ادامش و کی میذاری ؟

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬

#پارت_۳۴۵


_ نگین این‌جور! خیریت بود. سر اون بچه انداختن، من هیچ‌وقت ناراحت نشدم. من اونقدر کتک خوردم که پوستم کلفت شده بود، ولی کیفی که کردم یادم نمی‌ره...


با خجالت می‌خندم و چشم می‌چرخانم. هنوز هم از یادش ته دلم خوشحال می‌شود.


با تعجب نگاهم می‌کند. روی یک دست بلند می‌شود و به آرنج تکیه می‌دهد.


لبخند بزرگی می‌زند.



_ نیم‌وجبی رو نگاه! چشاش هنوز برق می‌زنه.


_ نمی‌دونین که! تا یک هفته تنش درد داشت و کبود بود. خدا خیرش نده. همیشه می‌گفتم کاش می‌شد یکی همچین بزنتش تا دو روز اشکش دربیاد... تا یک هفته لعنتتون می‌کرد...


آرام می‌خندد، من هم.


_ من‌و لعنت می‌کرد تو می‌خندیدی؟


سر به «نه!» تکان می‌دهم.


_ من بی‌اثرش می‌کردم‌. هی می‌گفتم خدا خیرتون بده. سر نماز دعاتون کردم...


دست دور گردنم می‌اندازد و به آغوش می‌کشد. قلقلکم می‌آید.


_ تو هم آب نیستا، وگرنه شیطونی برای خودت...


او هم قلقلکی‌ست. دست به پهلویش می‌برم، از جا می‌پرد.

#پارت_۳۴۶


نمی‌دانم خواب بودم یا بیدار، انگار صدای ناله‌ای را شنیدم. ترسیده از جا بلند شدم.


محراب در خواب عمیقی بود. چشمانم را روی هم گذاشتم. هنوز لذت ساعتی پیش را حس می‌کردم.


خودم را بیشتر نزدیکش کردم. خواب بود، اما آغوشش را تنگ‌تر کرد.


ولی این چیزی نبود که به‌خاطرش بیدار شده بودم. حس دلشوره بیشتر شد.


سعی کردم بدون اینکه بیدار شود از میان بازوانش بیرون بخزم.


_ چیزی شده؟


چشم‌های سرخش را باز کرد.


_ دلم شور می‌زنه، آقا! انگار تو خواب صدای ناله اومد. برم یه سر به حاج‌بابا بزنم، شما بخوابین.


انگار چیزی درونم می‌گفت بروم به زیرزمین.


_ بذار خودم می‌رم... سرده هوا.


نگاهش نگران بود. زیر‌لب آیت‌الکرسی می‌خوانم. پشت‌سرش راهی می‌شوم.


از پنجره معلوم است هنوز لامپ زیرزمین روشن است.


_ نیا تو.


دم در می‌ایستم‌. با عجله بیرون می‌رود. روی نوک پا بالا و پایین می‌شوم.


_ یاسمن! زنگ بزن اورژانس...


صدای فریادش سکوت شب را می‌شکند. وحشت‌زده در را باز می‌کنم.


خودش دوان‌دوان می‌آید، قبل از آنکه بیرون بروم.


_ برو پایین. من زنگ بزنم... خدا، کمک کن...


می‌خواهم سکته کنم. به سمت زیرزمین می‌دوم. حاج‌اکبر روی زمین افتاده است...


..............


روزهای بعد بیشتر شبیه یک کابوس به نظرم می‌آمد.


حاج‌بابا سکتهٔ مغزی کرده و دکترها گفته بودند اگر کمی دیرتر به بیمارستان می‌رسید، احتمال زنده ماندش کم بود.


اینکه سمیرا آمد و داد و قال کرد برای بدقدم بودن من، واقعاً اهمیتی نداشت.


محراب و سمیه جوابش را دادند که اگر خواب دیدن من و پیگیر شدنم نبود، برای حاج بابا معلوم نبود چه اتفاقی می‌افتاد.

#پارت_۳۴۵




_ این‌جوریه؟ قلقلک می‌دی؟


نمی‌دانم. شاید او هم مثل من یادش رفته بود تنها نیستیم، شاید یادش رفت که دیگر بچه نیستیم، هرچند من بچگی‌هایم نیز بچه نبودم.


_ نفسم برید... تسلیم... اونقدر کوچیکی که از زیر دست درمی‌ری...


نفس‌زنان می‌خندد. من هم با موهایی پریشان و نفس‌بریده از خنده عقب‌نشینی می کنم. ذوق دارم. خوابم پریده است.


اشک‌هایم بی‌اختیار روان می‌شود. نگران به سمتم چهاردست‌وپا می‌آید.


_ چی شد؟


می‌خندم؛ ترکیبی عجیب است گریه و خنده.

می‌نشیند و من بی هیچ خجالتی میان آغوشش خودم را مهمان می‌کنم.


_ باورتون می‌شه من هیچ‌وقت بازی نکرده بودم؟


لوس شده‌ام‌. او را برای خودم می‌خواهم. نوازشم می‌کند.


_ دیوونه! ترسوندیم. خواب‌و از کله‌مون پروندی.


گردنش را می‌بوسم. نفس نمی‌کشد. باز هم می‌بوسم. تکان نمی‌خورد. زیرلب «استغفرالله»ی می‌گوید.


_ من‌و از راه به‌در نکن، نصفه‌نیمه! روم نمی‌شه فردا برم حموم، جلو حاجی.


خجالت‌زده از او فاصله می‌گیرم.


_ ببخشید...


قبل از آنکه دورتر شوم دستم را می‌کشد...


_ گور پدر خجالت! از تو گذشتن حرومه آخه...


...................

#پارت_۳۴۷


_ محراب! با دکتر گیلانی حرف زدم، گفت امروز دستور رفتن به بخش‌و به آقاجون می‌ده. وضعیتش خوبه...


از آشپزخانه به پذیرایی دویدم. با هم حرف می‌زدند.


چند روز گذشته حتی جرئت نکردم دربارهٔ وضعیت او بپرسم. آنها حتی بین خودشان هم حرف نمی‌زدند.


محراب بیشتر وقت یا بیمارستان یا مغازه بود. شب هم تا صبح یا نماز می‌خواند یا در زیرزمین، قرآن و دعا.


سعی می‌کردم دور بمانم. می‌ترسیدم کاری کنم یا حرفی بزنم که ناراحت شوند.


خودم را مقصر می‌دانستم؛ این فکر باعث می‌شد کمتر بینشان باشم.


سمیرا حتی داخل هم نیامد، ولی همانجا دم در حرف‌هایش را به من ترسان، زده بود. عجیب‌تر اینکه من هم پاقدم خودم را بد می‌دانستم.


_ بعدش‌و چکار کنیم؟


حرف امین انگار درد را تازه کرد. حال این روزهای سمیه، من را هم به گریه می‌انداخت.


منِ تازه‌وارد برای حاج‌اکبر جان می‌دادم، او که دیگر دخترش بود.


محراب نشست روی مبل و صورتش را میان دستانش پنهان کرد. لاغر شده بود.


حتی اصلاح هم نمی‌کرد. به‌زور دو لقمه غذا می‌خورد.


_ آقام دق می‌کنه، امین! پوشک؟ ای خدا... زمین‌گیر شدن حق آقام نبود.


_ بس کن، سمیه! خودم هستم، نوکرشم... جلو حاجی یکی گریه کنه من می‌دونم و اون... سرپا می‌شه. دکتر که گفت بهتر می‌شه. این مدتم خودم هستم.


یک لحظه نگاه غمگینش را به من انداخت.؛این چند روز با من حتی حرف هم نمی‌زد. می‌دانستم بغض دارد.


_ پرستار مرد می‌شناسم...


سمیه اشک‌هایش را پاک کرد، اما دادی که محراب زد چشمه را باز جوشانید.


_ پرستار چی؟ مگه پسر نداره؟ خودم نوکرشم، غریبه بیارم که بابام‌و جمع کنه؟

#پارت_۳۴۸


سمیه میان آغوش شوهرش خزید.


فاطیما گریه می‌کرد. بغلش کردم و به اتاقم پناه بردم.


صدایشان می‌آمد. طفل معصوم از خواب پریده بود. با ترس از افتادنش، محکم بغلش کردم و تکانش دادم.


بغض کرده، دوباره به خواب رفت و من با ولع او را بوییدم. بوی خاصی می‌داد.


_ مگه فقط نگهداریه، داداش؟! تمیزکاری هست. نمی‌تونی که همه‌ش تو خونه بمونی. یاسمن چی؟


محراب صدایم کرد. دست و پایم می‌لرزید. بچه را به خودم فشردم و به پذیرایی برگشتم.


_ بله، آقا!


محراب کلافه قدم می‌زد. نگاه هر سه به من، خیره شد.


_ من می‌خوام از آقام مراقبت کنم. فعلاً حتی نمی‌تونه تکون بخوره. باید همه کارش‌و من کنم، تو مشکلی داری؟


نمی‌دانم هدفش از این حرف‌ها چه بود، حتی نمی‌دانم چرا باید پای من میان باشد!


اصلاً چرا چنین بحثی پیش آمد؟ به لکنت ‌افتادم.


_ من نمی‌دونم چی باید بگم... من برای حاج‌بابا جونمم می‌دم... از اولم که گفتم می‌خوام با هم بمونیم.


اخم‌های سنگینش کمتر شد. سمیه و امین نشستند.


_ ولی یاسمن! دیگه آقاجونم... رو پا نیست، می‌فهمی؟


می‌فهمیدم. او را روی زمین دیده بودم‌. آن لحظه فقط خواستم نمرده باشد، بقیه‌اش مهم نبود.


اشک‌هایم را به‌سختی کنترل کردم.


_ من نمی‌دونم باید چکار کنم، فقط می‌دونم حاج‌بابا برای منِ بی‌کس‌وکار همه‌چیزن. دیگه یه نگهداری کردن، کاراشونو انجام دادن که چیزی نمی‌شه.


خاطرشان انگار جمع شده بود که آرام گرفتند.


_ آبجی‌خانم! نگران نباش! تقسیم می‌کنیم. الان حاجی از همه بیشتر اذیت می‌شه. حرفا و برنامه‌ها رو یه کاسه کنیم بعد بریم بیمارستان.


فاطیما را بغل مادرش دادم.


_ ناهار حاضره. سفره بندازم یا روی میز می‌خورین؟

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792